zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

فصل پنجم

 اما مردانی که با زنان شیفته ازدواج می کنند چه حال وروزی دارند؟ در برخورد نخست با زنان شیفته چه برداشتی پیدا می کنند؟ اگر روابط پایا و ادامه دار شود و مرد تغییر کند،چه تغییری در احساسش به وجود می آید؟ نمونه های زیر موضوع را توضیح داده اند. 

 تام : 48 ساله به سابقه ی 12 سال ترک میگساری، 

 پدر و برادرش دراثر اعتیاد به الکل جانشان را از دست داده اند شب آشنایی با الاین را به خوبی به یاد دارم.در یک باشگاه بودیم،هردو اوایل بیست سالگی را می گذراندیم،در بیست سالگی به جرم رانندگی در حال مستی دستگیر شدم،سال بعد هم یک تصادف شدید دیگر کردم.الاین با یکی از دوستان من به باشگاه آمده بود،او ما را به هم معرفی کرد.به نظرم رسید زن جذابی است .آن شب هم مطابق معمول الکل مصرف کرده بودم و جسارتی در من ایجاد شده بود. در حالیکه به اتفاق قدم می زدیم سکندری خوردم و با زوجی که از کنارم می گذشتند برخورد نمودم. خیلی خجالت کشیدم.عذرخواهی کردم. اما برخورد الاین با آن ها به گونه ی دیگری بود.بازوی زن را گرفت و از هر دو آن ها عذر خواهی کرد و آن ها را تا کنار صندلی هایشان برد. رفتاری به شدت مهر انگیز را به نمایش گذاشت به طوری که ناراحتی آن زن و مرد به کلی تمام شد. بعد به سمت من آمد وبا مهر و محبت از حالم پرسید. شاید اگر زن دیگری می بود عصبانی میشد ودیگر با من حرف نمی زد. تصمیم گرفتم این زن را هرگز از دست ندهم. با پدرش دوست شدم وتا روزی که در قید حیات بود روابط خوبی با او داشتم.البته او هم الکلی بود . مادرم به شدت از الاین خوشش می آمد. مرتب به او می گفت که من به کسی مانند او احتیاج دارم تا از من مراقبت کند. تا مدت ها الاین با من همان برخورد محبت آمیز شب اول را داشت تا اینکه در مقام انتقاد از من برآمد و مرا برای ترک الکل زیر فشار گذاشت. مجبور شدم رابطه ام را با او قطع کنم اما شش ماه بعد برای ترک اعتیاد به سازمان های الکلی های بی نشان مراجعه کردم. یک سال بعد دوباهر به الاین رجوع کردم و با هم ازدواج کردیم. حالا مدت ها از آن زمان می گذرد ،یکدیگر را به شدت دوست داریم و با هم صادق و صمیمی هستیم. توجه الاین به تام اتفاقی که میان تام و الاین افتاد نمونه اتفاقی است که اغلب میان یک الکلی و کسی که میخواهد با او زندگی کند صورت خارجی پیدا می کند.تام به دردسر می افتد و الاین بی آنکه احساس کند به او توهین و بی توجهی شده در مقام کمک به تام بر می آید.الاین در تام اطمینان خاطر ایجاد کرد و تام از این حیث خوشحال بود زیرا زندگی اش با گرفتاری های فراوان همراه بود. وقتی الاین به " ال انون" (سازمانی که به درمان همسران الکلیها کمک می کند.) پیوست و آموخت که به ادامه بیماری شوهرش کمک نکند،تام همان کاری را کرد که اغلب معتادان وقتی همسرشان بهبود می یابد انجام می دهند از آنجایی که بسیاری از مردان الکلی به راحتی زنانی را پیدا می کنند که مطابق میل و نظر آن ها رفتار کنند،تام به سرعت با زن دیگری آشنا شد تا کارهای سابق الاین را برایش انجام دهد. اما در همین زمان بر سر یک دو راهی قرار گرفت.یا باید ترک الکل می کرد و یا در غیر این صورت جانش را از دست می داد که تام راه بهبود را انتخاب کرد. تام در موسسه الکلی های بی نشان و الاین در گروه ال انون به درمان خود پرداختند.آن ها برای نخستین بار در زندگیشان آموختند که به شکلی غیر سلطه جویانه به اتفاق زندگی سالمی داشته باشند.  

چارلز : 65 ساله،مهندس بازنشسته با دو فرزند، متارکه کرده،دو بار ازدواج کرده  

که پس از مرگ همسرش تنها زندگی می کند دو سال است که هلن مرده و تازه به شرایط جدید عادت می کنم. هرگز فکر نمی کردم که سروکارم به روان درمانگر بیفتد،آن هم در این سن وسال اما بعد از مرگ همسرم به قدری خشمگین شدم که به وحشت افتادم . مرتب در این فکر بودم که می خواهم به او آسیب بزنم،خواب می دیدم که او را کتک می زنم و در حالی که بر سرش فریاد می کشیدم از خواب می پریدم .فکر می کردم دیوانه می شودم و بالاخره خودم را راضی کردم که به پزشک مراجعه کنم. او هم سن وسال من است. به اندازه من هم محافظه کار است. به همین دلیل وقتی توصیه کرد که تحت مشاوره روانی قرار بگیرم غرور را کنار گذاشتم و حاضر به این کار شدم. به یک روان درمانگر متخصص التیام اشخاص از سوگ و اندوه مراجعه کردم. روی اندوه من کار کرد. فهمیدم بسیار عصبی هستم و بعد سعی کردم به کمک یک روان درمانگر علتش را پیدا کنم. هلن زن دوم من بود. زن اولم ،ژانت ،هنوز در همین شهر با شوهر جدیدش زندگی می کند.البته جدید که چه عرض کنم.ازدواج آن ها به 25 سال قبل باز می گردد.زمانی با هلن آشنا شدم که به عنوان مهندش شهرداری کار می کردم . هلن در آن زمان منشی واحد برنامه ریزی بود. آن روزها گاهی او را می دیدم. هفته ای یکی دو بار به هنگام صرف غذا در یک رستوران به هم بر می خوردیم . زن زیبایی بود.لباس های شیک می پوشید،کمی هم خجالتی بود اما رفتار دوستا نه ای داشت. آنطور که نگاه می کرد می توانستم حدس بزنم که از من خوشش آمده است. می دانستم قبلا" ازدواج کرده ودو فرزند دارد. به شکلی دلم برایش می سوخت که مجبور بود به تنهایی دو کودک را بزرگ کند. به هر صورت یکی از روزها به او یک قهوه تعارف کردم و دقایقی با هم حرف زدیم. به او گفتم که ازدواج کرده ام و بعد از مشکلات زندگی زناشویی حرف زدم. نمی دانم چگونه به این نتیجه رسید که من مرد جالب و بی کم و کاستی هستم ودرست نیست که از زندگی ام رنج ببرم.وقتی از رستوران بیرون می آمدم احساس غرور داشتم. احساس می کردم که قدم سه متر بلندتر شده است. دلم می خواست باز هم او را می دیدم. شاید یکی از دلایلش این بود که او تنها زندگی می کرد اما به هر صورت احساس غرور داشتم. اما ابدا" قصد نداشتم با او رابطه داشته باشم. این کار را هرگز نکرده بودم. در پایان دوره سربازی با ژانت ازدواج کرده بودم. البته من و ژانت خوشبخت ترین زن و شوهری نبودیم .اما بدبخت ترین آن ها هم نبودیم. حاضر نبودم با داشتن او با زن دیگری رابطه داشته باشم. هلن قبلا" دو بار ازدواج کرده بود ودر هر دو مورد رنج فراوان برده بود. شوهران قبلی در حقش ظلم کرده بودند و هر کدام برایش کودکی باقی گذاشته بودند. حالا او به تنهایی و بدون کمک دیگران فرزندانش را بزرگ می کرد. بدترین کاری که می توانستیم بکنیم این بود که درگیر هم شویم. به حال او متاسف بودم اما می دانستم برای کمک به او کاری از من ساخته نیست. آن روزها به صرف اینکه دلتان می خواست نمی توانستید از همسرتان طلاق بگیرید. وضع مالی من هم آنقدرها خوب نبود که به خاطر طلاق دار وندارم را از دست بدهم و بعد دوباره از نو شروع کنم و سوای تامین معیشت خودم از یک زن و فرزندانش هم نگهداری کنم. از اینها گذشته من به راستی خواهان طلاق نبودم. از زنم هم دیگر عصبانی نبودم.فرزندانم را هم دوست داشتم . من از اینکه با زن وفرزندانم بودم خوشحال بودم . اما ملاقات با هلن همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داد. هیچکدام نمی توانستیم از یکدیگر دست برداریم . هلن تنها بود و می گفت حتی به داشتن رابطه ی اندک با من راضی است. میدانستم رها کردن هلن او را به شدت می رنجاند.احساس بسیار بدی پیدا کردم.هر دو این زنان روی من حساب می کردند و من در اصل هر دو را ناراحت می کردم. ژانت سرانجام متوجه رابطه ی من با هلن شد واز من خواست که یا به رابطه ام با هلن پایان دهم یا او را ترک کنم. سعی کردم با هلن قطع رابطه کنم اما نشد. سرانجام ژانت تقاضای طلاق کرد واز من جدا شد. من و هلن با هم ازدواج کردیم. تا قبل از ازدواج روابط من وهلن بسیار خوب بود. اما از همان روز اول ازدواج وضع فرق کرد. حالا هلن سرد شده بود.البته وقتی به سر کارش می رفت لباس های شیک وآراسته می پوشید ،اما در منزل نسبت به سرووضعش بی توجه بود. البته برایم مهم نبود،اما مطلبی بود که آن را متوجه می شدم.روابط ج ما هم به سردی گرایید. دیگر او زن علاقمند گذشته ها نبود. هنوز دو سال نگذشته بود که اتاق های خواب جداگانه داشتیم، رابطه ی ما به همین شکل سرد و بی روح ادامه داشت تا اینکه او مرد. هرگز به فکر ترک او نیفتادم. برای با او بودن بهای سنگینی را پرداخته بودم و حالا چگونه می توانستم او را ترک کنم. وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم هلن احتمالا" در طی آن سال های آشنایی بیش از من رنج کشید. هرگز نمی دانست که من میان او و ژانت کدام را انتخاب می کنم. اغلب گریه می کرد و حتی چند بار تهدیدی به خودکشی کرد. او از شرایطی که داشت متنفر بود. پس از ازدواج خودم را یک شکست خورده احساس می کردم. از این ناراحت بودم که نتوانسته ام او را خوشبخت کنم. در جریان روان درمانی اطلاعات فراوانی درباره خودم به دست آوردم. اما فکر می کنم به توجه کردن به مواردی درباره هلن علاقه مند شدم که نمی خواستم با آن روبه رو گردم. او وقتی هنوز با من ازدواج نکرده بود زن موثرتری بود، عملکر بهتری داشت اما وقتی روابط ما به حالت طبیعی درآمد، تغییر کرد به همین دلیل است که عشق میان ما پس از ازدواج مرد و از بین رفت. توجه هلن به چارلز در شروع آشنایی هلن که زن جذابی بود با محبت هایش نظر موافق چارلز را جلب کرد . هلن کوشید به رغم آنکه چارلز ازدواج تقریبا" موفقی را می گذراند، روی او تاثیر بگذراد واینها هیچکدام نیاز به توضیح ندارند. اما آنچه نیازمند توضیح است تغییر ناگهانی رفتار هلن است.چگونه بود که او پس از ازدواج نسبت به مردی که مدت ها به خاطرش صبر کرده بود بی تفاوت و سرد شد. چرا وقتی چارلز زندگی مشترک دیگری داشت هلن به او توجه دشات. اما وقتی با او ازدواج کرد نظرش نسبت به چارلز تغییر کرد واز او خسته شد؟ علتش این بود که هلن خواهان چیزی بود که آن را در اختیار نداشت. هلن برای حفظ ارتباط خود با چارلز به فاصله ای احتیاج داشت و این فاصله را زندگی زناشوی چارلز تامین می کرد. تنها تحت این شرایط بود که هلن می توانست به چارلز محبت کند. هلن به هیجان،تنش و تالم عاطفی عشق ورزیدن به مردی که در اختیار او نبود نیاز دشات و بعد چون دیگر برای او نیازی به تلاش برای رسیدن به چارلز باقی نماند. نسبت به او سرد شد. حالا که چارلز از آن او شده بود. دیگر برایش شخصیت مهمی نبود. هلن در تمام مدتی که به چارلز علاقه نشان می داد، در نقش زنان شیفته که محبت بی تناسب دارند. ظاهر شده بود. او دردمندانه و با اشک و آه و تالم خواهان مردی بود که به او تعلق نداشت . تا زمانی که هنوز به وصال چارلز نرسیده بود در نظرش محو همه ی دنیا بود اما وقتی هلن و چارلز ازدواج کردند،عشق وعلاقه ی هلن نسبت به چارلز فروکش کرد. اغلب شاهدیم کسانی که مدت های مدید برای وصال به کسی که او را دوست دارند تلاش می کنند و به موفقیت می رسند،عشقشان فروکش می کند. راسل :32 ساله ،مددکار اجتماعی بچه هایی که سرو کارم با آن ها می افتد همیشه تحت تاثیر اسمم قرا ر می گیرند که روی ساعد دست چپم خال کوبی شده . این خالکوبی درباره زندگی گذشته من مسائل زیادی را روشن می کند.آن را زمانی کردم که هفده ساله بودم. علتش هم این بود که قویا" احساس می کردم روزی جسدم را جایی پیدا می کنند و کسی به هویتم پی نمی برد. فکر می کردم آدم بسیار بدی هستم. تا هفت سالگی با مادرم زندگی کردم. بعد مادرم ازدواج مجدد کرد و من با همسر جدیدش نمی ساختم؛خیلی ساده آبمان در یک جوی نمی رفت . چند بار فرار کردم. در آن روزگان بچه های فراری را به زندان می انداختند. ابتدا راهی محبس کودکان فراری و کودکان بزهکار شدم و کمی دیرتر از زندان های دیگر سر درآوردم. تا وقتی به سن 25 سالگی رسیدم در واقع ندامتگاه و زندانی در کالیفرنیا نبود که آن را تجربه نکرده باشم. لازم به توضیح نیست اما در آن سال ها مدت اقامت من در زندان و ندامتگاه،بیش از طول زمان آزادی ام بود . با این حال هنوز می توانستم گهگاه مونیکا را ببینم. وقتی با مونیکا آشنا شدم پانزده سال بیشتر نداشت،آشنا شدنمان اتفاقی بود. پیشنهاد کرد که کمی راه برویم و همین کار را هم کردیم. از همان لحظه ی شروع احساس کردم دختری به شدت پرمحبت است. می خواست جزئیات زندگی ام را بداند. من هم به طور مفصل با او حرف زدم ،اطلاعات ریز ودرشتی درباره خودم به او مخابره کردم. به اوگفتم که در کودکی بر من چه گذشته است ، از مادرم و از ناپدریم حرف زدم. اشک در چشمان مونیکا حلقه زده بود. وقتی با هم خداحافظی کردیم من عاشق به تمام معنای او شده بودم. قرار شد روز بعد به مونیکا زنگ بزنم. اما شب به هنگام رانندگی به علت سرعت بیش از حد دستگیر شدم و روانه ی ندامتگاهم کردند. مطمئن بودم که رابطه ی هنوز شروع نشده ی من با مونیکا به پایان خود رسیده است زیرا به او قول داده بودم که دیگر راه خطار نروم. وقتی مرا به ندامتگاه بردند. تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برایش نامه ای بنویسم. برایش نوشتم که باز هم گرفتار شدم. اما این بار تقصیری به واقع متوجه من نبود.پلیس ها چون مرا دوست ندارند،راهی ندامتگاهم کرده اند. مونیکا به سرعت جواب نامه ام را داد. و بعد به مدت دو سال همه روزه برایم نامه پست کرد. تمام مطالبی که به هم می نوشتیم درباره این بود که چقدر یکدیگر را دوست داریم،چقدر از اینکه با هم نیستیم ناراحتیم ودلمان برای هم تنگ می شود. توضیح می دادیم که وقتی آزاد شدم چه ها خواهیم کرد. مادرش به او اجازه نداد که روز آزادی ام به زندان استوکتون بیاید. از این رو با اتوبوس به سان خوزه برگشتم. به شدت برای دیدن دوباره او هیجان داشتم اما در واقع وحشت هم کرده بودم. فکر می کنم می ترسیدم که دیگر مرا دوست نداشته باشد از این رو فکر کردم اگر دیرتر به دیدن او بروم بهتر است. با این حساب به دیدن یکی از دوستان قدیمم رفتم وبعد از چهار روز مونیکا را ملاقات کردم. به شدت می ترسیدم، نگران بودم که دست رد به سینه ام بزند و مرا از خودش دور کند. مادرش سر کار رفته بود. مونیکا در حالی که تبسمی بر چهره داشت به استقبال من آمد و به رغم آنکه چند روز با او تماس نگرفته بودم به گرمی از من استقبال کرد. به خاطر دارم بار دیگر به اتفاق قدم زدیم،قدم زدنی دلپذیر بود. پولی نداشتم که او را به جایی ببرم ،اتومبیلی هم در کار نبود،اما نه آن روز و نه هیچ روز دیگر این برایش مهم نبود. در نظر مونیکا گناهی به گردن من نبود. برای هر کاری که که کرده یا نکرده بودم عذر و توجیهی داشت . من سال ها در ندامتگاه و زندان های مختلف زندگی کرده بودم و با این حال با من ازدواج کرد. پدرش وقتی او کودکی کم سال بود خانواده اش را ترک کرده بود. مادرش به راستی از این موضوع ناراحت بود ، از من هم آنقدر ها خوشش نمی آمد،درواقع به همین دلیل بود که من و مونیکا ازدواج کردیم. به خاطر مشکلات مالی بار دیگر کارم به دادگاه کشید. به قید ضمانت آزاد شدم تا روز محاکمه ام فرا برسد.. در تمام این مدت مادر مونیکا به او اجازه نمی داد که به دیدن من بیاید به همین دلیل بدون اطلاع او ازدواج کردیم و تا زمان شروع محاکمه در هتلی ماندگار شدیم. مونیکا در رستورانی کار می کرد. اما از کارش دست کشید تا بتواند همه روزه در جلسات دادگاه حضور پیدا کند. بعد البته من از زندان سر در آوردم و مونیکا هم به منزل مادرش برگشت،اما مرتب با هم نزاغ می کردند به طوری که مونیکا مجبور شد به نزدیک ترین شهر به زندان من اسباب کشی کند وآنجا مجددا" در رستورانی به کار مشغول شد. مونیکا در یک شهر دانشگاهی اقامت کرده بود و من امیدوار بودم که به تحصیلاتش ادامه دهد. مونیکا به واقع مدرسه را دوست داشت و دانش آموز باهوشی بود. اما گفت که علاقه ای به ادامه تحصیل ندارد. می گفت که تنها انتظار آزادی مرا می کشد با هم نامه نگاری می کردیم و هر دفعه که اجازه می دادند به دیدن من می آمد . او با کشیش زندان درباره من زیاد حرف می زد و مرتب از او می خواست که با من حرف بزند و تا جایی که میتواند به من کمک کند. اما من بعدا" از او خواستم که این موضوع را فراموش کند از صحبت کردن با او متنفر بودم. با آنکه مونیکا به دیدن من می آمد، نامه هم برایم می نوشت و برای من انواع و اقسام کتاب ها و مقالات آموزشی وتربیتی می فرستاد،پیوسته می گفت که برای تغییر رفتارم دعا می کند. خیل دلم می خواست که از زندان بیرون بیایم اما زندگی در زندان تنها چیزی بود که آن را بلد بودم. به هر صورت تحولی در من ایجاد شد وتصمیم گرفتم برای زندگی در دنیای بیرون خودم را آماده کنم،در حالی که در زندان بودم دوران دبیرستان به دنبال آن کالج را تمام کردم. وقتی از زندان بیرون آمدم،به شدت تلاش کردم که دیگر خودم را به دردسر نیندازم. در این زمان مدرک فوق لیسانسم را هم در رشته مددکاری اجتماعی گرفتم، اما در این جریان همسرم را از دست دادم. در شروع وقتی در شرایط دشواری به سر می بردیم،روابطمان بسیار خوب بود. اما وقتی مشکلات از میان رفتند و ما به آنچه از مدت ها قبل می خواستیم رسیدیم ، مونیکا هر روز عصبانی تر از روز قبل ظاهر شد وبعد درست در همان زمان که باید از هرموقع دیگری شادتر و خوشبخت تر می بودیم مرا ترک کرد. حالا حتی نمی دانم که او کجاست وچه می کند. مادرش هم اطلاعی به من نداد و بعد به این نتیجه رسیدم که اگر او خواهان زندگی با من نیست و نمی خواهد مرا ببیند،دلیلی برای دیدن او ندارم. روزگاری آرزوهای دور ودراز در سر داشتیم و چون به آرزوهایمان رسیدیم،میانمان جدایی افتاد. هر چه وضع مالی مان بهتر شد بر ناراحتی های او اضافه گردید. فکر می کنم دلیلش این بود که دیگر نمی توانست به حال من تاسف بخورد. جذابیت راسل برای مونیکا چیزی در زندگی راسل او را آماده نکرده بود که به کسی زندگی متعهدانه و محبت آمیز داشته باشد. او در بخش اعظم زندگی اش فرار کرده یا به کارهای خطرناک تن داده بود . اینگونه او میخواست به شکلی از یاس ونومیدی اش فاصل بگیرد . تن به خطر می داد تا از احساس درد وعجز و درماندگی نشات گرفته از ترک شدن از سوی مادرش اجتناب کرده باشد. وقتی مونیکا را ملاقات کرد تحت تاثیر نگاه های ملایم و پرمهر او قرار گرفت. مونیکا نه تنها راسل را به عنوان آدمی بد و نااهل رد نکرد،بلکه با علاقه و از روی محبت و مهر عمیق به مسائلش توجه کرد،مونیکا خیلی زود به راسل گفت که می خواهد در خدمت او باشد و راسل این گفته را خیلی زود تجربه کرد. وقتی کار راسل به زندان افتاد مونیکا با صبر وحوصله در انتظارش باقی ماند،به نظر می رسید که مونیکا از عشق،پایداری ومداومت کافی بهره دارد تا با هر اقدامی که راسل بکند وهر اتفاقی که برای او بیفتد برخورد کند. گرچه به نظر می رسید مونیکا می توانست راسل و رفتار او را تحمل کند،در واقع عکس این مطلب صادق بود. آنچه هیچکدام از این دو جوان متوجه آن نشدند این بود که مونیکا تا زمانی می توانست در خدمت راسل باشد که راسل در خدمت او نباشد تا زمانی که راسل از مونیکا جدا بود،مونیکا برایش همسری دلخواه بود،زن دلخواه یک زندانی. مونیکا به سختی تلاش کرد وانتظار کشید که راسل تغییر کند تا بتوانند با هم زندگی شادمانه داشته باشند.همسران زندان از گونه مونیکا،احتمالا" بارزترین نوع زنان شیفته به شمار می آیند. آن ها از آن جهت که نمی توانند با یک مرد برخورد صمیمی داشته باشند، زندگی در رویا را انتخاب می کنند. دل به این می بندند که اگر کسی را دوست دارند در زندگیشان حضور پیدا کند،به خوشبختی می رسند.اما متاسفانه این اشخاص تنها با خیال و رویا می توانند صمیمی شوند. نکته مهم این است که به نظر می رسید راسل نمی تواند کسی را عمیقا" دوست بدارد و حال آنکه مونیکا با مهربانی و شکیبایی فراوانش به خوبی از عهده ی انجام این کار بر می آمد. اما به هر صورت هر دو آن ها در کار دوست داشتن صمیمانه با دشواری روبه رو بودند. به همین دلیل وقتی نمی توانستند با هم باشند شریک زندگی یکدیگر بودند و وقتی شرایط برای در کنار هم قرار گرفتن آن ها فراهم شد از یکدیگر جدا شدند.شاید برایتان جالب باشد که بدانید راسل تا به امروز با کسی ازدواج نکرده است. او نیز همچنان با صمیمیت و یگانگی مشکل دارد. تایل:42ساله،مدیر یک موسسه تجاری،متارکه کرده،بدون فرزند 

 قبلا" ، وقتی هنوز با هم بودیم، به شوخی می گفتم وقتی برای نخستین بار نانسی را دیدم ضربان قلبم چنان تند شد که نفسم به شماره افتاد.اما این عین حقیقت بود. او پرستاری بود که در موسسه ای که من در آن کار می کردم فعالیت داشت. به دفترش رفته بودم تا دستگاه تنفسی ام را معاینه کنم.تند شدن ضربان قلب و به شماره افتادن نفسم هم جز این دلیلی نداشت. مدیر واحد مرا برای معاینه فرستاده بود، یکی به این دلیل که وزنم به شدت بالا رفته بود و دیگر اینکه روی قفسه سینه ام درد می گرفت. در شرایط بدی به سر می بردم. یک سال و نیم بود که زنم مرا ترک کرده بود. برخلاف بسیاری از مردهای تنها که در این مواقع برای گرم کردن سرشان به کافه و رستوران می روند،من در خانه می ماندم،تلویزیون تماشا می کردم و غذا می خوردم.خوردن همیشه برایم لذت بخش بود ، من و زنم اغلب تنیس بازی می کردیم . اما وقتی زنم رفت بازی تنیس مرا افسرده می کرد. البته باید بگویم که از هر کاری افسرده می شدم. آن روز در دفتر نانسی متوجه شدم که در مدت هجده ماه،سی کیلو وزن اضافه کرده ام . در این مدت حتی خودم را وزن هم نکرده بودم ، هر چند چند بار اندازه لباس هایم را عوض کردم، اما برایم ابدا" مهم نبود. نانسی صریحا" گفت که نباید وزن اضافه کنم،اما من احساس پیری می کردم و انگیزه ای برای اینکه خودم را تغییر بدهم نداشتم. ظاهرا" به حال خودم تاسف می خوردم. امیدوار بودم زن سابقم مرا در آن شرایط نبیند. امیدوار بودم برگردد و مرا نجات دهد. اما این اتفاق نیفتاد. نانسی می خواست بداند آیا اتفاق به خصوصی با وزن اضافه کردن من مرتبط است. وقتی ماجرای متارکه ام را شرح دادم،حالت رسمی اش را از دست داد و از روی لطف دست مرا گرفت. هیجانی در من ایجاد شد. به خصوص اینکه مدت ها بود به کسی فکر نکرده بودم. برایم برنامه غذایی نوشت، جزوات متعددی را در اختیار من گذاشت و خواست که هر دو هفته یک بار به دیدن او بروم تا از وضع من اطلاع پیدا کند. به برنامه غذایی او عمل نکردم و مسلما" وزنم هم پایین نیامد. دو هفته بعد طبق قرار قبلی به ملاقاتش رفتم. در تمام مدتی که آنجا بودم توضیح دادم که چگونه متارکه با همسرم روی من اثر گذاشته است. اصرار کرد به توصیه های دیگران عمل کنم ، به کلاس بروم، به باشگاه های ورزشی ملحق شوم، با دوستانم به سفر بروم و علایق جدیدی در خودم ایجاد کنم. حرف هایش را قبول کردم اما کاری صورت ندادم . در نهایت دو هفته دیگر صبر کردم تا دوباره به دیدن او بروم . در جلسه ی سوم بود که او را به صرف شام دعوت کردم. می دانستم که چاق هستم. نمی دانم از کجا دل و جراتش را پیدا کردم، اما به هر صورت دل به دریا زدم و از او دعوت کردم. او هم دعوت مرا پذیرفت. وقتی شنبه شب به سراغش رفتم با انبوهی جزوه ومقاله درباره چاقی، قلب، ورزش وسوگواری برای عزیزان از دست رفته به استقبال من آمد. مد تها بود کسی به این اندازه به من توجه نکرده بود. آشنایی ما با هم خیلی زود جدی تر شد. با خود گفتم نانسی همه ی ناراحتی هایم را برطرف خواهد کرد و باید بگویم که همه ی تلاشش را هم کرد. برایم غذای کم چرب تهیه می کرد، مراقب غذا خوردنم بود و برای ناهار غذای کم کالری درست می کرد تا آن را به اداره ببرم. با آنکه حالا کمتر غذا می خورم اما وزنم به مراتب بیشتر از تلاشی بود که خودم می کردم. انگار مسئولیت او در این خلاصه می شد که ناراحتی های مرا برطرف کند. در واقع گمان می کنم نظام سوخت و ساز بدن من به گونه ای است که برای کم کردن وزن بدنم باید به طور جدی ورزش کنم و من در آن زمان ابدا" ورزش نمی کردم. نانسی گلف بازی می کرد. من هم با او بازی می کردم . اما گلف بازی من نبود. هشت ماه بعد از آشنایی با نانسی برای سفری شغلی عازم شهر مادری ام، اوانستون شدم. دو روز بعد از ورود به این شهر با چند تن از همشاگردیهای دوران تحصیلم در دبیرستان ملاقات کردم. نمی خواستم کسی مرا در آن شکل و قیافه ببیند، اما آن ها دوستان قدیم من بودند و با هم حرف ها داشتیم که بزنیم. از متارکه من و همسرم تعجب کردند. زنم هم اهل همان شهر بود . با دوستانم به بازی تنیس رفتیم. دوستانم با هم بازی کردند و بعد خواستند که من هم بازی کنم. می دانستند که از همان دوران دبیرستان من تنیس بازی میکردم. در جوابشان گفتم فکر نمی کنم بتوانیم حتی یک دور بازی کنم اما آن ها اصرار کردند که حتما" باید بازی کنم. از اینکه دوباره بازی می کردم احساس بسیار خوبی داشتم هر چند تحت تاثیر وزن زیاد نمی توانستم به راحتی بازی کنم و همه ی دورها را باختم . به آن ها گفتم سال دیگر برمیگردم و خدمتشان می رسم. وقتی برگشتم از نانسی شنیدم در سمینار بسیار خوبی در زمینه تغذیه شرکت کرده وبعد از من خواست یافته های جدید او را امتحان کنم. به او جواب منفی دادم. گفتم ترجیح می دهم مدتی به روش خودم عمل کنم. من و نانسی هرگز با هم مرافعه نکرده بودم. البته مرتب به من غرولند می کرد که بیشتر مراقب خودم باشم. اما وقتی مجددا" بازی تنیس را شروع کردم اختلاف میان من و او شروع شد . موقع ظهر بازی می کردم تا به صرف وقت با او لطمه ای نزنم،اما من و او دیگر هرگز مانند گذشته ها نشدیم. نانسی دختر جذابی است و حدود هشت سال از من جوان تر است. وقتی تصمیم گرفتم برای کاستن از وزنم کاری انجام دهم، احساس می کردم که او خوشحال خواهد شد، اما اینطور نشد. به من گفت که آن آدم سابق نیستم و خواست که روابطمان را قطع کنیم. تا آن زمان از وزن بدنم کم کرده بودم به طوری که در مقایسه با روزهای قبل از طلاق فقط سه کیلو اضافه وزن داشتم. جدا شدن از نانسی برایم دشوار بود زیرا دل به این بسته بودم که روزی با او ازدواج کنم. اما وقتی لاغر شدم، روابطمان دیگر مانند گذشته ها نبود. توجه نانسی به تایلر تایلر مرد وابسته ای بود که تحت تاثیر متارکه با همسرش این نیاز در او تشدید شده بود. او با بی توجهی عمدی به خود در اصل می خواست به شکلی احساس ترحم زن سابقش را به خود جلب کند که این اتفاق نیفتاد. بعد او از زن دیگری خوشش آمد، زنی که محبت بیش از اندازه داشت وبه بیانی یک زن شیفته بود . برای این زن توجه به دیگران هدف زندگی بود. احساس درماندگی و تالم تایلر واشتیاق نانسی برای کمک به دیگران دلیل اصلی جذب شدن این زن ومرد به یکدیگر بود. در حالی که تایلر هنوز در اندوه متارکه با همسرش به سر می برد به زنی برخورد که کارش کمک به اشخاص بود. اینگونه بود که نظر تایلر به نانسی جلب شد. اما نیاز تایلر به توجه موقتی بود؛ مرحله ای گذرا در فرایند التیام او بود. اما وقتی تایلر از وزن بدنش کاست و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد، حمایت بیش از حد نانسی که زمانی آرامش بخش و اسباب تسلی خاطر بود، حالا دیگر چنگی به دل نمی زد. برخلاف وابستگی موقتا" مبالغه آمیز تایلر نیاز نانسی که می خواست مورد نیاز باشد،مرحله ای گذرا نبود، به جای آن بخشی از ویژگی شخصیتی او بود. تنها اینگونه بود که می توانست با اشخاص ارتباط برقرار کند. او در محل کار و در منزل یک پرستار و یک مراقب بود. سلامتی تایلر که نانسی برای تحقق آن به شدت تلاش کرده بود در واقع مرگ روابط آن ها را رقم می زد. اریک ؛42 ساله،متارکه کرده و مجددا" ازدواج کرده وقتی سوزان را دیدم یک سال ونیم بود که از همسرم جدا شده بودم. در ضیافت شامی شرکت داشتم.من مربی تیم فوتبال یک کالج بودم.دستم در جریان تمرین آسیب دیده بود به همین جهت خارج از گروه مهمانان در اتاق دیگری نشسته بودم و مسابقه ای را از تلویزیون تماشا می کردم. در همین حال سوزان به آن اتاق آمد تا کتش را آویزان کند.سلامی به هم گفتیم و او بیرون رفت.نیم ساعت بعد مجددا" آمد و این بار پرسید که آیا از تنهایی حوصله ام سرنرفته است . هنگام پخش آگهی های تجاری بود و توانستیم چند کلمه ای با هم حرف بزنیم. بعد دوباره بیرون رفت و این بار که برگشت بشقابی پر از غذا آورد.دختر بسیار جذابی بود. مسابقه ی ورزشی که تمام شد به جمع سایر میهمانان پیوستم اما او آنجا را ترک کرده بود. از دوستم درباره او پرسیدم. معلوم شد که معلم زبان انگلیسی است که به شکلل پاره وقت درس می دهد. دوشنبه به مدرسه اش رفتم و از او دعوت کردم که با من ناهار بخورد.گفتم می خواستم جبران غذای آن شب را کرده باشم.پیشنهادم را پذیرفت اما در ضمن این را هم گفت که امیدوارم در رستوارن تلویزیون نداشته باشند.هر دو خندیدیم. اما او شوخی نکرده بود. وقتی سوزان را ملاقات کردم همه ی زندگی ام در ورزش خلاصه می شد. این خاصیت ورزش است .اگر بخواهید و به آن علاقه داشته باشید،تمام وقت شما را پر می کند، به طوری که برای هیچ کار دیگری فرصت باقی نمی ماند.من همه روزه می دویدم و می خواستم خودم را برای شرکت در مسابقه ی ماراتن آماده کنم از سوی دیگر بازیکنان تیمم را تمرین می دادم و با آن ها برای شرکت در مسابقه مرتب به سفر می رفتم برنامه های ورزشی تلویزیون را هم تماشا می کردم.اما در ضمن احساس تنهایی داشتم و در این شرایط به نظر می رسید که سوزان بتواند تا حدود زیاد تنهایی ام را پر کند. از همان شروع به من توجه فراوان داشت وقتی کاری را از او می خواستم به سرعت و به طیب خاطر انجام میداد و با این حال در کارهایی که نمی خواستم مداخله نمی کرد. او از همسر قبلی اش پسر شش ساله ای به نام تیم داشت. پسر خوبی بود و من هم او را دوست داشتم. شوهر سابق سوزان در ایالت دیگری زندگی می کرد و به ندرت پسرش را می دید. به همین سبب من و تیم به آسانی با هم دوست شدیم . به طور مشخص تیم احتیاج داشت که با مردی همصحبت شود. یک سال بعد از آشنایی با سوزان ازدواج کردم. اما خیلی زود روابطمان تیره شد. شکایت می کرد که من به او و به تیم نمی رسم. وقتی در منزل هستم تنها کارم این است که تلویزیون تماشا می کنم. من هم متقابلا" از او گله می کردم که مرتب غرولند می کند. و بعد هم به این نکته اشاره می کردم که او به هنگام ازدواج خوب می دانست که چگونه آدمی هستم و چه عادات وبرنامه هایی دارم. به او می گفتم اگر کارهای مرا دوست ندارد می تواند مرا ترک کند. بارها از سوزان عصبانی می شدم اما هرگز از تیم عصبانی نشدم. این را هم می دانستم که جنگ و دعوای من با سوزان روی تیم اثر نامطلوب می گذارد. با آنکه هرگز به این موضوع اشاره نکردم اما واقعیت این است که حق با سوزان بود. من از او و از تیم اجتناب می کردم. با ورزش کاری برای انجام دادن داشتم، می توانستم درباره اش حرف بزنم و فکر کنم ، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که با پدرم تنها می توانستم درباره ورزش صحبت کنم. تنها با پرداختن به ورزش بود که می توانستم نظرش را جلب کنم،از مرد بودن به همین اندازه اطلاع داشتم. در این شرایط من و سوزان در شرف جدایی بودیم. مرتب مشاجره می کردیم . هر چه مرا بیشتر زیر فشار می گذاشت ، بیشتر از او فرار می کردم و اوقات بیشتری را صرف دویدن یا فوتبال یا کارهای دیگر می کردم. یکشنبه روزی بود که از تلویزیون یک مسابقه ی فوتبال را تماشا می کردم . سوزان و تیم به گردش رفته بودند. در همین اثنا تلفن زنگ زد. هیچ دوست نداشتم وسط بازی جواب تلفن را بدهم . به هر صورت گوشی را برداشتم. برادرم بود که به من اطلاع می داد پدرم در اثر حمله ی قلبی درگذشته است. بدون سوزان در مراسم خاکسپاری شرکت کردم. به قدری با هم مشاجره کرده بودیم که ترجیح می دادم این کار را به تنهایی انجام دهم. از این کارم هم خوشحال هستم. بازگشت به شهر پدری ام زندگی مرا به کلی تغییر داد. من در مراسم تدفین پدرم شرکت کرده بودم،کسی که هرگز نتوانسته بودم با او حرف بزنم و حالا هم چیزی نمانده بود که ازدواج دومم هم به طلاق بینجامد. احساس کردم که خیلی از چیزها را از دست می دهم و بعد از خودم پرسیدم که چرا همه ی این حوادث برای من اتفاق می افتد؟ من آدم خوبی بومد. زیاد کار می کردم و هرگز کسی را از خودم نرنجانیده بودم. به حال خودم تاسف خوردم . احساس تنهایی شدید داشتم. با برادر کوچکم سوار اتومبیل شدم. گریه اش قطع نمی شد. مرتب می گفت که هرگز نتوانست به پدرمان نزدیک شود. در منزل همه از مرگ پدر حرف می زدند. همه می گفتند که پدرم تا چه اندازه به ورزش علاقه داشت و مرتب سرگزم تماشای مسابقات ورزشی بود. شوهر خواهرم که می خواست خوشمزگی کرده باشد گفت:"این اولین بار است که می بینم تلویزیون این خانه روشن نیست." نگاهی به برادردم کردم واو مجددا" گریه اش شروع شد. در یک لحظه به ذهنم رسید که کاری را تکرار می کنم که پدرم یک عمر انجام داد. من هم درست مانند او بودم.به کسی اجازه نمی دادم به من نزدیک شود،مرا بشناسد و با من حرف بزند.زندگی من در تماشای تلویزیون خلاصه شده بود. به اتفاق برادرم با اتومبیل به اطراف دریاچه رفتیم و مدتی طولانی آنجا نشستیم. برادرم گفت مدت ها صبر کرد تا پدر متوجه او بشود. برایم روشن تر شد که تا چه اندازه به پدرم تاسی کرده ام. به یاد تیم افتادم که چقدر به او بی توجه بوده ام،چقدر دلش می خواست به او توجه می کردم،چقدر سرم برای بودن با او و مادرش شلوغ بود. وقتی در هواپیما به شهر خودم بر میگشتم از خودم پرسیدم پس از مرگم دوست دارم مردم درباره ام چه بگویند. در بازگشت به منزل با سوزان صادقانه حرف زدم. شاید این نخستین بار بود که چنین می کردم. به اتفاق گریستیم و بعد از تیم خواستیم که پیش ما بیاید . او هم گریه می کرد. بعد از آن تا مدتی همه چیز خوب و عالی بود. کارهایمان را با هم انجام می دادیم، با هم تفریح می کردیم و به اتفاق به پیک نیک می رفتیم. با دوستانمان هم معاشرت می کردیم. هم ما به خانه آن ها می رفتیم و هم آن ها به خانه ما می آمدند. برای من پشت کردن به ورزش دشوار بود اما مجبور بودم برای بهبود روابط میان افراد خانواده کاری صورت دهم . در اصل می خواستم به کسانی که دوستشان داشتم نزدیک باشم. نمی خواستم بمیرم و دیگران درباره من احساسی را که به پدرم داشتند،داشته باشند. اما معلوم شد این کار برای سوزان دشوار تر است. بعد از چند ماه گفت که می خواهد در تعطیلات آخر هفته کار پاره وقت بگیرد، باور نمی کردم،تعطیل آخر هفته فرصتی بود که وقتمان را با هم بگذرانیم . حالا همه چیز معکوس شده بود. حالا او از من فرا می کرد. به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از یک مشاور در امور زناشویی کمک بگیریم. در جلسه مشاوره سوزان اذعان کرد که این با هم بودن او را دیوانه کرده است. گفت که نمی داند چگونه باید با من باشد. هر دو ما گفتیم که برایمان بودن با دیگران تا چه اندازه دشوار است. با آنکه او سابقا" از بی توجهی من شکایت داشت. حالا از توجه من ناراحت می شد. به چنین چیزی عادت نداشت. در کار محبت کردن خانواده او از خانواده من هم عقب تر بود. پدرش که ناخدای کشتی بود هرگز در منزل حضور نداشت و مادرش هم اینگونه بودن را ترجیح می داد. سوزان در تنهایی وانزوا بزرگ شده بود، همیشه خواسته بود به کسی نزدیک شود،اما او هم مانند من راهش را نمی دانست. برنامه مشاوره و درمان را مدتی ادامه دادیم. بعد روان درمانگر ما را به سازمان دیگری معرفی کرد. مراجعه به این سازمان به من کمک فراوان کرد. آن ها برای خانواده هایی از گونه ما جلسات گروهی دایر می کردند. گوش دادن به مردانی که با احساساتشان در تعارض بودند. به من کمک کرد تا درباره خودم با سوزان حرف بزنم. ما هنوزهم با هم هستیم و با هم حرف می زنیم، می آموزیم که چگونه به هم نزدیک باشیم و به یکدیگر اعتماد کنیم. البته هنوز به آن کیفیتی نرسیده ایم که باید برسیم. اما به تمرین خود ادامه می دهیم . بازی جدیدی است که آن را فرا می گیریم. توجه سوزان به اریک اریک در انزوایی که برای خود ایجاد کرده بود مشتاق مهر و توجه بود و با این حال از صمیمی شدن می ترسید. در ملاقات نخست سوزان ظاهرا" شرایط او را پذیرفت و بر علاقه ی شدید او به ورزش صحه گذاشت. اریک به این فکر افتاد که همسر دلخواهش را یافته است. زنی می خواست که هم به او خدمت کند و هم او را تنها بگذارد . گرچه سوزان در آغاز آشنایی زیرکانه گفته بود ترجیح می دهد روز نخست ملاقاتشان بدون تلویزیون برگزار شود،اریک به درستی فرض را بر این گذاشته بود که سوزان رعایت فاصله ر ادوست دارد، در غیر این صورت سوزان همان روز نخست از اریک فاصله می گرفت. برای سوزان نداشتن مهارت های اجتماعی و ناتوانی در برقراری روابط عاطفی از ناحیه اریک عناصر جذب کننده ای بودند،کمبود مهارت های اجتماعی اریک به سوزان قوت قلب می داد که او با دیگران ارتباط برقرا نخواهد کرد. سوزان مانند بسیاری از زنان شیفته نگران بود که ترک شود و تنها بماند. برای او زندگی با کسی که نیازهایش را برآورده نمی ساخت اما او را ترک نمی کرد، بهتر از زندگی با کسی بود که مهر و عشق داشت، اما چه بسا به سراغ دیگران می رفت و او را تنها می گذاشت. سوزان در رابطه با اریک زندگی دوران کودکی خود را حیات دوباره می بخشید. او در کودکی با احساسی از تنهایی زندگی کرده بود، خواهان مهر وتوجه بود،نومیدی شدیدی را تجربه کرده بود. اما اریک تحت تاثیر حوادث تکان دهنده زندگی اش تغییر کرد،با ترس از صمیمی شدن با اشخاص روبه رو شد. توجه و علاقه ی شدید او به تیم سبب شد که تصمیم به تغییر بگیرد. اما تغییر در او سبب بروز تغییراتی در همه ی اعضای خانواده شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد