zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

فصل ۲

برایت رنج می کشم تا دوستم بداری

برای خواندن شعری که دورش را قاب گرفته و آن را روی دیوار اتاق نشیمن کوبیده بودند مجبود شدم چند بار بدنم را پیچ و تاب بدهم.

مادر عزیز

مادر،مادر عزیز

وقتی به تو فکر می کنم

می خواهم همه ی خوبی هایت را

نصیب ببرم.

حقیقت را می گویم.

آنچه ارزشمند است.

آنچه شریف و باشکوه است.

از تو نشات گرفته مادر

از دست راهنمای تو.

لیزا،هنرمند کم درآمدی که خانه اش از دوبرابر استودیوی هنری اش بزرگتر نبود،به شعر اشاره کرد و به صدای بلند خندید.

"خیلی تند رفتم،مگه نه؟" خیلی چرند است ،اما کلمات بعدی اش احساسات عمیق تری را به نمایش گذاشت.

یکی از دوستانم اسباب کشی می کرد.چیزی نمانده بود که این شعر را به دور بیندازد از او خواستم که قاب را به من بدهد. او هم همین کار را کرد.

شعر را از یک سمساری برای خنده خریده بود.اما به نظر من آنقدرها هم بد نیست.شاید تا حدودی همینطور باشد.مگه نه؟ دوباره خندید و بعد در حالی که اندوهی در صدایش احساس می شد گفت:"دوست داشتن مادرم روی روابطم با مردها اثر گذاشته است."

لیزا لحظه ای مکث کرد و به فکر فرو رفت.لیزا زن جذابی بود با موهای مشکی و چشمانی سبز،اشاره کرد روی تشک پارچه ای اتاقش بنشینم تا برایم چای بریزد.در حالی که چای دم می کشید لحظاتی در سکوت گذشت.

لیزا را یکی از دوستان مشترکمان به من معرفی کرده بود . لیزا در یک خانواده الکلی بزرگ شده بود .اغلب کسانی که در این قبیل خانواده ها بزرگ می شوند در روابطشان با دیگران با مشکلات روبه رو می گردند.عزت نفس اندک داشت ،نیاز داشت که مورد نیاز باشد،می خواست دیگران را تغییر بدهد،رنج کشیدن را دوست داشت. در واقع تمامی ویژگی های زنان شیفته ،معمولا " در دختران و همسران معتادان وجود دارد.

پیشاپیش می دانستم رابطه لیزا با مادرش واینکه او از کودکی مجبور شده بود از مادرش مراقبت کند روی روابط او با اشخاص تاثیر می گذاشت،منتظر ماندم تا بیشتر حرف بزند و او هم همین کار را کرد.

لیزا فرزند میانی خانواده بود؛یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر داشت.برادر جوان ترش هشت سال بعد از او متولد شده بود.جالب اینجا بود که خواهر بزرگتر و برادر کوچکتر لیزا هر دو ناخواسته متولد شده بودند و در این میان تنها لیزا بود که پدر و مادرش با قصد قبلی او را به دنیا آورده بودند.

"همیشه مادرم را زن بی کم وکاستی می دانستم،شاید هم دلیلش این بود که به شدت او را کامل میخواستم .او را در قالب مادری می دیدم که همیشه آرزویش را داشتم وبعد به خود گفتم که باید مثل او بشوم.در رویای عجیبی به سر می بردم .لیزا سرش را تکانی داد و گفت:"وقتی به دنیا آمدم.پدر و مادرم عاشق یکدیگر بودند.به همین دلیل مادرم از میان بچه ها مرا ترجیح می داد و با آنکه مدعی بود همه ی ما را به یکسان دوست دارد، خود من می دانستم که دردانه ی او هستم. تا حدی که امکان داشت با هم صرف وقت می کردیم .تا وقتی که کودک بودم از من مراقبت میکرد،اما وقتی بزرگ تر شدم جای من و او با هم عوض شد.حالا مسئولیت مراقبت از مادرم بر دوش من گذاشته شده بود.

"پدرم مرد وحشتناکی بود؛رفتاری زننده داشت ،با مادرم به شدت بد رفتار می کرد.مرتب پای میز قمار بود و دارایی خانواده را بر باد می داد.پدرم به عنوان یک مهندس درآمد خوبی داشت.اما ما هرگز هیچ چیزی نداشتیم و مرتب خانه عوض می کردیم.

"می دانید،آن چند بیت شعر دقیقا" چیزی است که میخواستم وجود داشته باشد و این به مراتب بیش از آن چیزی بود که وجود داشت.حالا به تدریج متوجه این مطلب می شودم.در تمام مدت عمر دلم میخواست مادرم همان زنی باشد که در شعر توصیف شده بود.اما در اغلب موارد او در حدی که انتظار داشتم ظاهر نمی شد.علت اصلی اش این بود که او الکلی بود.از همان آغاز همه ی تلاشم این بود که او را از راهی می رفت باز بدارم.با تمام وجود و با مهر وعشق می خواستم از او کسی بسازم که خواهانش هستم.می خواستم نیازم را برآورده سازد.امیدوار بودم آنچه را میدهم به شکلی بازستانم.لیزا لحظه ای مکث کرد،اشک در چشمانش حلقه زد "این مطالب را در جریان روان درمانی خودم متوجه شدم.گاه آدم را به راستی ناراحت می کند.میان آنچه به واقع بود و آنچه من می خواستم باشد فاصله زیاد بود.

"من و مادرم به هم نزدیک بودیم.اما خیلی زود-آنقدر زود که زمانش را به خاطر نمی آورم-رفتارم طوری شد که انگار من مادر هستم و او کودک من است.نگران مادرم بودم و می خواستم از او در برابر پدرم حمایت کنم.برای شاد کردنش تلاش می کردم.می خواستم هر طور شده او را خوشبخت کنم.او همه ی دارایی من بود. به من البته علاقه داشت زیرا اغلب می خواست کنارش بنشینم.کنار هم می نشستیم.آنقدرها حرف نمی زدیم،می نشستیم و به هم تکیه می دادیم،دست های یکدیگر را می گرفتیم.حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم همیشه نگران او بودم.همیشه انتظار حادثه وحشتناکی را می کشیدم،حادثه ای که فکر می کردم اگر به اندازه کافی از او مراقبت کنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد.کودکی را با این ذهنیت پشت سر گذاشتن به راستی دشوار است.اما من راه دیگری نمی شناختم.وقتی به دوران نوجوانی رسیدم با افسردگی های شدید روبه رو شدم."

لیزا تبسمی کرد:"همه نگرانی ام از افسرده شدن این بود که نتوانم از مادرم مراقبت کنم.به شدت احساس عذاب وجدان می کردم...جرات نداشتم حتی برای مدت کوتاهی هم که شده از او دست بکشم.تنها در صورتی می توانستم فکر او را از ذهنم بیرون کنم که همین رفتار را با شخص دیگری تکرار می کردم."

لیزا استکان چای را با یک سینی جلوی من گذاشت.

"نوزده ساله بودم که به اتفاق دو تن از دوستانم به مکزیک رفتم.اولین بار بود که مادرم را تنها می گذاشتم.قرار بود سه هفته آنجا بمانیم.در هفته ی دوم اقامت در مکزیک با یک مرد جذاب مکزیکی ،آشنا شدم که زبان انگلیسی را به روانی صحبت می کرد.در هفته ی سوم او از من تقاضای ازدواج کرد.می گفت مرا دوست دارد و نمی تواند بدون من زندگی کند.این احتمالا" عالی ترین صحبتی بود که می توانست با من بکند. در واقع حرفش این بود که به من احتیاج دارد من با تمام وجود می خواستم که مورد نیاز باشم.از آن گذشته انگار به شکلی می دانستم که باید از مادرم فاصله بگیرم.خانه ما به شدت ملال انگیز شده بود و حالا مردی پیدا شده بود که به من پیشنهادی عالی میداد.خانواده ثروتمندی داشت،خودش هم تحصیل کرده بود.ظاهرا" کاری نمی کرد که برای من قابل رویت باشد .اما فکر کردم آنقدر ثروتمند است که نیازی به کار کردن ندارد.اینکه او با همه ی ثروتش می گفت برای خوشبخت شدن به من احتیاج دارد،موضوعی به شدت مسرت بخش بود.

"به مادرم زنگ زدم و ماجرا را با آب وتاب برایش شرح دادم.مادرم گفت:"مطمئنم که تصمیم درست می گیری." اما کاش مطمئن نبود.تصمیم به ازدواجی گرفتم که قطعا" اشتباه بود.

"از احساسم مطمئن نبودم. نمی دانستم که آیا او را دوست دارم و یا آیا اصولا" او همان کسی است که من میخواهم،تنها این را می دانستم که سرانجام کسی پیدا شده بود که می گفت مرا دوست دارد. قبلا" با هیچ مردی دوست نشده بودم،آن ها را ابدا" نمی شناختم. تمام اوقات زندگی من صرف رسیدگی به مادرم شده بود وحالا کسی پیدا شده بود که به من پیشنهادی می کرد که برایم مهم بود.می گفت مرا دوست دارد . مدت ها محبت کرده بودم و حالا احساس می کردم نوبت من است که محبت ببینم.احساس می کردم دیگر چیزی ندارم که به کسی بدهم.

"بدون اطلاع پدر و مادرش با هم ازدواج کردیم. حالا به نظر مضحک می رسد اما من این را به حساب علاقه ی فراوان او به خودم گذاشتم.با خود گفتم او به قدری مرا دوست دارد که حاضر است برای اینکه با من باشد از پدر ومادر خودش بگذرد.درآن زمان به ذهنم رسید که او از روی سرکشی با من ازدواج کرده است،اقدامی که پدر و مادرش را عصبانی می کرد.اما نه آنقدر عصبانی که او را از خانه بیرون بیندازند.اما حالا موضوع را طور دیگری می بینم.او از نظر هویت جنسی خود مشکلاتی داشت و اگر همسری انتخاب می کرد زندگی اش طبیعی تر جلوه گر می شد. من برای او انتخاب خوبی بودم.من به عنوان یک خارجی در جامعه ی او خریدار نداشتم و کسی به حرفهایم بها نمی داد.اگر او با زنی از رده های اجتماعی خودش ازدواج کرده بود واین زن آنچه را من دیدم می دید مسلما" در این خصوص با دیگران حرف می زد بعد موضوع در همه شهر پخش می شد و همه می فهمیدند که موضوع از چه قرار است اما من به کی میگفتم؟ کی بود که با من حرف بزند؟کی حرف مرا باور می کرد؟

"البته فکر نمی کنم که این کارها را به عمد می کرد.من هم از ازدواج با او قصد به خصوصی نداشتم.شاید بهتر این است که بگویم فکر کردیم مناسب ازدواج با هم هستیم.فکر کردیم به هم می خوریم و اسمش را عشق گذاشتیم.

"اما حدس می زنید بعد از ازدواج چه اتفاقی افتاد؟ مجبود شدم به خانه او بروم و با کسانی زندگی کنم که حتی از ازدواج ما خبر نداشتند.به راستی که وحشتناک بود.آن ها از من متنفر بودند.به نظرم رسید که تا مدت ها از پسرشان هم خشمگین بودند.من حتی یک کلمه اسپانیایی بلد نبودم.اما همه ی خانواده او می توانستند انگلیسی حرف بزنند که این کار را نمی کردند.دهانم بسته شده بود،منزوی شده بودم.از همان روز اول وحشت کردم.شوهرم بسیاری از شب ها مرا در منزل تنها می گذاشت. در اتاقم می ماندم.سرانجام یاد گرفتم که او بیاید و یا نیاید بخوابم.من پیشاپیش راه رنج کشیدن را در خانواده خودم آموخته بودم.به شکلی که فکر می کردم این بهایی است که باید برای اینکه کسی شما را دوست بدارد باید بپردازید.به نظرم کاملا"طبیعی می رسید.

"اغلب اوقات دیر به منزل می آمد.بوی عطر زنانه می داد.به راستی که چندش آور بود.

"یکی از شب ها از صدایی بیدار شدم. شوهرم را دیدم که لباس خواب مرا پوشیده،جلوی آینه ایستاده واز خودش تعریف می کند.از او پرسیدم که چه میکند و او در جوابم گفت:به نظر تو زیبا نیستم؟ و بعد شکلک درآورد.خوب که نگاهش کردم دیدم ماتیک زده است.

"سرانجام حادثه ای مرا به خود آورده بود. می دانستم که باید از آن خانه بروم. به قدر کافی مشقت کشیده بودم اما تردید نداشتم که تقصیرش به گردن خود من است. فکر می کردم باید به او بیشتر محبت کنم تا مرا بیشتر دوست بدارد و پدر و مادرش را وادار کند که مرا دوست بدارند.درست مانند مورد مادرم فکر می کردم باید بیشتر تلاش کنم،اما مشکل بود،احمقانه بود.

"پولی در بساط نداشتم،امکان کسب درآمد هم وجود نداشت.به همین جهت صبح روز بعد به او گفتم اگر مرا فورا" به سان دیه گو نبرد به پدر ومادرش می گویم که او چه کرده است. به دروغ به او گفتم که قبلا" به مادرم زنگ زده ام و او در سان دیه گو منتظر من است. به او گفتم اگر مرا فورا" به آنجا ببرد دیگر هرگز مزاحمش نخواهم شد.نمی دانم این شجاعت را از کجا پیدا کردم. زیرا به واقع می ترسیدم که یا مرا بکشد یا بلایی به سرم بیاورد.اما به هر صورت موفق شدم . او به شدت واهمه داشت که پدرو مادرش از موضوع باخبر شوند . او مرا به مرز مکزیک وآمریکا برد و آنجا یک بلیت اتوبوس تا سان دیه گو به بهای حدودا" 15 دلار برایم خرید اینگونه توانستم در سان دیه گو به منزل یکی از دوستانم بروم.آنجا آنقدر ماندم تا شغلی پیدا کردم و بعد هم به اتفاق دو تن از دوستانم خانه ای گرفتیم و آنجا مستقر شدیم.

"حالا دیگر احساسی از آن خودم نداشتم. به کلی کرخت شده بودم. اما احساس مهر و محبت شدید همچنان در من بود و مرا به زحمت می انداخت. در سه ،چهار سال بعد با اشخاص متعددی معاشرت کردم.نه اینکه از آن ها خوشم می آمد،بلکه احساس میکردم که به من احتیاج دارند.بسیاری از آن ها درگیر اعتیاد بودند.با آن ها در نقاط مختلفی آشنا می شدم اما این احساس در من بود که به من احتیاج دارند و باید کاری برایشان بکنم."

با توجه به سابقه ی زندگی لیزا با مادرش،جلب شدن او به اشخاصی با این کیفیت کاملا" طبیعی بود.لیزا به چیزی بیش از مورد نیاز بود فکر نمی کرد.در نظر او هر نیازی نشانه ای از عشق بود و در این میان اگر کسی نیازش را به او ابراز می کرد،نشانه ی آن بود که عشقش را تقدیم او کرده است .نیازی به این نبود که او مهربان،بخشنده و علاقه مند باشد. همین قدر که او محتاج بود کفایت می کرد تا احساسات کهنه را در او جان دوباره ببخشد.

ماجرای زندگی او ادامه داشت:"زندگی بسیار بدی داشتم.زندگی مادرم هم بد بود. در واقع به دشواری می توان گفت که زندگی کدامین ما خراب تربود، کدامین ما بیمار تر بود. بیست وچهار ساله بودم که مادرم ترک الکل کرد.از کسی هم کمک نگرفت.به موسسه ی "الکلی های بی نشان" زنگ زد آن ها هم دو نفر فرستادند تا با او صحبت کنند. بعد از ظهر همان روز او را به جلسه ای دعوت کردند.از آن زمان تا به امروز لب به الکل نزده است."

لیزا در ستایش از شجاع مادرش تبسم کرد.

"احتمالا" تحملش برای او دشوار بود. مادرم زن مغروری بود،مغرور تر از آنکه به کسی زنگ بزند و تقاضای کمک کند. خدا را شکر که من آنجا نبودم که این را ببینم.اگر من آنجا بودم کمکش می کردم که به کمک کسی احتیاج نداشته باشد."نه ساله بودم که مادرم نوشیدن الکل را شروع کرد.وقتی از مدرسه می آمدم او را میددم که از خود بی خود روی مبل افتاده است.یک بطری کنارش رود.خواهربزرگترم از من عصبانی می شد و می گفت که به واقعیت ها بی توجهم .اما من به قدری مادرم را دوست داشتم که نمی توانستم بپذیرم کار بدی انجام می دهد.

"ما به شدت به هم نزدیک بودیم.خودم و مادرم را می گویم.به همین جهت وقتی رابطه ی پدر ومادر به هم خورد دلم می خواست برای کمک به او کاری صورت دهم.درواقع خوشبختی مادرم بزرگترین خواسته ی زندگی من بود.احساس می کردم تنها کاری که از من ساخته است این است که دختر خوبی باشم.از این رو سعی کردم که از جمیع جهات خوب و بی کم و کاست باشم . از مادرم می پرسیدم آیا به کمک من احتیاج دارد.بدون اینکه کسی از من بخواهد آشپزی و نظافت می کردم. سعی می کردم چیزی برای خودم نخواهم.

"اما همه ی اینها بی فایده بود.حالا احساس می کنم که میان دو نیروی به شدت قدرتمند گرفتار بودم :یکی ازدواج در حال فروپاشی پدر و مادرم و دیگری مصرف فزاینده الکل مادرم.کار چندانی از من ساخته نبود.اما این مانع تلاش من نبود و وقتی در کاری موفق نمی شدم همه ی تقصیر ها را به گردن می گرفتم و خود را مستوجب شماتت می دانستم.

"می دانید،بدبختی او مرا رنج می داد.می دانستم که خود من هم می توانم در شرایط بهتری قرار بگیرم.مثلا" موضوع درس مدرسه را در نظر بگیرید. در کار شرایط بهتری قرار بگیرم . مثلا" موضوع درس مدرسه را در نظر بگیرید. در کار درس خواندن وضع آنقدرها درخشانی نداشتم زیرا در منزل از جهات مختلف تحت فشار بودم.باید از برادرم مراقبت می کردم ،باید غذا تهیه می دیدم و بعد هم برای کمک به معیشت خانواده جایی کار می کردم .در مدرسه باید دست کم به یکی از استادانم ثابت می کردم که شاگرد کودنی نیستم.اما در زمینه های دیگر به من می گفتند که وضعم آنقدر ها خوب نیست.نمی دانستند چقدر تلاش می کنم،نمی دانستم برای سرو سامان دادن به خانواده ام در چه شرایط دشواری قرار دارم.نمرات جالبی نمی گرفتم،پدرم اعتراض می کرد و مادرم می گریست.من خودم را به خاطر کامل نبودن سرزنش می کردم و بیش از پیش بر شدت تلاشم می افزودم."

در خانواده های به شدت ناسالم،مانند خانواده لیزا که به ظاهر مشکلات لاینحلی وجود دارد،خانواده موضوعات کم اهمیت تر که امکان حلش بیشتر است توجه می کند.عملکرد لیزا و نمرات درسی او در این شرایط مورد توجه همه و از جمل خود لیزا بود.خانواده لیزا به این باور احتیاج داشت که اگر این مسئله از بین برود ،سایر مسائل خانواده نیز حل وفصل خواهد شد.

فشار روی لیزا بسیار زیاد بود.او نه تنها بیاد فکری برای مشکلات پدرو مادرش می کرد،نه تنها باید مسئولیت های مادرش را برعهده می گرفت ،بلکه همه ی اشکالات موجود در خانواده را متوجه او می دانستند.معتقد بودند که او مسبب بدبختی حاکم بر این خانواده است به سبب ابعاد وسیع وظایف و سختی هایی که بر دوش او بود.به رغم همه تلاش هایش هرگز موفقیت را تجربه نکرد و در این شرایط طبیعی بود که احساس ارزشمند بودن و حرمت نفسش فروکش کند.

"یکی از روزها به بهترین دوستم زنگ زدم و گفتم: می خواهم با تو حرف بزنم.می توانی اگر بخواهی در حالی که من حرف می زنم تو کتاب بخوانی مجبور نیستی به حرفم گوش بدهی .تنها به کسی احتیاج دارم که تلفنی با او حرف بزنم . همین که کسی گوشی را بردارد کافیست.حتی باور نمی کردم که اصولا" شایستگی آن را داشته باشم تا درباره مشکلاتم با کسی حرف بزنم .اما او البته به حرف هایم گوش داد . بعد توصیه کرد با موسسه ی الکلی های بی نشان تماس بگیرم. همه ی تقصیر ها را به گردن پدرم گذاشته بودم . از او متنفر بودم."

من و لیزا بی آنکه حرفی بزنیم در سکوت چایمان را نوشیدیم. اما او در سکوت خود با خاطرات ناخوشایندش دست به گریبان بود.لحظه ای بعد به صحبت هایش ادامه داد:شانزده ساله بودم که پدرم ما را ترک کرد.خواهر بزرگترم قبلا" خانواده را ترک کرد ه بود . او از من سه سال بزرگتر بود.وقتی 18 ساله شد کار تمام وقتی پیدا کرد و خودش را از ما مستقل ساخت.حالا مادرم،برادرم و من باقی مانده بودیم. فکر می کنم به تدریج به خودم فشار می آوردم که او را سالم و شاداب ببینم.باید از برادرم هم نگهداری می کردم.اینگونه بود که به مکزیک رفتم . ازدواج کردم و بعد هم طلاق گرفتم و برگشتم.

پنج ماه بود که مادرم در برنامه درمانی الکلی های بی نشان شرکت می کرد که با گری ملاقات کردم.از کشیدن سیگار ماری جوانا نشئه شده بود.به اتفاق یکی از دوستانم کمی گردش کردیم.دوستم او را می شناخت.در تمام مدت یک سیگار ماری جوانا گوشه ی لبش بود . از او خوشم آمد.او هم از من خوشش آمده بود.این را از طریق دوستم به من اطلاع داد.چند روز بعد زنگ زد به او گفتم روبه روی من بنشیند تا تصویرش را بکشم .احساس غریبی داشتم.

"باز هم نشئه بود.روبه روی من نشسته بود وآرام حرف می زد. مجبور شدم نقاشی را متوقف کنم.دست هایم به شدت می لرزیدند.لرزش به قدری زیاد بود که هیچ کاری نمی توانستم بکنم.صفحه ی نقاشی را کنار زانوانم گذاشتم و دستهایم را پشت آن پنهان کردم تا متوجه لرزش دست هایم نشود.

"حالا می دانم که علت رعشه ی دستانم این بود که گری دقیقا"مثل مادرم وقتی الکل می نوشید حرف می زد.مثل او مکث های طولانی می کردو بر کلماتش تاکید می گذاشت.همه ی علاقه و محبتی که به مادرم داشتم حالا مشمول گری شده بود.او مرد جذابی بود اما در آن زمان هرگز نمی دانستم چرا اینگونه واکنش نشان میدادم.به نظرم می رسید که عشقم را به او نشان می دهنم."

اینکه رابطه ی لیزا با گری در کوتاه زمانی بعد از اینکه مادرش اقدام به درمان خود کرد شروع شد،هرگز تصادفی نبود.در واقعی پیمان میان این دو زن هرگز پاره نشده بود و با آنکه فاصله جغرافیایی قابل ملاحظه ای آن ها را از یکدیگر جدا می کرد،مادر لیزا اولویت اول او بود.کسی بود که بیش از هر کس به او دلبستگی داشت.وقتی لیزا متوجه شد که مادرش تغییر می کند وبدون کمک او از شر الکلیسم نجات می یابد،هراسی تمام وجودش را فرا گرفت.نگران شد که دیگر مورد نیاز نباشد.از این رو در کوتاه زمانی با یک معتاد دیگر ارتباط برقرار ساخت.وقتی مادرش ترک اعتیاد کرد او با یک معتاد ازدواج کرد. لیزا به داشتن رابطه با یک معتاد نیاز داشت تا احساس طبیعی بودن بکند.

بعد به روابطش با گری اشاره کرد که شش سال به طول انجامید.گری به منزل او اسباب کشی کرد.اما از همان روز اول به صراحت گفت که اگر قرار باشد ،میان پرداخت اجاره منزل و خرید سیگار ماری جوانا یکی را انتخاب کند،حتما"سیگار ماری جوانا را انتخاب خواهد کرد.اما لیزا یقین داشت که وضع تغییر خواهد کرد.معتقد بود که گری سرانجام قدر آنچه را دارد خواهد دانست و در مقام صیانت از آن کاری صورت خواهد داد.لیزا مطمئن بود می تواند کاری کند که به همان شکل که او گری را دوست دادر،گری هم او را دوست بدارد.

گری به ندرت کار می کرد و اگر هم می کرد درآمدش صرف خرید گران ترین انواع سیگار ماری جوانا یا حشیش می شد.لیزا اوایل با گری همراهی میکرد اما وقتی دانست کشیدن سیگار ماری جوانا روی زندگی و کسب وکارش تاثیر سو می گذارد،از آن دست کشید.به هر صورت او مسئول تامین معیشت خود و شوهرش بود و این مسئولیت را جدی می گرفت.گری چند بار از کیف لیزا پول برداشت و در چند نوبت وقتی لیزا پس از کار شدید روزانه خسته و فرسوده به منزل آمد.دید که گری دوستانش را جمع کرده و مهمانی به راه انداخته است.در مواقعی هم گری اصولا"به منزل نمی آمد،اما اگر برحسب اتفاق از فروشگاه چیزی برای خانه اش می خرید و یا اگر به لیزا تعارف می کرد با او سیگار بکشد،لیزا این اقدام او را به عنوان عشق گری نسبت به خود تلقی می کرد.

وقتی گری ماجراهای دوران کودکی اش را تعریف می کرد،لیزا از روی تاثر می گریست.لیزا احساس می کرد اگر شوهرش را به قدر کافی دوست داشته باشد می تواند جبران اینهمه ناراحتی هایی را که در کودکی تحمل کرده بکند.لیزا احساس می کرد که در حال حاضر نمی تواند گری را به خاطر شرایطی که دارد محکوم کند.

لیزا در ادامه ی مطالب خود گفت:"وقتی خشمگین می شد به خود می گفتم که همه اش تقصیر من است. نباید او را تا این اندازه خشمگین می کردم.همه ی سرزنش ها را متوجه خودم می دیدم.می خواستم موضوعی را حل کنم که حل ناشدنی بود."

لیزا سری تکان داد و گفت:"به این شرایط ناخوشایند ادامه می دادم زیرا احساس می کردم می توانم آن را تحمل کنم.

"بعد فهمیدم که گری با زن دیگری سر وسر دارد اینجا بود که تصمیمم را گرفتم."

وقتی گری به منزل آمد چمدان هایش بسته شده جلو در اتاق بود .لیزا با بهترین دوستش تماس گرفته بود. او هم شوهرش را با خود آورده بود .آن ها لیزا را تشویق کردند و به او شجاعت دادند تا از گری خداحافظی کند.

مشکلی پیش نیامد زیرا دوستانم حضور داشتند.از این رو گری خیلی راحت وسایلش را برداشت و رفت. بعدا" زنگ زد و تهدیدم کرد اما من به حرفهایش اهمیت ندادم و از این رو او پس از مدتی تماسش را با من قطع کرد.

"اما می خواهم بدانی که من به تنهایی این کار را نکردم ،بعد از ظهر آن روز به مادرم زنگ زدم و همه ی ماجرا را برایش توضیح دادم .مادرم توصیه کرد که در جلسات "آل آنون" شرکت کنم تا مورد حمایت های روانی قرار بگیرم . به قدری ناراحت بودم که به حرفش گوش دادم."

"آل آنون" مانند "آل آتین" سازمانی است که در آن دوستان و بستگان الکلیها دور هم جمع می شوند تا به خود و به یکدیگر کمک کنند.

"به تدریج خودم را شناختم.گری برای من در حکم الکل برای مادرم بود.در واقع گری ماده مخدری بود که بدون او نمی توانستم زندگی کنم.تا روزی که از او جدا دشم پیوسته نگران بودم که او را از دست بدهم وبرای جلوگیری از این اتفاق هر کاری که می توانستم برای راضی کردنش انجام میدادم.همه ی کارهای دوران کودکی ام را تکرار می کردم .کار زیاد،خوب بودن،چیزی را برای خودم نخواستن و انجام دادن کارهایی که مسئولیتش برعهده دیگران بود.

"از آنجایی که از خود گذشتگی همیشه بخشی از زندگی من بود نمی توانستم تصور کنم که اگر کسی را نداشته باشم که به او کمک کنم چه حال وروزی پیدا می کنم،نمی دانستم اگر موضوعی را نداشته باشم که به خاطرش رنج بکشم چه باید بکنم."

دلبستگی عمیق لیزا به مادرش و از خود گذشتگی فراوان او که لازمه ی این

دلبستگی بود او را برای روابط عاشقانه بعدی اش آماده می کرد.رابطه ای که به جای هر گونه شادی و سعادت،رنج و ناراحتی به همراه داست . او در کودکی تصمیم قاطع گرفته بود که با عشق و محبت خود همه ی ناراحتی های مادرش را به جان بخرد و به جای او رنج بکشد.دیری نگذشت که این تصمیم در ضمیر ناهشیار او جای گرفت.لیزا که هرگز نمی دانست چگونه باید از منافع خود دفاع کند،پیوسته درمقام رفع نیازهای دیگران بود.درگیر روابطی می شد که درآن باید صرفا" برای رفع نیازهای دیگران اقدام می کرد و از خواسته های خود غافل می ماند و چون تحت تاثیر تاریخچه زندگی اش نمی توانست موفقیتی نصیب برد،احساس می کرد که باید بیشتر بکوشد و بیشتر در همان راستایی که می رفت تلاش کند.

گری با اعتیادی که داشت و با وابستگی احساسی و شقاوتش بدترین ویژگی های پدرو مادر لیزا را با هم ترکیب کرده بود و عجیب بود که همین ویژگی های ناخوشایند نظر لیزا را به گری جلب می کرد.اگر در کودکی با پدرومادرمان روابطی حسنه،محبت آمیز و متناسب داشته باشیم،در سال های بلوغ و بزرگی با اشخاصی در ارتباط می شویم که از همین ویژگی ها برخوردارند.

اما اگر پدر و مادرمان با ما رفتاری خصمانه ،انتقاد آمیز،ظالمانه و سلطه جویانه را به نمایش می گذاشتند،اگر به ما بیش از اندازه وابسته می شدند،در برخورد با اشخاصی که بعدا" به زندگی ما وارد می شوند،همین رفتار را درست و عاقلانه می دانیم و تن به آن می دهیم.ما با کسانی که شرایط دوران کودکیمان را بازآفرینی کنند برخوردی راحت داریم و از ناحیه ی آن ها مشکلی احساس نمی کنیم و حال آنکه اگر در شرایط ارتباطی سالمتری قرار بگیریم راحت نیستیم. ممکن است در برخورد با آدم ها ی سالمتر احساس کسالت و تکدر خاطر بکنیم.زنان شیفته،یعنی زنانی که بیش از حد تناسب مهر می ورزند. در برخورد با شرایط مطلوب تر و سالمتر احساس ناراحتی می کنند .این اشخاص به عادت دوران کودکی نیازهای دیگران را مقدم بر نیازهای خود می دانند.

لیزا سرگذشتش را این گونه به پایان برد"آرامش و سکوتی که با رفتن گری برایم ایجاد شد چیزی نمانده بود که دیوانه ام بکند.اما به تدریج زندگی ام وضع عادی تری پیدا کرد و به شرایط جدیدی عادت کردم.

"حالا با کسی در ارتباط نیستم.این را میدانم که هنوز بیمارتر از آنم که بتوانم با کسی روابط سالم داشته باشم.می دانم در حال حاضر اگر مردی را برای زندگی ام انتخاب کنم به کسی در حد گری می رسم . اینگونه برای نخستین بار در زندگی خودم اولویت اول زندگی ام شده ام . می خواهم دیگر در مقام تغییر دادن دیگران نباشم."

لیزا در ارتباط با گری،مانند مادرش در ارتباط با الکل،از یک بیماری رنج می برد. گرفتار وسواس و اضطراری بود که به تنهایی بر آن اختیاری نداشت. همانطور که مادرش به تنهایی و بدون کمک دیگران نمی توانست خود را از شر الکل نجات دهد.لیزا هم با گری رابطه ای اعتیاد آمیز داشت.در کار مقایسه میان این مادر و دختر از واژه اعتیاد به مفهوم واقع کلمه استفاده می کنم.مادر لیزا به مواد مخدر وابسته بود و هر چه برای اجتناب از رنج و تالمش بیشتر می نوشید،ماده مخدر بیشتری روی نظام عصبی اش اثر می گذاشت و در نتیجه باعث ایجاد احساسی می شد که او به هر شکل قصد اجتناب از آن را داشت.

لیزا هم می خواست از یاس و نومیدی و ناراحتی اجتناب کند.لیزا از افسردگی شدیدی رنج می برد که ریشه هایش به دوران پرتالم کودکی او بر می گشت .افسردگی هایی از این نوع به شدت در خانواده های ناسالم و بد کارکردی مشاهده می شود و هر کس با توجه به جنسیت خود و نقشی که در کودکی ایفا کرده با آن به طرزی برخورد می کند.بسیاری از زنان جوان مانند لیزا در نوجوانی با شیفته شدن و دوست داشتن بیش از اندازه دیگران میخواهند افسردگی شان را کنترل کنند اما وقتی ارتباطی میان آن ها و مردان ناسالم برقرار می شود بر شدت افسردگیشان اضافه می گردد.

اینگونه شریک زندگی ظالم،بی تفاوت و بی صداقت و یا به عبارتی همسر مشکل و مسئله دار برای این دسته از زنان در حکم ماده مخدر می شود تا از احساساتشان اجتناب کنند.

در واقع این دو نوع اعتیاد همانند یکدیگرند و غلبه بر آن ها هم به یک اندازه دشوار است.اعتیاد زن و شوهرش ریشه در مسائل خانوادگی دارد.خوشبختانه فرزندان خانواده های الکلی در مقایسه با فرزندان خانواده های بد کارکردی معتاد به مواد دیگر از موقعیت بهتری برخوردارند زیرا در اغلب نقاط سازمان هایی برای کمک به افراد الکلی و نجات دادن آن ها وجود دارد.

بهبود یافتن از روابط ناسالم نیز به کمک اشخاص ذی صلاح نیاز دارد تا چرخه ی اعتیاد شکسته شود.مهم این است که زنان زندگی سالم را بیاموزند،باید به احساسی از ارزشمندی برسند و برای رسیدن به این کیفیت از منابعی سوای مردانی که نمی دانند چگونه می توانند آن ها را نجات دهند استفاده نمایند.مهم این است که هرکس برای رسیدن به احساس خوشبختی به خودش متکی باشد.

متاسفانه کسانی که گرفتار روابط اعتیادگونه هستند و آن هایی که اسیر اعتیاد به مواد مخدر هستند به اشتباه گمان می کنند که به تنهایی می توانند خودشان را نجات دهند و تحت همین ذهنیت مترصد کمک می شوند و اینگونه امکان بهبود خود را از دست می دهند.

تحت تاثیر باور خودم می توانم از پس این مشکل برآیم گاه شرایط قربانیان به قدری وخیم می شود که چاره ای جز مداخله ی اشخاص ثالث باقی نمی ماند. لیزا هم باید وضعش به حدی وخیم می شد تا به این نتیجه می رسید که بر مشکلش غلبه کند.

اشکال دیگر بر سر راه لیزا این بود که جامعه ی ما به طور کلی بر شیفتگی بیش از اندازه اشخاص در روابط و مناسبات عاشقا نه شان تاکید می ورزد و به آن به عنوان یک ارزش نگاه می کند . در بسیاری از سرودها و ترانه ها،در بسیاری از نمایشات ونوشته های کلاسیک و عاشقانه و فیلم ها و تئاترها،ناظر روابط عاشقانه محبت آمیز بیشماری هستیم که در نهایت نابالغانه اند و با این حال فرهنگ ما آن را با شکوه و زیبا توصیف می کند.بارها و بارها تحت تاثیرالگوهای فرهنگی قرار می گیریم که عمق عشق و مهر را با توجه به رنجی که اشخاص می کشند ارزیابی می کنند . بسیاری از ما تحت تاثیر این فرهنگ باور می کنیم که شرایط باید به همین گونه که هست باشد،می پذیریم که رنج کشیدن بخشی طبیعی از عشق است وبر این گمانیم که رنج کشیدن به خاطر عشق خصوصیتی مثبت است که باید بر آن ارج بگذاریم.

به ندرت الگوهایی از افراد بالغ و عاقل پیدا می کنیم که روابطی سالم،بالغانه،صادقانه،وغیر سلطه جویانه را به نمایش بگذارند که احتمالا" این به دو دلیل است:نخست آنکه صادقانه بگویم روابطی از این دست کمتر در جامعه ی ما به چشم می خورد.دوم،روابط بالغانه اغلب پوشیده تر هستند و حال آنکه روابط نابالغانه وناسالم را در کوس وکرنا می زنیم و در روابط و ادبیاتمان به ندرت به اشکالات این نوع روابط توجه داریم.از آن جهت از روابط ناسالم حمایت می کنیم زیرا در پیرامون خود آنچه می بینیم از گونه روابط ناسالم است.

باید به برداشت های فرهنگی خود از عشق توجه بیشتری داشته باشیم،محتاج آن هستیم که به شکلی بالغانه تر از آنچه وسایل ارتباط جمعی ما القا می کنند با موضوع مهر و عشق برخورد کنیم و جای هیجان کاذب را با صمیمیت عمیق تر عوض نماییم.

نظرات 1 + ارسال نظر
حجت الله یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ق.ظ http://life-stinks.blogsky.com

سلام دوست عزیز خوبی نوشته هات جالب بود خوشحال میشم سری بهم بزنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد