zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

zananeshifte

زنان شیفته (روان شناسی محبت بی تناسب)

فصل ششم

در حکایت های دو فصل قبل زنان جملگی قصد خدمت داشتند،می خواستند به مردان زندگیشان کمک کرده باشند و این مهمترین دلیل مجذوبیت این زنان بود. مردها هم مترصد کسانی بودند که به آن ها کمک کنند، به آن ها احساس امنیت خاطر بدهند.به قول یکی از بیماران من آن ها مترصد زنی بودند که دست به سینه در خدمت آن ها باشد.

از خود گذشتگی زن ها و خدمت با تمام وجود به مردان خاصه روزگار ما نیست. سالهاست که وضع به همین شکل بوده وبسیاری از افسانه های پریان نیز حکایت از این مطلب دارد. در داستان "دیو و دلبر" دختر زیبایی با دیو وحشتناکی آشنا می شود و برای نجات جان خانواده اش می پذیرد که با دیو زندگی کند.دختر زیبا با شناخت روحیه ی دیو سرانجام برسبعیت او غلبه می کند وبعد شرایطی فراهم می شود که دختر به رغم خصیصه ی حیوانی دیو از او خوشش می آید. در این زمان تحولی ایجاد می شود. معجزه می شود . دیو از پوست حیوان خارج می شود و به شکل راستین خود برمیگردد.معلوم می شود شاهزاده ای است که در هیئت دیو درآمده است. دیو که به شاهزاده تبدیل می شود، مرد مناسبی برای زندگی با دختر زیبا می گردد.

داستان " دیو و دلبر " مانند سایر داستان های پریان که قرن هاست گفته و بازگفته می شود به یک حقیقت معنوی اشاره دارد. درک واقعیت های معنوی دشوار است،اما از آن دشوارتر به مرحله ی عمل گذاشتن آن است زیرا مفاهیم موجود در آن ها برخلاف باورها و ارزش های جاری است. به همین دلیل ممکن است داستان پریان را به سادگی معنای عمیق ترش فراموش شود. بعدا" درباره کاربرد دقیق و معنای اصلی داستان "دیو و دلبر" بحث می کنیم اما قبل از آن باید به یک انحراف فرهنگی که ظاهرا" این داستان به آن توجهی ندارد اشاره کنیم . القابی که می گویند اگر زنی مردی را به قدر کافی دوست داشته باشد می تواند او را تغییر دهد.

در صحبت ها و در زبان عامیانه ما نیز متداول است که می گوییم با مهر ومحبت می توانیم اشخاص را تغییر دهیم ، می توانیم از آن ها انسان های بهتری بسازیم و اگر زن باشم این وظیفه ماست که چنین کاری بکنیم.وقتی کسی که او را دوست داریم مطابق میل و سلیقه ی ما رفتار نمی کند، سعی می کنیم راه هایی بیابیم که رفتار یا روحیه ی او را تغییر دهیم. در این میان خیلی ها از ما می پرسند:"آیا این کار را کردی؟" توصیه های اشخاص اغلب جور به جور و با هم متضاد است اما به ندرت کسانی را پیدا می کنیم که به این توصیه ها عمل نکنند. توجه همه به این است که چگونه کمک کنیم، حتی رسانه های گروهی هم وارد گود می شوند. آن ها نیز نه تنها این باور ار منعکس می سازند بلکه با نفوذ و تاثیر خود به آن ها جنبه ی پایا می دهند و وظیفه این مهم را بر دوش زنان می گذارند. از جمل بسیاری از مجلات زنانه در اغلب شماره های خود مطالبی را با عناوین"چگونه به شوهرمان کمک کنیم تا..." منتشر می کنند و این در حالی است که در مجلات مردانه به ندرت به مقاله ای با عنوان" چگونه به زنانمان کمک کنیم تا..." بر می خوریم.

ما زن ها مجلات را می خریم و سعی می کنیم که به توصیه هایشان عمل کنیم، به این امید که مرد زندگیمان به آن شکل که ما می خواهیم و نیاز داریم تبدیل شود. چرا برایمان تا این اندازه مهم است که همسرمان را دقیقا" مطابق میل و خواسته خود در آوریم؟ چرا باید این خواسته تا این حد در ما پایا و پردوام باشد؟

برای بعضی ها منطقی که در تایید این شیوه وجود دارد بسیار بدیهی و مسلم است. در مذاهب مسیحیت و یهودیت تاکید فراوان شده به کسانی که از ما ضعیف تر یا بدحال تر هستند کمک کنیم. به ما تاکید می کنند در برخوردر با کسانی که به ما نیاز دارند با مهر ومحبت و سخاوت باشیم. در واقع این یک الزام اخلاقی تلقی می شود.

متاسفانه این فضایل اخلاقی هرگز نمی توانند به طور کامل رفتار میلیون ها زن را در قبال مردانی که شقی، بی تفاوت،بدزبان،بی عاطفه ، معتاد و ناتوان از بذل توجه به همسرانشان هستند توضیح دهند. زنانی که گرفتار محبت بی تناسب هستند نیاز دارند که نزدیک ترین بستگانشان را به شکلی کنترل کنند. نیاز به کنترل دیگران از دوران کودکی نشات می گیرد، زمانی که کودک احساسات قدرتمندی مانند هراس، خشم ، تنش ، احساس گناه ، احساس شرم و دلسوزی و ترحم به حال دیگران و خود را تجربه می کند. کودکی که در این شرایط بزرگ می شود به قدری تحت تاثیر این عواطف قرار می گیرد که اگر نتواند روشی برای حراست از خود پیدا کند، ذلیل و ناتوان می شود. همیشه ابزار او برای حمایت و حراست از خود شامل مکانیسم دفاعی قدرتمندی به نام انکار می شود از سوی دیگر نیاز به کنترل را شدیدا" احساس می کند. همه ی ما به طور نا خود آگاه در تمام مدت زندگی برای موارد جزئی و بی اهمیت و گاه برای حوادث مهم زندگی از مکانیزم ها دفاعی از قبیل انکار استفاده می کنیم. در غیر این صورت باید با حقایقی در این باره که کیستیم و چه فکر می کنیم و چه احساسی داریم که با تصویر دلخواهمان از خود و شرایط ناسازگار است روبه رو شویم. مکانیزم انکار به خصوص برای نادیده گرفتن اطلاعاتی که با آن نمی خواهیم روبه رو شویم مفید است. برای مثال برای اجتناب از ناراحتی ترک فرزندان بزرگ شده ، ممکن است اصولا" بزرگ شدن و رشد کردن آن ها را منکر شویم. و یا ممکن است برای ادامه خوردن غذاهای مورد علاقه امان در آینه نگاه کنیم و متوجه چاق شدن و یا تنگ شدن لباس هایمان نشویم. به عبارت دیگر اینجا هم از مکانیزم دفاعی انکار استفاده می کنیم.

انکار را می توان خودداری از تصدیق کردن حقیقت در دو سطح تعریف کرد:

یکی در سطح اتفاق و واقعه و دیگری در سطح احساس. حال ببینیم چگونه می شود و چه اتفاقی می افتد که یک دختر کوچک به زن بزرگی تبدیل می شود که محبت بیش از اندازه و بی تناسب می کند. ممکن است این دختر در کودکی پدری داشته که شب ها به منزل نمی آمده و دنبال عیاشی و کارهایی از این قبیل بوده است. ممکن است به این کودک بگویند که پدرش از آن جهت شب ها به منزل نمی آید زیرا کار دارد و باید برای تامین معیشت خانواده تا دیر وقت کار کند. این دختر منکر آن می شود که اختلافی میان پدر ومادرش وجود دارد و نمی پذیرد که اتفاقی غیر طبیعی در خانواده آن ها در جریان است. کودک با این مکانیزم دفاعی ترسی از به هم خوردن ثبات و دوام خانواده اش پیدا نمی کند. از سوی دیگر به خودش می گوید که پدرش به سختی تلاش می کند و در نتیجه به جای اینکه از پدرش خشمگین شود ، ویا به جای اینکه شرم بر او غلبه کند ، نسبت به پدرش احساس محبت می کند، بنابراین هم واقعیت را منکر می شود و هم احساس خودش را ، و به جای آن که به دنیای خیال می رود که به سر بردن در آن برایش ساده تر است . این دختر در اثر مرور زمان و با تمرین می تواند به خوبی از خود در برابر این تالم حراست کند ، اما در ضمن حق انتخاب آزادانه درباره کاری را که می کند از خود می گیرد.

در خانواده های ناسالم و بدکارکردی همیشه به انکار واقعیت مشترک بر خورد می کنیم.مسائل هر اندازه جدی باشند خانواده بدکارکردی و ناسالم نمی شود مگر آنکه انکاری در کار باشد. از آن گذشته ، اگر هر یک ازاعضای خانواده بخواهد این انکار را مثلا" با توصیف موقعیت خانواده به شکل دقیق و صحیح آن بشکند، سایر افراد خانواده معمولا" در برابر او مقاومت می کنند و اغلب سعی می کنند با تمسخر و یا روش های دیگر ، شخص پای از خط بیرون گذاشته را به مسیر قبلی خود بازگردانند. اگر این اتفاق نیفتد، عضو خاطی خانواده را از دایر محبت ، توجه و پذیرشی خود خارج می کنند.

کسی که از مکانیزم دفاعی انکار استفاده می کند به واقعیت بی توجه می شود به چشمان خود چشم بند می زند و گوش هایش را می بندد تا نتواند به درستی آنچه را دیگران می گویند بشنود و آنچه را می بیند باور کند.

ممکن است کودکی که پدر ومادرش مرتب مجادل می کنند ، دوستش را دعوت کند تا شب پیش او بماند. وقتی این دوست در منزل او حضور دارد، صدای مشاجره پدرو مادر تا دیر وقت هر دو را بیدار نگه می دارد. کودک مهمان از دوستش می پرسد:" پدر ومادرت خیلی شلوغ کرده اند چرا اینقدر به صدای بلند حرف می زنند؟"

دختر کوچک که خجالت کشیده می گوید:" نمی دانم." . بعد با احساسی بد در رختخوابش دراز می کشد، اما منازعه ی پدر ومادر و داد و فریادشان همچنان بلند است. دختر مهمان در روزهای بعد احساس می کند دوستش سعی دارد از او فاصله بگیرد،‌اما هر چه فکر می کند دلیلش را پیدا نمی کند.

دختر کوچک از دوستش اجتناب می کند زیرا او به راز زندگی اش پی برده است و بنابراین چون می خواهد در مقام انکار باشد، سعی می کند هر چه بیشتر از او فاصله بگیرد. حادثه ی نزاع پدر ومادر به قدری خجالت آور است که کودک سعی می کند آن را به شکلی انکار کند و در نتیجه از هر چه او را به یاد آن حادثه بیندازد اجتناب می کند . او خواهان تجربه کردن احساس شرم ، خجالت  ، هراس ، خشم ، درماندگی ، وحشت زدگی ، نومیدی ، رنجش و تنفر نیست. به همین دلیل سعی می کند که اصولا "‌این ها را انکار نکند. این منبع نیاز او برای کنترل اشخاص و حوادث در زندگی اوست. با کنترل کردن حوادثی که پیرامون او می گذرد سعی می کند برای خودش احساسی از امنیت خاطر ایجاد کند. نه تکانی ، نه حیرتی ، و نه احساسی.

هر کسی که در یک موقعیت ناراحت کننده قرار می گیرد، می خواهد تا حد امکان  آن موقعیت را در کنترل خود در آورد . این واکنش طبیعی در خانواده های ناسالم شکل مبالغه آمیز به خود می گیرد زیرا در این خانواده ها درد و تالم به شدت وجود دارد و احساس می شود . آیا مورد لیزا را به یاد دارید که پدر ومادرش او را زیر فشار گذاشته بودند تا در مدرسه نمرات بهتری بگیرد؛ امیدواری واقع بینانه ای وجود داشت که لیزا بتواند در مدرسه نمرات بهتری بگیرد، اما امید چندانی به تغییر رفتار مادر در زمینه نوشیدن الکل وجود نداشت . به همین دلیل این خانواده به جای هر چیز فرض را بر این گذاشته بود که اگر لیزا نمرات بهتری بگیرد شرایط آن خانواده تغییر می کند.

و همانطور که به یاد دارید ، لیزا هم سعی داشت که با خوب بود خود شرایط را بهتر کند. رفتار خوب او هرگز به معنای رضایت خاطر او از خانواده اش نبود. کاملا" برعکس.

فرزندان این خانواده ها بدون استثنا به خاطر مسائلی که در خانواده هایشان وجود دارد احساس گناه و خجالت می کنند. علتش این است که بچه ها به دلیل اینکه خود را در خیال توانمند مطلق می پندارند گمان می کنند که علت ناراحتی شرایط خانواده خود هستند و این قدرت را دارند که شرایط خانواده شان ر ابهتر یا بدتر کنند. بسیاری از کودکان مانند لیزا از سوی پدر ومادرشان مسئول حوادثی شناخته می شوند که بر آن اختیاری ندارند. اما حتی بدون سرزنش های کلامی و زبانی ، کودک بخش قابل ملاحظه ای از ناراحتی ها خانواده اش را متوجه خود می داند.

به آسانی نمی توانیم این را بپذیریم که از خود گذشتگی های اشخاص و خوب و مهربان ظاهر شدن آن ها می تواند اقدامی از روی بشر دوستی نباشد و صرفا"‌به قصد کنترل کردن صورت خارجی پیدا کند.

وقتی تلاش به منظور کمک از ناحیه اشخاص صورت می گیرد که در خانواده های ناسالم و بدکارکردی بزرگ شده اند و یا در حال حاضر روابط استرس آمیز دارند، نیاز به کنترل موضوعی است که همیشه باید مدنظر قرار بگیرد. وقتی ما برای کسی کاری را انجام می دهیم که خود او هم می تواند برای خودش انجام بدهد. وقتی آینده یا فعالیت های روزمره کسی را برنامه ریزی می کنیم، وقتی پیوسته در مقام توصیه ، نصیحت و اندرز دادن به کسانی بر می آییم که کودک و کمسال هستند، وقتی نمی توانیم تحمل کنیم که همسرمان به خاطر اشتباهی که کرده است ناراحت شود. اقدامی از روی کنترل او انجام داده ایم . امیدواریم اگر بتوانیم او را کنترل کنیم ، می توانیم احساساتمان را کنترل کنیم و البته هر چه برای کنترل او بیشتر تلاش می کنیم کمتر از عهده این کار بر می آییم . با این حال نمی توانیم از این رفتارمان دست بکشیم.

زنی که از روی عادت انکار و کنترل را اعمال می کند به شرایطی جذب می شود که این خصوصیات را بطلبد. انگار با دور نگه داشتن او از واقعیت ها او را اسیر روابطی مشکل زا می کند. از این رو از تمام مهارتش استفاده می کند تا اقدامی به منظور کمک و کنترل انجام دهد تا شرایط تحمل پذیر تر شود. اما در ضمن منکر آن می شود که در شرایط بدی به سر می برد. انکار نیاز به کنترل کردن دیگران را افزایش می دهد و عدم موفقیت در کار کنترل بر نیاز به انکار می افزاید.

این پویایی در حکایاتی که در ادامه مطلب می خوانید توضیح داده شده است. این زنان پس از شرکت در برنامه های روان درمانی و در مواردی با شرکت در برنامه های گروه درمانی اطلاعات مفیدی در ارتباط  با خود به دست می آورند. آن ها فهمیدند که کمک کردن آن ها به طور ناخودآگاه و بی آنکه بدانند ناشی از انکار تالماتشان از طریق کنترل کردن نزدیک ترین اشخاص به آن ها بوده است.

کانی؛32 ساله ، متارکه کرده ، مادر یک پسر 11 ساله

قبل از شرکت در برنامه روان درمانی به یاد نداشتم که پدر ومادرم بر سر موضوع به خصوصی با هم نزاع کرده باشند. تنها این را می دانستم که آن ها پیوسته در حال جنگ و مشاجره بودند. جنگ آن ها تمامی نداشت. همه روزه ، سر شام وناهار وبهتر بگویم در هر لحظه از روز مرافعه می کردند. در مقام انتقاد از یکدیگر حرف می زدند، با هم مخالفت و به هم توهین می کردند. من وبرادرم هم آن ها را تماشا می کردیم . پدرم تا حد امکان بیرون از منزل می ماند، اما به هر صورت دیر یا زود وقتی می آمد جنگ و مرافعه شروع می شد. در تمامی این موارد من طوری وانمود می کردم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است وبعد هم سعی می کردم به شکلی حواسشان را به موضوع دیگری پرت کنم. به آن ها لبخند می زدم یا برایشان لطیفه ای تعریف می کردم. می خواستم هر طور شده توجهشان را به موضوع دیگری جلب کنم اما واقعیت این است که در درون متوحش بودم. تحت تاثیر این هراس سعی می کردم برایشان نمایش بدهم، لطیفه تعریف کنم، بانمک شوم،دیری نگذشت که لطیفه گفتن و با نمک شدن کار تمام وقت من شد. در منزل به قدری در این قالب ظاهر شدم که به مرور هر جا که می رفتم این ویژگی را با خود می بردم. کار من این بود که متوجه اشتباهات نشوم و به عبارت دیگر اشتباهات را نادیده بگیرم و بر آن ها به شکلی سرپوش بگذارم و این جریان را با خود به ازدواجم بردم.

بیست ساله بودم که کنت را ملاقات کردم. مردی شادی وجذاب بود . خیلی زود به من پیشنهاد ازدواج داد. احساس می کردم که می توانم با او خوشبخت شوم.

کنت درباره کارش مردد بود ، درست نمی دانست که با زندگی اش چه می خواهد بکند. در این زمینه به او دلگرمی فراوان دادم. مطمئن بودم می توانم به او کمک کنم تا به شکوفایی برسد، احساس می کردم به کمک هایی احتیاج دارد که من می توانم به او بکنم و مسیر و جهت زندگی اش را مشخص کنم. تقریبا" تمام تصمیمات مربوط به زندگیمان را من می گرفتم، اما به طریقی که نمی دانم چگونه‌، ظاهرا" کارهایی را که می خواست انجام میداد. من احساس قدرت می کردم و او خوشحال بود که می تواند به من متکی باشد، حدس می زنم رفتار ما به گونه ای بود که هر دو آن را می خواستیم.

سه یا چهار ماه از زندگی مشترک ما می گذشت که یکی از دوستان دختر سابقش از محل کار به او زنگ زد. از اینکه با کنت ازدواج کرده بودم و با او زندگی می کردم حیرت کرده بود. می گفت کنت با آنکه هفته ای دو یا سه بار او را در محل کار می بیند هرگز به او نگفته که با زنی ازدواج کرده است. بعد هم از اینکه زنگ زده بود عذر خواهی کرد و مکالمه ما تمام شد. کمی ناراحت شدم و موضوع را با کنت در میان گذاشتم. کنت گفت دلیلی نداشته که به اواطلاع بدهد.به یاد دارم که هراسی در من ایجاد شد. اما بیش از یک لحظه دوام نیاورد. خوب روی موضوع فکر کردم، دو انتخاب داشتم. می توانستم در این باره با او برخورد کنم و یا بگذارم و کاری به اینکه او چه برداشت و نظری دارد نداشته باشم. راه دوم را انتخاب کردم و از آن لطیفه ای ساختم. با خودم هم پیمان بسته بودم که هرگز مانند پدر و مادرم نزاع نخواهم کرد. در واقع فکر اینکه عصبانی شوم. دل مرا به هم می زد.حرف کنت را پذیرفتم و با خود گفتم که او نسبت به من وفادار خواهد ماند.

دوازده سال به سرعت گذشت تا اینکه یکی از روزها به توصیه یکی از همکارانم از مطب یک روان درمانگر سر در آوردم. گمان می کردم که هنوز سر رشته ی کامل زندگی ام را در دست دارم. اما دوستم گفت که نگران حال من است و توصیه کرد که به یک روان درمانگر مراجعه کنم.

من وکنت دوازده سال با هم زندگی کردیم. فکر می کردیم که خوشبخت هستم اما به پیشنهاد من از هم جدا شده بودیم. روان درمانگر پرسید که چه اشکالی بروز کرده و من درباره مسائل مختلفی با او صحبت کردم. به او گفتم که شوهرم شب ها منزل را ترک می کند. اوایل، هفته ای یک شب از منزل بیرون می رفت اما در پنج سال گذشته هفته ای شش شب را در خانه نبوده است.به او گفتم ظاهرا" ترجیح می دهد بدون من زندگی کند، از این رو بهتر است از پیش من برود.

درمانگر پرسید آیا می دانم که آن شب ها کجا رفته است . گفتم که نمی دانم و اضافه کردم که هرگز این را از او نپرسیدم.خوب به یاد دارم که خانم درمانگر چقدر تعجب کرد."اینهمه شب، در اینهمه سال بیرون رفته و تو نپرسیدی که کجا می رود؟" به او گفتم که نه هرگز نپرسیدم . معتقد بودم که زن و شوهر باید به هم آزادی عمل بدهند، بگذارند که دیگری نفس بکشد. اما مرتب به او می گفتم که باید فرصت بیشتری را صرف پسرمان بکند. او همیشه حرف مرا تایید می کرد و بعد همان شب از خانه بیرون می زد. در نهایت گهگاه روزهای یکشنبه با ما بود.من همیشه بر این اعتقاد بودم که او آدم آنقدرها باهوشی نیست و با خود می گفتم باید کمکش کنم تا پدر خوبی بشود. هرگز به ذهنم نرسید که او دقیقا" مطابق میل و خواسته اش رفتار می کند و من توان تغییر دادن او را ندارم. در واقع هر چه بیشتر تلاش کردم بدتر شد. درمانگر از من پرسید که به نظر من آن شب ها چه می کرده است، از حرف او ناراحت شدم . حتی نمی خواستم فکرش را بکنم. اگر فکرش را نمی کردم ناراحت هم نمی شدم.

حالا می دانم که کنت لیاقت این را نداشت که تنها با یک زن باشد، هر چند که به امنیت خاطر یک رابطه ی ادامه دار احتیاج داشت. قبل و بعد از ازدواج با من بارها نشانه هایی از این رفتارش را بروز داده بود. بارها در پیک نیک ها و مسافرت ها اتفاق افتاده بود که چند ساعتی مرا تنها گذاشته بود. بارها او را در حال صحبت با زن های دیگر دیده بودم. دیگران هم دیده بودند. اما من سعی کرده بودم حواس اشخاص را از این موضوع پرت کنم. می خواستم گفته باشم که زن بلند نظری هستم واینها را مهم نمی دانم.

مدت ها طول کشید تا در جلسات روان درمانی دانستم که ازدواج پدر و مادرم هم با مشکل زن ها ی دیگر رو به رو بود. پدرو مادرم هم پیوسته در نراع بودند زیرا پدرم ساعت ها منزل را ترک می کرد و مادرم را تنها می گذاشت.مادرم هم که می دانست پدرم با زن های دیگر رابطه دارد، چون پدرم بعد ازساعت ها به خانه بر می گشت او را مورد شماتت قرار می داد که به اندازه کافی به خانواده اش نمی رسد. فکر می کردم تقصیر ها به گردن مادر من است و این اوست که پدرم را فراری می دهد. با خود عهد کرده بودم که هرگز رفتار مادرم را تکرار نکنم. به همین دلیل بود که در برخورد با کج روی های همسرم، همیشه تبسمی بر چهره داشتم . اینگونه بود که به جلسات روان درمانی آمدم. حتی فردای روزی که پسر نه ساله ام اقدام به خودکشی کرد متبسم بودم. آن را به شوخی برگزار کردم و حال آنکه همکارم در اداره نگران حال فرزندم بود. همیشه گمان می کردم که اگر هرگز خشمگین نشوم و رفتار خوبی به نمایش بگذارم همه چیز روبه راه می شود.

اینکه من کنت را مرد آنقدرها روشن و بافراستی نمی دیدم نیز بی تاثیر نبود. مجبور بودم موعظه کنم وزندگی اش را نظم وترتیب بدهم. او ظاهرا" از اینکه با زنی زندگی می کرد که غذایش را می پخت و لباسش را می شست و اتو می کرد و در مقام هیچگونه اعتراضی نبود به قدر کافی رضایت داشت.

انکار من که کمترین مشکلی در کار نیست به قدری قدرتمند بود که بدون اینکه از کسی کمک بگیرم نمی توانستم بر آن غلبه کنم. پسرم به شدت ناراحت بود،اما نمی گذاشتم ناراحتی اش را منعکس کند. سعی می کردم با او حرف بزنم، برایش لطیفه می گفتم،در این باره با او مزاج و شوخی می کردم  که این رفتار من به احتمال بر شدت ناراحتی اش می افزود.در ضمن به هیچ یک از آشنایانم هم نمی گفتم که مشکلی در زندگی من وجود دارد. شش ماه بود که کنت از پیش ما رفته بود و با این حال نگذاشتم کسی چیزی از این مطلب بداند. به کسی نگفتم که ما از هم جدا شده ایم . این شرایط مشکلاتی برای پسرم ایجاد می کرد. دلم نمی خواست دراین باره با کسی حرف بزنم و به همین دلیل به پسرم هم اجازه نمی دادم که در این خصوص با کسی صحبت کند. متوجه نبودم که چقدر می خواست رازش را عیان کند. روان درمانگر مرا زیر فشار گذاشت و متقاعدم کرد تا موضوع به انتها رسیدن ازدواج را با دیگران در میان بگذارم . به راستی که اذعان این موضوع برایم دشوار بود. فکر می کنم وقتی پسرم اقدام به خود کشی کرد در واقع می خواست این را گفته باشد که :" هی ،مردم اشکالی در کار است."

حالا روزگارمان بهتر است. من و تاد، هر دو به اتفاق و گاه به تنهایی تحت روان درمانی قرار داریم. می آموزیم که چگونه با هم حرف بزنیم و چه احساسی داشته باشیم. ما توافق کرده ایم که در جریان روان درمانی من حق ندارم درباره آن ساعتی که با روان درمانگر کار می کنم حرفی از روی مزاح بزنم یا شوخی کنم.برای من دست کشیدن از این کار مکانیزم دفاعی دشوار است. اما حالا به آن عادت کرده ام و بهتر می توانم از پس این کار برآیم.

کانی در گذشته می خواست که از بذله گویی و خوش مشربی برای پرت کردن حواس خود و پدر ومادرش از شرایط دشواری که زندگی آن ها را تهدید می کرد استفاده کند. او با بذله و شوخی سعی می کرد که توجه پدرو مادرش را به خود جلب کند تا حتی اگر شده موقتا" از نزاع با یکدیگر دست بکشند، کانی خود را در قالب چسبی می دید که پدر و مادرش را به یکدیگر پیوند می دهد. او اینگونه سعی داشت به احساس امنیت خاطر برسد. اما به کمک بذله و لطیفه می خواست کنترل اوضاع را در دست بگیرد. کانی با مشاهده کمترین خشم و ناراحتی لبخند می زد واینگونه می خواست آب سردی بر آتش بر افروخته بپاشد.

کانی به دو جهت احساساتش را انکار می کرد؛ یکی اینکه نمی خواست به هیچ وجه پدرو مادرش از یکدیگر جدا شوند، و دیگر آنکه اگر احساساتی می شد، به عملکرد خود لطمه می زد.دیری نگذشت که احساساتش را به کلی منکر شد تا بتواند دیگران را کنترل کند، به طور مشخص سایرین از طرز برخورد کانی رنج می بردند و در این میان احتمالا" کنت یک استثنا بود که از این طرز برخورد کانی به سود خود استفاده می کرد.

اینکه کانی توانست سال ها با مردی زندگی کند که اوایل او را هراز گاهی چند ساعتی ترک می کرد و بعد شب ها را بیرون از منزل می ماند، و اینکه در تمام این مدت حتی یک بار از او نپرسیده بود که ساعات غیبتش را چگونه می گذراند، نشانه ی انکار شدید اوست. کانی نمی خواست بداند که چه اتفاقی می افتد،او علاقه ای به جنگ و منازعه نداشت و از همه ی اینها مهمتر نمی خواست که وحشت دوران کودکی دوباره در او شکل بگیرد . می ترسید که زندگی اش متلاشی شود.

وادار کردن کانی برای مراجعه متعهدانه به روان درمانگر دشوار بود. این کار مستلزم آن بود که کانی مشرب خوش و بذله گویی را کنار بگذارد . به این می مانست که کسی از او بخواهد دیگر تنفس نکند. کانی تا حدی معتقد بود که بدون بذله و شوخی نمی تواند به زندگی اش ادامه دهد. تقاضای ملتمسانه ی پسرش که از او می خواست این دفاع همه جانبه اش را کنار بگذارد، با مقاومت شدید کانی روبه رو بود. البته تماس کانی با واقعیت ها قطع نشده بود و نمی شد گفت که مشاعرض را از دست داده بود. کانی در برنامه روان درمانی تا مدت ها به مسائل تاد اشاره می کرد و قبول نداشت که خود او با مشکلات عدیده ای سر وکار دارد. اما به تدریج شرایط کانی تغییر کرد وتوانست خود را در موقعیت بهتری ببیند . کانی آموخت که به عنوان یک بالغ می تواند از مکانیزم های تدافعی مربوط به دوران کودکی اش را کنار بگذارد. کانی توانست سوالاتش را مطرح کند،نظراتش را ابرازنماید و درباره نیازها و خواسته هایش حرف بزند. توانست در مقایسه با گذشته های با خود و با دیگران برخورد صادقانه تری داشته باشد.

پام؛36 ساله،دوبار متارکه کرده، مادر دو پسر نوجوان

من در خانواده ای عصبی بزرگ شدم. قبل از تولد من پدر و مادرم متارکه کرده بودند. به همین دلیل مادرم تک والد من شد. تا جایی که می دانستم در شهر ما کسی نبود که پدر ومادرش از هم جدا شده باشند.

من دانش آموز درس خوانی بودم.خوشگل هم بودم. به همین دلیل آموزگارانم مرا دوست داشتند. این به من کمک فراوان کرد. دست کم در زمینه های تحصیلی می توانستم به موفقیت برسم. دانش آموز بسیار خوبی بودم. در تمام درس هایم نمره الف می گرفتم. اما در دوره راهنمایی فشارهای عاطفی به تدریج در من انباشته شد. به طوری که نمی توانستم دیگر تمرکز داشته باشم. به همین دلیل نمرات امتحانی ام کاهش یافتند اما هنوز هم دانش آموز خوبی بودم. همیشه احساس می کردم که مادرم از من نومید شده است. نگران بودم که او را خجالت زده بکنم.

مادرم منشی یک شرکت بود و برای تامین مخارج ما به شدت کار می کرد . هر وقت او را می دیدم خسته بود. فکر میکنم از اینکه طلاق گرفته بود هم مغرور بود و هم احساس خجالت می کرد. وقتی سایر بچه ها به منزل ما می آمدند مادرم به شدت ناراحت می شد. ما فقیر بودیم و برای امرار معاش خود به شدت زحمت می کشیدیم. اما هر طور شده می خواستیم حفظ ظاهر کنیم، و اگر دیگران نمی دیدند که ما کجا و در چه شرایطی زندگی می کنیم این کار ساده تر می شد. به همین دلیل بود که سعی می کردیم تا حد امکان دیگران را به منزلمان دعوت نکنیم. وقتی دوستانم دعوت می کردند که شب را پیش آن ها بمانم مادرم می گفت:" آن ها دلشان نمی خوهد به منزل آن ها بروی." و البته می خواست که مجبور نشود که آن ها را متقابلا" دعوت کند. اما در آن زمان کمسالی هنوز این را نمی دانستم. حرف مادرم را باور می کردم . باور کردم که دیگران از مصاحبت با من لذت نمی برند.

با این احساس بزرگ شدم که اشکال بزرگی در من وجود دارد. البته اطلاع دقیقی از چند وچون آن نداشتم، اما به هر صورت بیشتر این بود که گمان می کردم دوست داشتنی نیستم و کسی مرا نمی خواهدو در خانه ی ما چیزی به نام عشق وجود نداشت. هر چه بود وظیفه بود. مشکل تر از همه این بود که باید تظاهر می کردیم و زندگیمان را به شکلی جز آنچه بود نشان می دادیم. باید بهتر از آن بود نشان می دادیم. باید بهتر از آن چه بودیم نشان می دادیم-شادتر-، ثروتمندتر و موفق تر . به شدت تحت فشار بودم، اما عملا" کسی در این باره حرفی نمی زد و شکایتی نمی کرد. حتی فکرش را هم نمی توانستم بکنم که روزی در این باره حرفی بزنم. نگران بودم که هر لحظه مشخص شود که من بقدر سایرین خوب نیستم. در حالی که خوب می دانستم چگونه لباس های آراسته بپوشم و چگونه خوب درس بخوانم ،همیشه خودم را یک دروغگو و کلاه بردار ارزیابی می کردم . با خود می گفتم اگر مردم مرا دوست دارند دلیلش این است که آن ها را فریب می دهم، اگر مرا خوب می شناختند کمترین ارزشی برایم قایل نمی شدند.

فکر می کنم بزرگ شدن بدون سایه پدر وضع را وخیم تر کرد زیرا هرگز بد و بستان با یک جنس مذکر را یاد نگرفتم. نمی دانستم چگونه موجوداتی هستند. مادرم هم درباره پدرم با من به ندرت حرف می زد، اما با توجه به همان اندازه ای که درباره اش اطلاع یافتم، دانستم کسی نبوده که به او افتخار کنم، به همین دلیل درباره او سوال نمی کردم . می ترسیدم اطلاعات ناخوشایندی کسب کنم. مادرم اصولا" مردها را دوست نداشت. در نظر او مردها موجوداتی خودخواه، خطرناک و غیرقابل اعتماد بودند. اما من نظر دیگری داشتم. تا جایی که من می دانستم مردها موجودات جالب و جذابی بودند. من به شدت در جستجوی گمشده زندگی ام بودم. اما نمی دانستم این که او را گم کرده ام کیست و چیست؟ فکر می کنم دلم می خواست به کسی نزدیک شوم ، به او محبت بکنم و متقابلا" مورد مهر وتوجه قرار بگیرم. می دانستم که زوج ها قرار است یکدیگر را دوست بدارند اما مادرم به شکلی اسرار آمیز و گاه زیرکانه به من می گفت که مردها زن ها را بدبخت می کنند، زنانشان را ترک می کنند و با بهترین دوست او روی هم می ریزند و اگر این کار را هم نکنند به شکل دیگری خیانت می کنند. این ها را وقتی بزرگتر شدم آموختم . احتمالا" از همان آغز با خود گفتم باید مردی را پیدا کنم که مرا تنها نگذارد شاید بهتر است کسی را پیدا کنم که دیگران خواهان او نباشند اما فکر می کنم فراموش کردم که اصولا" چنین تصمیمی گرفته ام. فقط این خواسته ام را برون فکنی می کردم.

وقتی بزرگتر می شدم نمی توانستم درباره این خواسته ام با کسی حرف بزنم اما می دانستم تنها می توانم با مردی کنار بیایم که به من احتیاج داشته باشد. اینگونه ترکم نمی کرد. برای اینکه به او کمک می کنم و او هم از من تشکر و سپاسگذاری می کند.

در این شرایط چه عجیب که با اولین پسری که آشنا شدم یک معلول بود . در جریان یک حادثه اتومیلرانی کمرش شکسته بود. برای راه رفتن به چوب زیر بغل احتیاج داشت و آن روز به هنگام نماز ونیایش از خدا می خواستم که به جای او مرا علیل می کرد. به اتفاق به مهمانی می رفتیم و من کنارش می نشستم . پسر خوبی بود. از معاشرت با او لذت می بردم . اما دوستی من با او دلیل دیگری هم داشت. امنیت داشتم.من به او خدمت می کردم ودلیلی وجود نداشت که به من بی اعتنایی کند.شبیه این بود که کسی برای درد بیمه شده باشد اما حالا می دانم از آن جهت او را انتخاب کردم که اشکالی در او وجود داشت، می توانستم ناراحتی اش را ببینم و به حالش تاسف بخورم.او مرد بسیار سالمی بود.

در هفده سالگی ازدواج کردم. با کسی ازدواج کردم که در مدرسه مشکل ساز شده بود و او را اخراج کرده بودند. پدرومادرش با هم متارکه کرده بودند اما هنوز هم با هم نزاع می کردند. در مقایسه با شرایط زندگی او، تاریخچه زندگی من خوب به نظر می رسید.آنقدرها احساس شرم وخجالت نمی کردم. و البته برایش متاسف هم بودم. او مرد سرکشی بود،اما فکر می کردم سرکشی او از آن روست که هیچ کس قبل از من او را درک نکرده بود.

از آن گذشته بهره هوشی من دست کم بیست نمره بیش از او بود ومن به این برتری احتیاج داشتم. دست کم خودم را با او برابر می دانستم تا مرا برای یافتن یک بهتر از من ترک نکند.

در تمام مدت 12 سال ازدواجمان نتوانستم او را به همان شکل که بود بپذیرم.می خواستم او را به شکلی که می خواستم درآورم.مطمئن بودم اینطوری زندگی بهتری پیدا می کند، خوشبخت تر می شود. تردید نداشتم اگر به شکلی که من می گویم درآید،اگر بپذیرد فرزندانمان را آنگونه که من می گویم تربیت کند و آنطور که من می خواهم با خانواده اش رابطه داشته باشد و به سلیقه ی من کسب وکارش را اداره کند احساس بهتری نسبت به خود پیدا می کند. درس روانشناسی می خواندم،اما زندگی بدی داشتم،بی آنکه اختیاری بر زندگی ام داشته باشم می خواستم بر دیگران مسلط باشم وراه و رسم زندگی را به آن ها بیاموزم. فکر می کردم رمز موفقیت من در این است که او خودش را به شکلی که من می گویم تغییر دهد. تردید نداشتم که او به کمک من احتیاج داشت.قبوض بدهی بانک و مالیاتهایش را نمی پرداخت . مرتب به من وبچه ها قول میداد و پای قولش نمی ایستاد.مشتریانش را به شدت خشمگین می کرد. آن ها به من زنگ می زدند و شکایت می کردند که به تعهداتش عمل نمی کند.

تا زمانی که ندانستم کیست وچه خصوصیاتی دارد نتوانستم او را ترک کنم.

سه ماه آخر ازدواجمان را به تماشای دقیق او نشستم. از موعظه وراهنمایی دست کشیدم و به سکوت نظاره گر رفتارش شدم. به این نتیجه رسیدم که با او به آن شکل که بود نمی توانم زندگی کنم.در تمام مدت ازدواج فکر کرده بودم اگر او به شکلی که من می خواهم درآید خوشبخت می شوم،درتمام این سال ها فکر می کردم مطابق میل من تغییر خواهد کرد.گ

متوجه نبودم کسانی را به همسری انتخاب می کنم که به نظرم به آن شکلی که هستند نباید باشند.به کسانی توجه می کردم که در نظرم به کمک من احتیاج داشتند.

اما حالا یک روانشناس مدرک گرفته بودم و تمام زندگی من صرف کمک به دیگران می شد.اکنون می دانم در حرفه ی من روانشناسانی وجود دارند که به دیگران کمک می کنند،اما احساس می کنند در زندگی خصوصیشان هم باید کمک کنند. همه زندگی من با فرزندانم در این خلاصه بود که مراقب آن ها باشم ، راهنماییشان کنم، پند واندرزشان بدهم و نگرانشان باشم. این تنها مطلبی بود که از دوست داشتن می دانستم . هرگز نمی دانستم چگونه باید دیگران را به شکلی که هستند بپذیرم و با آن ها رابطه برقرار کنم، شاید دلیلش این بود که هرگز خودم را نپذیرفته بودم.

در این زمان بود که زندگی لطفی در حق من کرد ، زندگی ام در هم فرو پاشید.پسرانم با پلیس مشکل پیدا کردند و سلامتی ام به خطر افتاد.دیگر نمی توانستم به همه برسم و به همه کمک کنم. کسی در اداره پلیس به من گفت که بهتر است به جای این همه رسیدگی و توجه به دیگران به فکر خودم باشم. حرفش به دلم نشست. بعد از سال ها مطالعه در زمینه روانشناسی بالاخره کسی پیدا شد که حرفش روی من اثر کرد. توانستم به خودم و تنفری که از خودم داشتم نگاه کنم.

یکی از دشوارترین حقایقی که باید با آن روبرو می شدم این بود که مادرم هرگز نخواسته بود مسئولیت بزرگ کردن مرا برعهده بگیرد.حالا که بزرگ شده ام می فهمم که چقدر برایش دشوار بوده است.پیام های مادرم که می گفت دیگران از من خوششان نمی آید و مرا نمی پذیرند در واقع توصیفی بود که از خودش ارائه می داد.درکودکی هم تا اندازه ای این را درک می کردم اما نمی توانستم با این حقیقت روبه رو شوم و در نتیجه آن را نادیده می گرفتم. دیری نگذشت که خیلی چیزها را نادیده گرفتم. انتقادهای بی وقفه مادرم را نمی شنیدم و نمی دیدم که او از خوش بودن من تا چه اندازه ناراحت می شد.اینگونه احساساتم را کرخت کردم ، دیگر واکنش نشان ندادم وهمه ی نیرویم را صرف کمک به دیگران کردم. هرگز فرصت آن را نداشتم که به خودم توجه کنم،فرصت آن را نداشتم که تالمم را احساس کنم.

در شرایطی که بودم نمی توانستم در یک گروه خودیار ثبت نام کنم،به غرورم لطمه می زد،اما به هر صورت این کار را کردم به گروهی از زنان پیوستم که مشکلاتی شبیه من داشتند.خود من با توجه به روانشناس بودنم،گروه های خودیار متعددی را راهنمایی کرده بودم. اما در این گروه حرف چندانی نداشتم که بزنم. خود من یکی از شرکت کنندگان عادی بودم. با شرکت در این گروه به نیازی که برای کنترل کردن دیگران داشتم پی بردم. به کمک این گروه تحولی در من ایجاد شد. از درون به التیام پرداختم. به جای توجه به دیگران متوجه خودم شدم. کارهای زیادی بود که باید انجام میدادم.از اندیشه ی دائم راهنمایی کردن دیگران بیرون آمدم. باید از توصیه و راهنمایی دست می کشیدم. دانستم و برایم عجیب بود که تا آن زمان تا چه اندازه در مقام راهنمایی و کنترل دیگران تلاش کرده بودم. تغییر رفتار من روی زندگی شغلی ام نیز تاثیر گذاشت.حالا با آنکه در برخورد با بیماران نقش حمایت گرانه دارم به آن ها فرصت می دهم که مشکلاتشان را شخصا" برطرف سازند. قبلا" شدیدا" احساس می کردم که باید بیمارانم را به شکلی که خودم می خواهم تغییر دهم. حالا برایم مهمتر است که آن ها را درک کنم.

کمی بعد با مرد دیگری آشنا شدم و با او ازدواج کردم. این یکی ابدا" به من احتیاجی نداشت، عیب و ایرادی هم نداشت . در شروع برایم دشوار بود .باید به جای راهنمایی کردن او طرز زندگی کردن با او را می آموختم،سعی کردم که خودم باشم و ظاهرا" موفق شدم. حالا زندگی ام معنا و مفهومی پیدا کرده است. البته هنوز هم در جلسات گروه درمانی شرکت می کنم مبادل بار دیگر به شرایط گذشته بازگردم.

اما اینها با انکار و کنترل چه رابطه ای دارند؟

پام خشم و خصومت مادرش نسبت به خودش را انکار می کرد. او نمی خواست تفاوت میان یک فرزند ناخواسته و فرزندی را که مورد مهر و محبت والدینش قرار دارد درک کند. او احساسش را انکار می کرد زیرا احساسش به شدت دردناک بود. پام در دوران بلوغ و بزرگسالی این سیاست را در رابطه با مردها هم به کار برد. او تحت تاثیر مسائل دوران کودکی اشکالات دیگران را نمی دید و آن ها را انکار می کرد. تنها برداشت او از دیگران این بود که آن ها به کمک او احتیاج دارند.

بسیاری از زنان شیفته مانند پام به اشتباه گمان می کنند که می توانند با این روش در زندگی زناشویی خود موفق شوند،اما نتیجه ای برعکس آنچه می خواهند عاید می شود. این زنان اغلب با مردانی ازدواج می کنند که سرکش، پر از رنجش و انتقاد گر هستند. مرد تحت تاثیر نیاز به استقلال و حرمت نفس نمی تواند زن را تنها راه حل مشکلات زندگی خود قلمداد کند، از این رو به این نتیجه می رسد که زنش دلیل بسیاری از مشکلات اوست.

وقتی این اتفاق می افتد و زندگی زناشویی با دشواری روبه رو می شود، زن ناکامی و نومیدی بیشتری احساس می کند، اگر او نتواند کاری کند که مردی تا این اندازه محتاج و نیازمند او را دوست بدارد، چگونه می تواند مردی سالمتر و بالیاقت تر را به خود جلت کند.

از سوی دیگر، تا زمانی که زن نتواند به علت رفتاریش پی ببرد از گرفتاری نجات پیدا نمی کند. زنی با این مشخصات جذب مردان نیازمند می شود و از نابسندگی ها و حقارت های خود غافل می ماند، پام تا زمانی که تحت تاثیر برنامه گروه درمانی به فراست بیشتری دست نیافت نتوانست بر عزت نفس خود بیفزاید و با مردان سالمتر رابطه برقرار کند.

سلستی: چهل وپنج ساله، متارکه کرده،مادر سه فرزند که با پدرانشان در خارج از کشور زندگی می کنند

در زندگی هر مردی را که دیدم اشکالی داشت. پدرم کشیش بود و کارش ایجاب می کرد که مهربان و دوست داشتنی باشد،اما در منزل که نیازی به تظاهر نداشت مردی خشن ، بدجنس، ایراد گیر،خودخواه و متوقع بود. او و مادرم، هر دو معتقد بودند که ما بچه ها برای کمک به او زندگی می کنیم تا بتواند به وظایف کشیشی اش عمل کند. از ما انتظار داشتند با نمرات عالی قبول شویم، رفتاری مردم پسند داشته باشیم و هرگز کاری خلاف قانون انجام ندهیم. اما با توجه به آنچه در خانواده ما می گذشت این یک امر غیر ممکن بود. وقتی پدرم در منزل بود تنش در همه جا به چشم می خورد. پدر ومادرم به هم نزدیک و با هم مهربان نبودند. مادرم همیشه عصبانی بود. به صدای بلند با پدرم مشاجره نمی کرد،اما به سکوت و به آرامی به او بد وبیراه می گفت. هر وقت پدرم به درخواست مادرم کاری می کرد، به عمد آن را به بدترین شکل ممکن انجام مید اد. همه ی ما آموختیم که پدرمان را تنها بگذاریم.

پدرمان بعد از بازنشستگی شب وروز در منزل بود. روی صندلی می نشست و ما را نگاه می کرد. زیاد حرف نمی زند، اما وجودش زندگی را برایمان دشوار می کرد. من به واقع از او متنفر بودم.آن روزها متوجه نبودم که پدرم مشکلاتی داشت و نمی فهمیدم که ما با کارمان به او اجازه می دادیم که ما را کنترل کند. در یک مبارزه دائم برای کنترل کردن یکدیگر شرکت داشتیم. اما پدرم همیشه به شکلی انفعالی برنده می شد.

مدت ها سرکشی کردم. من هم درست مانند مادرم عصبانی بودم و تنها راهی که می توانستم خشمم را ابراز کنم رد کردن همه ی ارزش های و باورهای پدرو مادرم بود. سعی داشتم دقیقا" برخلاف نظر سایر افراد خانواده ظاهر شوم. بیش از هر چیز از این ناراحت بودم که همه از بیرون ما را طبیعی قلمداد می کردند. دلم می خواست از روی پشت بام به همه فریاد بزنم و بگویم چه خانواده بدی دارم. اما به نظر می رسید کسی متوجه زندگی نکبت بار ما نبود.

در دبیرستان مرتکب خلاف های دردسر ساز شدم. بعد برای ادامه ی تحصیل در کالج به شهر دیگری رفم و به محض اینکه فرصتی دست داد از کشور خارج شدم اما هر جایی رفتم و هر اندازه از خانواده ام دور شدم به احساس رضایت نرسیدم. در ظاهر سرکش و در درون پر از ابهام وسردرگمی بودم.

بار دیگر به مضامین انکار و کنترل می رسیم. خانواده سلستی در سردگمی احساسی به سر می برد اما این سردرگمی هرگز آشکارا تصدیق و ابراز نمی شد. سرکشی وطغیان سلستی دربرابر مقررات و هنجارهای خانواده در نهایت به طرزی زیرکانه و پوشیده به ریشه های عمیق ناراحتی های این خانواده اشاره داشت. سلستی فریاد می کشید اما کسی گوش نمی داد. او در ناراحتی و انزوا به استثنای خشم سایر احساساتش را کرخت کرده بود. خشم بر پدری که به او نمی رسید. خشم بر سایر اعضای خانواده که مسائل و رنج و تالم او را تصدیق نمی کردند. اما سلستی متوجه نبود که خشمش از احساس یاس ودرماندگی او نشات می گرفت که نمی توانست خانواده ای را که به شدت به محبتشان نیاز داشت تغییر بدهد.به همین دلیل او مترصد روابطی می شد که بتواند آن را کنترل کند با کسانی ارتباط برقرار می کرد که به اندازه او درس خوانده و باتجربه نبودند،کسانی که به اندازه او بضاعت نداشتند و همردیف اجتماعی او نبودند. اما انکار احساسات خود و انکار نیازی که به کنترل همسر و روابط با او داشت به مراتب از هوش وفراست او بیشتر بود. سلستی برای اینکه درمان می شد باید خودش را بیشتر می شناخت.

اوباید قبل از انتخاب همسر با خود ارتباط برقرار می کرد . برخورد و رویاروییهایش با مردها بازتاب خشم او بودند. بسیاری از زن ها به اشتباه قبل از اینکه با خود رابطه برقرار کنند و خودشان را بشناسند تن به ازدواج می دهند و شریک زندگی انتخاب می کنند. اگر ما خودمان را دوست نداشته باشیم کسی نمی تواند ما را دوست بدارد. وقتی در نهایت پوچی مترصد عشق می شویم تنها می توانیم به پوچی بیشتر برسیم. باید ارزش خود را باور کنیم و حق شادی و خوشبختی را به رسمیت بشناسیم . وقتی احساساتمان تغییر کردند،زندگیمان تغییر می کند.

جانیس:سی و هشت ساله، ازدواج کرده ، مادر سه پسر نوجوان

گاه وقتی برای حفظ وضع ظاهر تلاش می کنید از درون خود غافل می مانید و نمی توانید به کسی بگویید که در آنجا چه می گذرد حتی خودتان هم بی اطلاع می شوید. من سال ها از آنچه در درونم می گذشت با کسی حرف نزدم. همه ی تلاشم این بود که حفظ ظاهر بکنم. من از کودکی با قبول مسئولیت آشنا شدم. در مدرسه به مسئولان آن جا کمک می کردم و مسئولیت هایی را بر دوش می گرفتم. چقدر لذت بخش بود. دوست داشتم تا ابد در مدرسه باقی بمانم. در مدرسه می توانستم به موفقیت برسم،دختر شایسته مدرسه بودم. رابی هم دانش آموز ممتازی بود و حسن شهرت داشت.

در منزل هم وضع خوبی داشتیم . پدرم فروشنده بود و درآمد سرشار داشت. خانه ای بزرگ با استخر داشتیم. از لحاظ مادی کم و کسری نداشتیم، اما آنچه نداشتیم به درونمان مربوط می شد که کسی از آن اطلاع نداشت.

پدرم مرتب به سفر می رفت ، در هتل ها و متل های درجه یک اقامت می کرد. اما وقتی درمنزل و با ما بود، با مادرم نزاع می کردند. پدرم،مادرم را با سایر زنانی که می شناخت مقایسه می کرد. گاه هم کارشان به کتک کاری می کشید. برادرم سعی می کرد آن ها را از هم جدا کند. گاهی هم من مجبور می شدم به پلیس زنگ بزنم.به راستی که وحشتناک بود.

در غیاب پدرم که به سفر می رفت، مادرم با من و برادرم حرف میزد. می خواست پدرم را ترک کند واز ما نظر خواهی می کرد. من و برادرم نمی خواستیم مسئول این تصمیم گیری باشیم و با آنکه از مشاجره آن ها متنفر بودیم ، سعی می کردیم به این سوال جوابی ندهیم. اما مادرم هرگز ما را ترک نکرد، نگران از دست دادن حمایت مالی پدرم بود. به جای آن مرتب به پزشک مراجعه می کرد و قرص های اعصاب می خورد تا بتواند شرایط را تحمل کند. کمی بعد انگار دیگر برای مادرم مهم نبود که شوهرش چه می کند،به اتاق خودش می رفت ، یکی دو قرص اضافه بر برنامه می خورد و همانجا می ماند. وقتی به اتاقش می رفت بار بسیاری از مسئولیت های او بر دوش من گذاشته می شد . اهمیت نمی دادم . قبول مسئولیت به جای مادرم بهتر از این بود که شاهد جنگ و منازعه پدر ومادرم باشم.

 وقتی با همسر آینده ام ملاقات کردم،به خوبی آمادگی آن را پیدا کرده بودم که به دیگران برسم و در مقام مراقبت و توجه به آن ها کاری صورت دهم.

وقتی با رابی در دبیرستان آشنا شدم شنیدم که گهگاه آبجو می نوشد. با خودم گفتم این عیب و ایرادش را برطرف می کنم. مطمئن بودم که می توانم همه ی عیوب رابی را از میان بردارم. اطرافیانم معتقد بودند که از سنم بزرگتر هستم ومن حرف آن ها را باور کرده بودم. رابی پسری محجوب و خجالتی بود. به نظر پسر خوبی می رسید. کمی بعد با هم نامزد شدیم. گاه در سر قرارمان حاضر نمی شد و روز بعد از اینکه نتوانسته بود بیاید احساس تاسف می کرد. برایش حرف می زدم . گاه حرف هایم تند بود، گاه نصیحت می کردم وبعد هم موضوع تمام می شد . به نظر می رسید از اینکه او را راهنمایی می کنم خوشحال است. من برای او سوای نامزد در حکم یک مادر بودم.لباس هایش را مرتب می کردم و آن ها را اتو می زدم. روز تولد افراد خانواده اش را به او یاد آور می شدم ، درباره کارهای مدرسه و رفتارش او را راهنمایی می کردم. رابی پدر ومادر خوبی داشت. اما فرزندان خانواده پرشمار بودند،تعدادشان به شش می رسید. پدربزرگ بیمارش هم در منزل آن ها زندگی می کرد. تحت تاثیر شلوغی خانواده همه به شکلی تحت فشار بودند. اما من سعی داشتم به اندازه کافی به رابی توجه کنم تا کمبود توجه در خانواده را جبران کرده باشم. چند سال بعد از ترک دبیرستان رابی را به خدمت سربازی احضار کردند.اوایل جنگ ویتنام بود. مطابق مقررات متاهل ها از رفتن به سربازی معاف می شدند. فکر اینکه رابی در ویتنام بجنگد مرا ناراحت می کرد،می ترسیدم مجروح شود یا جانش را از دست بدهد . اما در واقع نگرانی ام بیشتر از آن بود که رابی در جنگ کارکشته شود و در بازگشت به کمک ها و مراقبت های من احتیاجی نداشته باشد.

به صراحت به او گفتم برای اینکه از خدمت سربازی معاف شود با او ازدواج می کنم. وقتی ازدواج کردیم هر دو بیست ساله بودیم.

وقتی پسرمان به دنیا آمد مصرف الکل رابی بالا رفت. می گفت می خواهد از شر همه ی فشارها خلاص شود. معتقد بود که خیلی زود ازدواج کرده ایم.به صید ماهی علاقه ی فراوان داشت. بسیاری از شب ها را با دوستان پسرش سر می کرد،من در واقع هرگز از او عصبانی نمی شدم،به حالش تاسف می خوردم،سالها به همین شکل ادامه دادیم اما نوشیدن الکل کم کم کار دستش می داد،همکاران و دوستانش به او اعتراض کردند،به او اخطار کردند که اگر در رفتارش تجدید نظر نکند شغلش را از دست می دهد،رابی تصمیم گرفت الکل ننوشد.

در این جا بود که مشکل شروع شد. در تمام سال هایی که رابی الکل می نوشید دو نکته را دانستم،یکی اینکه او به من احتیاج داشت ودیگر آنکه کسی حاضر نمی شد با او سر کند،اینگونه احساس امنیت خاطر می کردم. باید با مسائل زیادی روبه رو می شدم اما اشکال نداشت. من در خانواده ای بزرگ شده بودم که پدرم در مقایسه با رابی خلاف های به مراتب جدی تری می کرد،مادرم را کتک می زد و با زنان متعدد رابطه داشت. به همین دلیل تحمل رابی آنقدرها برایم دشوار نبود. از آن گذشته می توانستم خانواده ام را به شکلی که م خواهم اداره کنم،از این ها که بگذریم وقتی رابی کار خلافی صورت می داد و فریاد مرا بلند می کرد تا مدتی بهتر می شد ومن در واقع بیش از این نمی خواستم.

البته تا وقتی او تصمیم به قطع مصرف الکل گرفت این ها را نمی دانستم. اما وقتی او در گروه درمانی الکلی های بی نشان و در گروه آل آنون شرکت کرد و رفتارش جدی شد احساس کردم از شغلیم اخراج شده ام و از این جهت بسیار خشمگین بودم.واقعیت را بگویم شرایط قبلی او را بیشتر ترجیح می دادم.

با آنکه سال ها با مردی فاقد احساس مسئولیت ،غیر قابل اعتماد و به شدت بی صداقت زندگی کرده بودم، بعد از ترک اعتیاد رابی متوجه شدم بیش از هر زمانی با هم مشاجره می کنیم،از همه ی اینها بدتر اینکه او به موسسه ی الکلی های بی نشان زنگ می زد و ازآن ها برای برخورد با رفتار من راهنمایی می خواست ، انگار من بزرگترین تهدید برای ترک مصرف الکل او بودم.

در فکر این بودم که از او جدا شوم تا اینکه زنی که مسئول رسیدگی به برنامه ترک اعتیاد رابی بود به من زنگ زد وخواست ملاقات کوتاهی داشته باشیم،قبول این ملاقات برایم دشوار بود اما به هر جهت آن را پذیرفتم.این زن برایم توضیح داد که خود او نیز زمانی شرایط مرا داشته است. توضیح داد که چقدر از شرکت شوهرش در جلسات الکلی های بی نشان دلخور بوده است. می گفت که اگر هنوز دارند با هم زندگی می کنند این را باید به حساب یک معجزه گذاشت ، بعد از من خواست که چند جلسه ای در مجالس گروه آل آنون شرکت کنم.

حرف هایش را نصفه شنیدم،هنوز فکر می کردم اشکالی متوجه من نیست ومعتقد بودم که رابی به خاطر این چند سال زندگی با من به من زیاد بدهکار است،معتقد بودم رابی به جای شرکت در جلسات آل آنون باید مسئولیت بهبودی اش را به من بسپارد،نمی دانستم که چه شرایط دشواری را می گذراند.

در همین ایام یکی از پسران ما در مدرسه مشکلاتی ایجاد کرد،اموال سایر بچه ها را می دزدید،من ورابی در همایش والدین بچه ها در مدرسه شرکت کردیم،درآن جلسه دیگران هم دانستند که رابی در جلسات الکلی های بی نشان شرکت می کند،مشاور روانی مدرسه خواست که پسرمان را در جلسات آل آتین شرکت دهیم و بعد از من پرسید که آیا من هم در جلسات آل آنون شرکت می کنم یا نه، در گوشه ای گیر افتاده بودم، اما این خانم روانشناس در زمینه ی برخورد با خانواده هایی نظیر ما اطلاعات فراوان داشت و رفتارش هم با من خیلی خوب بود،همه ی پسرهای ما در جلسات آل آتین شرکت کردند اما من هنوز به جلسات آل آنون نمی رفتم،من متقاضی طلاق بودم وهمین کار را هم کردم و به اتفاق پسرهایم به آپارتمان دیگری نقل مکان کردیم. وقتی همه ی سر وصداها خوابید، پسرها گفتند که ترجیح می دهند با پدرشان زندگی کنند، به شدت در هم ریختم،پس از جدا شدن از رابی تمام اوقاتم را صرف آن ها کرده بودم وحالا آن ها پدرشان را به من ترجیح می دادند، کاری نمی توانستم بکنم. آن ها به اندازه کافی بزرگ شده بودند و می توانستند در این زمینه تصمیم بگیرند، پسرها از پیش من رفتند و من تنها ماندم، وحشت زده و افسرده و ناراحت مانده بودم که چه باید بکنم.

چند روز بعد با روان درمانگر رابی تماس گرفتم، می خواستم به او بگویم که شوهرش و سازمان الکلی های بی نشان مسبب همه ی ناراحتی های من هستند. حرف های فریاد گونه ام را شنید و بعد نزد من آمد و در حالی که به شدت می گریستم در کنارم نشست ،روز بعد مرا به یکی از جلسات آل آنون برد.به شدت عصبانی و در ضمن وحشت زده بودم ، به تدریج دانستم که تا چه اندازه بیمار هستم. بعد به مدت سه ماه همه روزه در جلسات آل آنون شرکت کردم وبعد هم تا مدتی طولانی هفته ای سه یا چهار بار در جلسات شرکت نمودم.

در این جلسات آموختم که باید به آنچه جدی تصورشان می کردم بخندم،اینکه فکر می کردم باید دیگران را تغییر بدهم وزندگی آن ها را کنترل کنم، به صحبت های دیگران گوش دادم که می گفتند برایشان چقدر دشوار بوده که به مشکلات خودشان توجه کنند، در مورد خود من هم این مطلب صدق می کرد، اصولا" معنای خوشبختی را نمی دانستم،همیشه فکر می کردم زمانی خوشبخت خواهم شد که دیگران خودشان را به شکلی که من می خواهم تغییر دهند،اما همصحبتی با زنانی که آن ها هم حال وروز مرا داشتند به من کمک کرد تا راهم را پیدا کنم، آموختم که برای خودم متاسف نباشم، آموختم قدر نعمات زندگی ام را بدانم،کمی بعد گریه کردن هایم متوقف شد ، دیدم فرصت قابل ملاحظه ای دارم که جایی به طور پاره وقت کار کنم وهمین کار را هم کردم، بعد من و رابی برای شروع دوباره زندگی زناشویی مان صحبت کردیم،مشاور رابی به او توصیه کرد که کمی صبر کند،زن مشاور هم همین توصیه را به من کرد، دلیلش را نمی دانستم اما سایر افراد حاضر در گروه درمان نیز نظرات آن ها را تایید کردند،

اوایل برایم دشوار بود اما به تدریج با هر تصمیمی که برای خودم گرفتم، بخشی تهی از وجودم را پر کردم، باید می فهمیدم و می دانستم که کیستم، چه می خواهم، چه چیزهایی را دوست ندارم واصولا" برای زندگی ام چه تصمیم دارم. نمی توانستم این ها را بدانم مگر آنکه مدتی را با خود به تنهایی می گذراندم، باید تنها می بودم و کسی را نمی داشتم که نگران او شوم و بخواهم به جای خود او زندگی اش را اداره کنم.

اوایل، وقتی من و رابی تصمیم گرفتیم که دوباره با هم زندگی کنیم ، وسوسه می شدم که هر لحظه به او زنگ بزنم و درباره جزئیات مسائلش با او صحبت کنم، هر بار که به او زنگ می زدم قدمی به عقب بر می داشتم، از این رو تصمیم گرفتم هر آینه می خواهم با رابی حرف بزنم به جای او به یکی از زنان گروه درمان زنگ بزنم وبا او صحبت کنم.

ماجرای جانیس به اندازه کافی گویا هست و احتیاج به توضیح بیشتر ندارد، او به شدت می خواست که مورد نیاز باشد، می خواست با مرد نابسنده ای زندگی کند و تمام شئونات زندگی او را در کنترل خودش داشته باشد، قبلا" خاطر نشان کردیم که فرزندان کمسال خانواده های ناسالم و بدکارکردی مجبور می شدند بار مسئولیت های خانواده را بر دوش بکشند، آن ها از کودکی می آموزند که مسئول مسائل خانواده هستند. این بچه ها برای نجات خانواده خود معمولا" به سه طریق اقدام می کنند، یکی اینکه به اصطلاح نامرئی می شوند، نه تقاضایی برای خود دارند و نه مشکلی ایجاد می کنند و نه توقعی دارند. کودک در این شرایط سعی دارد بر گرفتاری های از قبل موجود خانواده اش اضافه نکند.

گروه دیگر ممکن است دست به شرارت بزنند، کودک در این شرایط در واقع می خواهد همه ی مشکلات خانواده را متوجه خود بداند. اینگونه ممکن است پدر و مادر متوجه حالات ناخوشایند فرزندانشان بشوند، ممکن است از یکدیگر بپرسند او را چه می شود ، با او چه باید بکنیم و حال آنکه در غیاب این سوال ممکن است از خود بپرسند تکلیف ازدواج ما چیست، در واقع کودک با این رفتار خود می خواهد از متلاشی شدن زندگی زناشویی پدرومادرش جلوگیری کرده باشد.کودکانی با این خصوصیت اغلب خشمگین هستند.

اما این امکان هم وجود دارد که کودک تصمیم بگیرد فرزندی خوب وشایسته ظاهر شود و این همان چیزی است که جانیس انتخاب کرد،بچه ها در این جریان در ظاهر خوب و مقبول هستند اما درون تنهایی دارند، اینها سعی می کنند شاد وخوشحال ظاهر شودند اما در درون خشمگین هستن، خوب به نظر رسیدن در این عده جای احساس خوب داشتن و اگر درست تر بگوییم جای هر گونه احساس را پر می کند.

در مورد همه زنانی که سرگذشتشان را در این فصل خواندید شرط التیام این است که با تالمات گذشته و موجود خود ارتباط برقرار کنند و این کاری است که قبلا" نکرده اند، همه ی تلاش آن ها این بوده که از تالم و ناراحتی اجتناب کنند، این زنان جملگی در کودکی برای حفظ بقا و دوام خود راه انکار و کنترل دیگران را برگزیدند، به عبارت دیگر دفاع هایشان یکی از دلایل عمده رنج و تالم آن ها بوده است.

زنانی که محبت بی تناسب دارند تقصیرها و اشکالات همسرشان را نمی بینند و به بیانی آن ها را انکار می کنند، باید دانست انکار و کنترل دیگران نه تنها از مشکلات ما نمی کاهد، بلکه در نهایت بر وخامت روابط میان ما و همسرمان می افزاید.

اگر به ماجرای "دیو و دلبر" برگردیم به این نتیجه می رسیم داستان هایی از این قبیل این ذهنیت را ایجاد می کنند که اگر زنی مردی را دوست داشته باشد می تواند او را متحول سازد، می تواند روحیه و رفتار او را تغییر دهد. تا این حد شعار داستان "دیو و دلبر" این است که زن ها با انکار و کنترل می توانند خوشبخت شوند، دلبر در این افسانه پریان می تواند با دوست داشتن دیو او را متحول سازد، جامعه ی ما نیز با برداشت های جنسیتی خود بر این نظریه صحه می گذارد.

اما نکته ی آموزنده این حکایت چیست؟ نکته ی آموزنده و جان کلام پذیرفتن است، پذیرفتن نقطه ی مقابل انکار وکنترل است. باید واقعیت ها را به شکلی که هستند بپذیریم و در مقام تغییر دادن آن ها نباشیم، باید دانست که شادی وخوشبختی با توجه کردن به درون خویش ایجاد می شود.

دلبر در داستان پریان نیازی به تغییر دادن نداشت . باید او را واقع بینانه ارزیابی می کرد، او را به همان شکل که بود می پذیرفت و کیفیات خویش را گرامی می داشت. او را به همان شکل که بود می پذیرفت و کیفیات خویش را گرامی می داشت. او بر آن نشد که از دیو یک شاهزاده بسازد ونگفت : " وقتی او از جامه ی حیوانی به درآید و انسان شود من خوشبخت می شودم." او به خاطر دیو بودن جانور متاسف نشد و احساس دلسوزی نکرد. نکته ی آموزنده ی مطلب هم در همین جاست.دلبر در این داستان به این دلیل که شرایط را به آن گونه که بود پذیرفت به آزادی رسید و در قالب بهترین خویشتن خود ظاهر گردید. اما اینکه دیو در واقع یک شاهزاده بود و دوباره به قالب اصلی خود درآمد در واقع پاداشی بود که برای پذیرفتن شرایط به دلبر داده شد و بعد به عقد شاهزاده در آمد تا عمری را به خوشبختی با یکدیگر زندگی کنند.

پذیرفتن دیگران به آن شکلی که هستند، بدون تلاش برای تغییر دادن آن ها به هر شکل ممکن ، حالت متعالی عشق است که برای اغلب ما انجام دادنش دشوار است. اقدام برای تغییر دادن دیگران در اصل انگیزه ای از روی خودخواهی است. می خواهیم با تغییر دیگران به خوشبختی برسیم. اما وقتی منبع خوشبختی در بیرون از خود قرار می دهیم ،وقتی خوشبختی خود را در دست های دیگران می بینیم، از توانای خود برای رسیدن به خوشبختی و مسئولیتی که در این زمینه داریم اجتناب می کنیم.

به ظاهر عجیب است اما همین پذیرفتن است که به شخص طرف مقابل ما امکان میدهد که در صورت تمایل تغییر کند.اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم، برای مثال، اگر مردی بیش از اندازه کار می کند و زن با او به این علت که تا دیروقت در بیرون از منزل کار می کند مشاجره کند چه نتیجه ای را می توان انتظار داشت؟مرد که طرز برخورد ناخوشایند زنش را می بیند بیش از گذشته از خانه بیرون می ماند، احساس میکند برای نجات از غرولند دائم همسرش این حق اوست که کمتر به خانه بیاید، از سوی دیگر، وقتی زن پیوسته در مقام اعتراض است مرد مشکل موجود میان خود و زنش را  کار بیش از اندازه خود نمی داند، به جای آن فرض را بر این می گذارد که غرولند زنش علت وجود تنش میان آن هاست . تلاش فراوان زن برای تغییر دادن شوهرش عاملی است که به فاصه گرفتن بیشتر این زن وشوهر از یکدیگر منجر می شود، زن در اصل با تلاش به منظور نزدیک کردن شوهر به خود میان خود و او فاصله بیشتری ایجاد می کند.

اعتیاد به کار زیاد هم مانند بسیاری از رفتارهای اضطرار گونه دشواری بزرگی است. بسیاری از مردانی که از صمیمیت می ترسند، سر خودشان را با کار بیش از اندازه گرم می کنند، بسیاری از مردانی که در خانواده های ناسالم و بدکارکردی بزرگ شده اند به کارهای افراط گونه روی می آورند، همانطور که محبت کردن بیش از اندازه نیز سلاحی است که زنانی که در خانواده ای ناسالم و بدکارکردی بزرگ شده اند از آن استفاده می کنند، مردانی که در کار کردن افراط می کنند از بسیاری از مواهب زندگی لذت نمی برند، اما وظیفه همسران مردانی که اعتیاد مفرط به کار وفعالیت دارند، این نیست که این عادت را از سر آن ها بیرون آورند،به جای آن وظیفه آن ها این است که به زندگی خودشان برسند.

بسیاری از ما از این توانایی برخورداریم که زندگی سرشارتری داشته باشیم، اغلب اوقات متوجه این خوشبختی نمی شویم زیرا برا این گمانیم که دیگران ما را از رسیدن به آن محروم کرده اند. ما فراموش می کنیم که برای رسیدن به تعلی نقشی داریم و به جای آن درصدد بر می آییم که دیگران را تغییر بدهیم و چون در این کار موفق نمی شویم، خشمگین ، مایوس، و افسرده می شویم. تلاش برای تغییر دادن دیگران ناراحت کننده است وسبب افسردگی می شود اما اقدام برای تغییر دادن خود اسباب نشاط می گردد.

زنی که شوهرش معتاد به کار بیش از اندازه است باید بداند که این مشکل شوهر اوست و خود اوست که باید فکری به حال آن بکند. در توان زن نیست که شوهرش را از افراط در کار نجات دهند. وظیفه او هم نیست که چنین کند و اصولا" چنین حقی هم ندارد ، زن باید به حق و حقوق شوهرش احترام بگذارد و بداند که این حق اوست که هر طور می خوهد زندگی کند هر چند ممکن است زن مشتاق باشد که شوهرش به شکلی که او می خواهد تغییر کند.

زنی که از تلاش برای تغییر دادن شوهرش دست می کشد به لحاظ مختلف راحت و رها می وشد. رها از احساس گناه که چرا نتوانسته شوهرش را تغییر دهد، وقتی رنجش و احساس گناه زن کاهش می یابد او در موقعیتی قرار می گیرد که نسبت به شوهرش محبت بیشتری احساس کند و به این تنیجه برسد که شوهرش دارای ویژگی های مثبتی است که او تا آن زمان به آن ها توجه نکرده است.

وقتی زن از تلاش برای تغییر دادن شوهرش دست می کشد و به جای آن نیرویش را صرف رشد وتعالی علایق خودش می کند به احساسی از شادی و خوشبختی و رضایت خاطر می رسد . ممکن است به این نتیجه برسد که بدون در نظر گرفتن شرایط همسرش نیز می تواند شاد و راضی باشد. وقتی زن برای رسیدن به خوشبختی کمتر به شوهرش وابسته می شود، چه بسا به این نتیجه برسد که زندگی بدون مردی که در زندگی حضور ندارد نیز می تواند اسباب رضایت خاطر باشد.

وقتی زن از اندیشه تغییر دادن مرد زندگی اش می گذرد، مرد در شرایطی قرار می گیرد که به زندگی اش به طرز متفاوتی نگاه کند و زن می تواند در هر صورت زندگی شادمانه داشته باشد.

فصل پنجم

 اما مردانی که با زنان شیفته ازدواج می کنند چه حال وروزی دارند؟ در برخورد نخست با زنان شیفته چه برداشتی پیدا می کنند؟ اگر روابط پایا و ادامه دار شود و مرد تغییر کند،چه تغییری در احساسش به وجود می آید؟ نمونه های زیر موضوع را توضیح داده اند. 

 تام : 48 ساله به سابقه ی 12 سال ترک میگساری، 

 پدر و برادرش دراثر اعتیاد به الکل جانشان را از دست داده اند شب آشنایی با الاین را به خوبی به یاد دارم.در یک باشگاه بودیم،هردو اوایل بیست سالگی را می گذراندیم،در بیست سالگی به جرم رانندگی در حال مستی دستگیر شدم،سال بعد هم یک تصادف شدید دیگر کردم.الاین با یکی از دوستان من به باشگاه آمده بود،او ما را به هم معرفی کرد.به نظرم رسید زن جذابی است .آن شب هم مطابق معمول الکل مصرف کرده بودم و جسارتی در من ایجاد شده بود. در حالیکه به اتفاق قدم می زدیم سکندری خوردم و با زوجی که از کنارم می گذشتند برخورد نمودم. خیلی خجالت کشیدم.عذرخواهی کردم. اما برخورد الاین با آن ها به گونه ی دیگری بود.بازوی زن را گرفت و از هر دو آن ها عذر خواهی کرد و آن ها را تا کنار صندلی هایشان برد. رفتاری به شدت مهر انگیز را به نمایش گذاشت به طوری که ناراحتی آن زن و مرد به کلی تمام شد. بعد به سمت من آمد وبا مهر و محبت از حالم پرسید. شاید اگر زن دیگری می بود عصبانی میشد ودیگر با من حرف نمی زد. تصمیم گرفتم این زن را هرگز از دست ندهم. با پدرش دوست شدم وتا روزی که در قید حیات بود روابط خوبی با او داشتم.البته او هم الکلی بود . مادرم به شدت از الاین خوشش می آمد. مرتب به او می گفت که من به کسی مانند او احتیاج دارم تا از من مراقبت کند. تا مدت ها الاین با من همان برخورد محبت آمیز شب اول را داشت تا اینکه در مقام انتقاد از من برآمد و مرا برای ترک الکل زیر فشار گذاشت. مجبور شدم رابطه ام را با او قطع کنم اما شش ماه بعد برای ترک اعتیاد به سازمان های الکلی های بی نشان مراجعه کردم. یک سال بعد دوباهر به الاین رجوع کردم و با هم ازدواج کردیم. حالا مدت ها از آن زمان می گذرد ،یکدیگر را به شدت دوست داریم و با هم صادق و صمیمی هستیم. توجه الاین به تام اتفاقی که میان تام و الاین افتاد نمونه اتفاقی است که اغلب میان یک الکلی و کسی که میخواهد با او زندگی کند صورت خارجی پیدا می کند.تام به دردسر می افتد و الاین بی آنکه احساس کند به او توهین و بی توجهی شده در مقام کمک به تام بر می آید.الاین در تام اطمینان خاطر ایجاد کرد و تام از این حیث خوشحال بود زیرا زندگی اش با گرفتاری های فراوان همراه بود. وقتی الاین به " ال انون" (سازمانی که به درمان همسران الکلیها کمک می کند.) پیوست و آموخت که به ادامه بیماری شوهرش کمک نکند،تام همان کاری را کرد که اغلب معتادان وقتی همسرشان بهبود می یابد انجام می دهند از آنجایی که بسیاری از مردان الکلی به راحتی زنانی را پیدا می کنند که مطابق میل و نظر آن ها رفتار کنند،تام به سرعت با زن دیگری آشنا شد تا کارهای سابق الاین را برایش انجام دهد. اما در همین زمان بر سر یک دو راهی قرار گرفت.یا باید ترک الکل می کرد و یا در غیر این صورت جانش را از دست می داد که تام راه بهبود را انتخاب کرد. تام در موسسه الکلی های بی نشان و الاین در گروه ال انون به درمان خود پرداختند.آن ها برای نخستین بار در زندگیشان آموختند که به شکلی غیر سلطه جویانه به اتفاق زندگی سالمی داشته باشند.  

چارلز : 65 ساله،مهندس بازنشسته با دو فرزند، متارکه کرده،دو بار ازدواج کرده  

که پس از مرگ همسرش تنها زندگی می کند دو سال است که هلن مرده و تازه به شرایط جدید عادت می کنم. هرگز فکر نمی کردم که سروکارم به روان درمانگر بیفتد،آن هم در این سن وسال اما بعد از مرگ همسرم به قدری خشمگین شدم که به وحشت افتادم . مرتب در این فکر بودم که می خواهم به او آسیب بزنم،خواب می دیدم که او را کتک می زنم و در حالی که بر سرش فریاد می کشیدم از خواب می پریدم .فکر می کردم دیوانه می شودم و بالاخره خودم را راضی کردم که به پزشک مراجعه کنم. او هم سن وسال من است. به اندازه من هم محافظه کار است. به همین دلیل وقتی توصیه کرد که تحت مشاوره روانی قرار بگیرم غرور را کنار گذاشتم و حاضر به این کار شدم. به یک روان درمانگر متخصص التیام اشخاص از سوگ و اندوه مراجعه کردم. روی اندوه من کار کرد. فهمیدم بسیار عصبی هستم و بعد سعی کردم به کمک یک روان درمانگر علتش را پیدا کنم. هلن زن دوم من بود. زن اولم ،ژانت ،هنوز در همین شهر با شوهر جدیدش زندگی می کند.البته جدید که چه عرض کنم.ازدواج آن ها به 25 سال قبل باز می گردد.زمانی با هلن آشنا شدم که به عنوان مهندش شهرداری کار می کردم . هلن در آن زمان منشی واحد برنامه ریزی بود. آن روزها گاهی او را می دیدم. هفته ای یکی دو بار به هنگام صرف غذا در یک رستوران به هم بر می خوردیم . زن زیبایی بود.لباس های شیک می پوشید،کمی هم خجالتی بود اما رفتار دوستا نه ای داشت. آنطور که نگاه می کرد می توانستم حدس بزنم که از من خوشش آمده است. می دانستم قبلا" ازدواج کرده ودو فرزند دارد. به شکلی دلم برایش می سوخت که مجبور بود به تنهایی دو کودک را بزرگ کند. به هر صورت یکی از روزها به او یک قهوه تعارف کردم و دقایقی با هم حرف زدیم. به او گفتم که ازدواج کرده ام و بعد از مشکلات زندگی زناشویی حرف زدم. نمی دانم چگونه به این نتیجه رسید که من مرد جالب و بی کم و کاستی هستم ودرست نیست که از زندگی ام رنج ببرم.وقتی از رستوران بیرون می آمدم احساس غرور داشتم. احساس می کردم که قدم سه متر بلندتر شده است. دلم می خواست باز هم او را می دیدم. شاید یکی از دلایلش این بود که او تنها زندگی می کرد اما به هر صورت احساس غرور داشتم. اما ابدا" قصد نداشتم با او رابطه داشته باشم. این کار را هرگز نکرده بودم. در پایان دوره سربازی با ژانت ازدواج کرده بودم. البته من و ژانت خوشبخت ترین زن و شوهری نبودیم .اما بدبخت ترین آن ها هم نبودیم. حاضر نبودم با داشتن او با زن دیگری رابطه داشته باشم. هلن قبلا" دو بار ازدواج کرده بود ودر هر دو مورد رنج فراوان برده بود. شوهران قبلی در حقش ظلم کرده بودند و هر کدام برایش کودکی باقی گذاشته بودند. حالا او به تنهایی و بدون کمک دیگران فرزندانش را بزرگ می کرد. بدترین کاری که می توانستیم بکنیم این بود که درگیر هم شویم. به حال او متاسف بودم اما می دانستم برای کمک به او کاری از من ساخته نیست. آن روزها به صرف اینکه دلتان می خواست نمی توانستید از همسرتان طلاق بگیرید. وضع مالی من هم آنقدرها خوب نبود که به خاطر طلاق دار وندارم را از دست بدهم و بعد دوباره از نو شروع کنم و سوای تامین معیشت خودم از یک زن و فرزندانش هم نگهداری کنم. از اینها گذشته من به راستی خواهان طلاق نبودم. از زنم هم دیگر عصبانی نبودم.فرزندانم را هم دوست داشتم . من از اینکه با زن وفرزندانم بودم خوشحال بودم . اما ملاقات با هلن همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داد. هیچکدام نمی توانستیم از یکدیگر دست برداریم . هلن تنها بود و می گفت حتی به داشتن رابطه ی اندک با من راضی است. میدانستم رها کردن هلن او را به شدت می رنجاند.احساس بسیار بدی پیدا کردم.هر دو این زنان روی من حساب می کردند و من در اصل هر دو را ناراحت می کردم. ژانت سرانجام متوجه رابطه ی من با هلن شد واز من خواست که یا به رابطه ام با هلن پایان دهم یا او را ترک کنم. سعی کردم با هلن قطع رابطه کنم اما نشد. سرانجام ژانت تقاضای طلاق کرد واز من جدا شد. من و هلن با هم ازدواج کردیم. تا قبل از ازدواج روابط من وهلن بسیار خوب بود. اما از همان روز اول ازدواج وضع فرق کرد. حالا هلن سرد شده بود.البته وقتی به سر کارش می رفت لباس های شیک وآراسته می پوشید ،اما در منزل نسبت به سرووضعش بی توجه بود. البته برایم مهم نبود،اما مطلبی بود که آن را متوجه می شدم.روابط ج ما هم به سردی گرایید. دیگر او زن علاقمند گذشته ها نبود. هنوز دو سال نگذشته بود که اتاق های خواب جداگانه داشتیم، رابطه ی ما به همین شکل سرد و بی روح ادامه داشت تا اینکه او مرد. هرگز به فکر ترک او نیفتادم. برای با او بودن بهای سنگینی را پرداخته بودم و حالا چگونه می توانستم او را ترک کنم. وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم هلن احتمالا" در طی آن سال های آشنایی بیش از من رنج کشید. هرگز نمی دانست که من میان او و ژانت کدام را انتخاب می کنم. اغلب گریه می کرد و حتی چند بار تهدیدی به خودکشی کرد. او از شرایطی که داشت متنفر بود. پس از ازدواج خودم را یک شکست خورده احساس می کردم. از این ناراحت بودم که نتوانسته ام او را خوشبخت کنم. در جریان روان درمانی اطلاعات فراوانی درباره خودم به دست آوردم. اما فکر می کنم به توجه کردن به مواردی درباره هلن علاقه مند شدم که نمی خواستم با آن روبه رو گردم. او وقتی هنوز با من ازدواج نکرده بود زن موثرتری بود، عملکر بهتری داشت اما وقتی روابط ما به حالت طبیعی درآمد، تغییر کرد به همین دلیل است که عشق میان ما پس از ازدواج مرد و از بین رفت. توجه هلن به چارلز در شروع آشنایی هلن که زن جذابی بود با محبت هایش نظر موافق چارلز را جلب کرد . هلن کوشید به رغم آنکه چارلز ازدواج تقریبا" موفقی را می گذراند، روی او تاثیر بگذراد واینها هیچکدام نیاز به توضیح ندارند. اما آنچه نیازمند توضیح است تغییر ناگهانی رفتار هلن است.چگونه بود که او پس از ازدواج نسبت به مردی که مدت ها به خاطرش صبر کرده بود بی تفاوت و سرد شد. چرا وقتی چارلز زندگی مشترک دیگری داشت هلن به او توجه دشات. اما وقتی با او ازدواج کرد نظرش نسبت به چارلز تغییر کرد واز او خسته شد؟ علتش این بود که هلن خواهان چیزی بود که آن را در اختیار نداشت. هلن برای حفظ ارتباط خود با چارلز به فاصله ای احتیاج داشت و این فاصله را زندگی زناشوی چارلز تامین می کرد. تنها تحت این شرایط بود که هلن می توانست به چارلز محبت کند. هلن به هیجان،تنش و تالم عاطفی عشق ورزیدن به مردی که در اختیار او نبود نیاز دشات و بعد چون دیگر برای او نیازی به تلاش برای رسیدن به چارلز باقی نماند. نسبت به او سرد شد. حالا که چارلز از آن او شده بود. دیگر برایش شخصیت مهمی نبود. هلن در تمام مدتی که به چارلز علاقه نشان می داد، در نقش زنان شیفته که محبت بی تناسب دارند. ظاهر شده بود. او دردمندانه و با اشک و آه و تالم خواهان مردی بود که به او تعلق نداشت . تا زمانی که هنوز به وصال چارلز نرسیده بود در نظرش محو همه ی دنیا بود اما وقتی هلن و چارلز ازدواج کردند،عشق وعلاقه ی هلن نسبت به چارلز فروکش کرد. اغلب شاهدیم کسانی که مدت های مدید برای وصال به کسی که او را دوست دارند تلاش می کنند و به موفقیت می رسند،عشقشان فروکش می کند. راسل :32 ساله ،مددکار اجتماعی بچه هایی که سرو کارم با آن ها می افتد همیشه تحت تاثیر اسمم قرا ر می گیرند که روی ساعد دست چپم خال کوبی شده . این خالکوبی درباره زندگی گذشته من مسائل زیادی را روشن می کند.آن را زمانی کردم که هفده ساله بودم. علتش هم این بود که قویا" احساس می کردم روزی جسدم را جایی پیدا می کنند و کسی به هویتم پی نمی برد. فکر می کردم آدم بسیار بدی هستم. تا هفت سالگی با مادرم زندگی کردم. بعد مادرم ازدواج مجدد کرد و من با همسر جدیدش نمی ساختم؛خیلی ساده آبمان در یک جوی نمی رفت . چند بار فرار کردم. در آن روزگان بچه های فراری را به زندان می انداختند. ابتدا راهی محبس کودکان فراری و کودکان بزهکار شدم و کمی دیرتر از زندان های دیگر سر درآوردم. تا وقتی به سن 25 سالگی رسیدم در واقع ندامتگاه و زندانی در کالیفرنیا نبود که آن را تجربه نکرده باشم. لازم به توضیح نیست اما در آن سال ها مدت اقامت من در زندان و ندامتگاه،بیش از طول زمان آزادی ام بود . با این حال هنوز می توانستم گهگاه مونیکا را ببینم. وقتی با مونیکا آشنا شدم پانزده سال بیشتر نداشت،آشنا شدنمان اتفاقی بود. پیشنهاد کرد که کمی راه برویم و همین کار را هم کردیم. از همان لحظه ی شروع احساس کردم دختری به شدت پرمحبت است. می خواست جزئیات زندگی ام را بداند. من هم به طور مفصل با او حرف زدم ،اطلاعات ریز ودرشتی درباره خودم به او مخابره کردم. به اوگفتم که در کودکی بر من چه گذشته است ، از مادرم و از ناپدریم حرف زدم. اشک در چشمان مونیکا حلقه زده بود. وقتی با هم خداحافظی کردیم من عاشق به تمام معنای او شده بودم. قرار شد روز بعد به مونیکا زنگ بزنم. اما شب به هنگام رانندگی به علت سرعت بیش از حد دستگیر شدم و روانه ی ندامتگاهم کردند. مطمئن بودم که رابطه ی هنوز شروع نشده ی من با مونیکا به پایان خود رسیده است زیرا به او قول داده بودم که دیگر راه خطار نروم. وقتی مرا به ندامتگاه بردند. تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برایش نامه ای بنویسم. برایش نوشتم که باز هم گرفتار شدم. اما این بار تقصیری به واقع متوجه من نبود.پلیس ها چون مرا دوست ندارند،راهی ندامتگاهم کرده اند. مونیکا به سرعت جواب نامه ام را داد. و بعد به مدت دو سال همه روزه برایم نامه پست کرد. تمام مطالبی که به هم می نوشتیم درباره این بود که چقدر یکدیگر را دوست داریم،چقدر از اینکه با هم نیستیم ناراحتیم ودلمان برای هم تنگ می شود. توضیح می دادیم که وقتی آزاد شدم چه ها خواهیم کرد. مادرش به او اجازه نداد که روز آزادی ام به زندان استوکتون بیاید. از این رو با اتوبوس به سان خوزه برگشتم. به شدت برای دیدن دوباره او هیجان داشتم اما در واقع وحشت هم کرده بودم. فکر می کنم می ترسیدم که دیگر مرا دوست نداشته باشد از این رو فکر کردم اگر دیرتر به دیدن او بروم بهتر است. با این حساب به دیدن یکی از دوستان قدیمم رفتم وبعد از چهار روز مونیکا را ملاقات کردم. به شدت می ترسیدم، نگران بودم که دست رد به سینه ام بزند و مرا از خودش دور کند. مادرش سر کار رفته بود. مونیکا در حالی که تبسمی بر چهره داشت به استقبال من آمد و به رغم آنکه چند روز با او تماس نگرفته بودم به گرمی از من استقبال کرد. به خاطر دارم بار دیگر به اتفاق قدم زدیم،قدم زدنی دلپذیر بود. پولی نداشتم که او را به جایی ببرم ،اتومبیلی هم در کار نبود،اما نه آن روز و نه هیچ روز دیگر این برایش مهم نبود. در نظر مونیکا گناهی به گردن من نبود. برای هر کاری که که کرده یا نکرده بودم عذر و توجیهی داشت . من سال ها در ندامتگاه و زندان های مختلف زندگی کرده بودم و با این حال با من ازدواج کرد. پدرش وقتی او کودکی کم سال بود خانواده اش را ترک کرده بود. مادرش به راستی از این موضوع ناراحت بود ، از من هم آنقدر ها خوشش نمی آمد،درواقع به همین دلیل بود که من و مونیکا ازدواج کردیم. به خاطر مشکلات مالی بار دیگر کارم به دادگاه کشید. به قید ضمانت آزاد شدم تا روز محاکمه ام فرا برسد.. در تمام این مدت مادر مونیکا به او اجازه نمی داد که به دیدن من بیاید به همین دلیل بدون اطلاع او ازدواج کردیم و تا زمان شروع محاکمه در هتلی ماندگار شدیم. مونیکا در رستورانی کار می کرد. اما از کارش دست کشید تا بتواند همه روزه در جلسات دادگاه حضور پیدا کند. بعد البته من از زندان سر در آوردم و مونیکا هم به منزل مادرش برگشت،اما مرتب با هم نزاغ می کردند به طوری که مونیکا مجبور شد به نزدیک ترین شهر به زندان من اسباب کشی کند وآنجا مجددا" در رستورانی به کار مشغول شد. مونیکا در یک شهر دانشگاهی اقامت کرده بود و من امیدوار بودم که به تحصیلاتش ادامه دهد. مونیکا به واقع مدرسه را دوست داشت و دانش آموز باهوشی بود. اما گفت که علاقه ای به ادامه تحصیل ندارد. می گفت که تنها انتظار آزادی مرا می کشد با هم نامه نگاری می کردیم و هر دفعه که اجازه می دادند به دیدن من می آمد . او با کشیش زندان درباره من زیاد حرف می زد و مرتب از او می خواست که با من حرف بزند و تا جایی که میتواند به من کمک کند. اما من بعدا" از او خواستم که این موضوع را فراموش کند از صحبت کردن با او متنفر بودم. با آنکه مونیکا به دیدن من می آمد، نامه هم برایم می نوشت و برای من انواع و اقسام کتاب ها و مقالات آموزشی وتربیتی می فرستاد،پیوسته می گفت که برای تغییر رفتارم دعا می کند. خیل دلم می خواست که از زندان بیرون بیایم اما زندگی در زندان تنها چیزی بود که آن را بلد بودم. به هر صورت تحولی در من ایجاد شد وتصمیم گرفتم برای زندگی در دنیای بیرون خودم را آماده کنم،در حالی که در زندان بودم دوران دبیرستان به دنبال آن کالج را تمام کردم. وقتی از زندان بیرون آمدم،به شدت تلاش کردم که دیگر خودم را به دردسر نیندازم. در این زمان مدرک فوق لیسانسم را هم در رشته مددکاری اجتماعی گرفتم، اما در این جریان همسرم را از دست دادم. در شروع وقتی در شرایط دشواری به سر می بردیم،روابطمان بسیار خوب بود. اما وقتی مشکلات از میان رفتند و ما به آنچه از مدت ها قبل می خواستیم رسیدیم ، مونیکا هر روز عصبانی تر از روز قبل ظاهر شد وبعد درست در همان زمان که باید از هرموقع دیگری شادتر و خوشبخت تر می بودیم مرا ترک کرد. حالا حتی نمی دانم که او کجاست وچه می کند. مادرش هم اطلاعی به من نداد و بعد به این نتیجه رسیدم که اگر او خواهان زندگی با من نیست و نمی خواهد مرا ببیند،دلیلی برای دیدن او ندارم. روزگاری آرزوهای دور ودراز در سر داشتیم و چون به آرزوهایمان رسیدیم،میانمان جدایی افتاد. هر چه وضع مالی مان بهتر شد بر ناراحتی های او اضافه گردید. فکر می کنم دلیلش این بود که دیگر نمی توانست به حال من تاسف بخورد. جذابیت راسل برای مونیکا چیزی در زندگی راسل او را آماده نکرده بود که به کسی زندگی متعهدانه و محبت آمیز داشته باشد. او در بخش اعظم زندگی اش فرار کرده یا به کارهای خطرناک تن داده بود . اینگونه او میخواست به شکلی از یاس ونومیدی اش فاصل بگیرد . تن به خطر می داد تا از احساس درد وعجز و درماندگی نشات گرفته از ترک شدن از سوی مادرش اجتناب کرده باشد. وقتی مونیکا را ملاقات کرد تحت تاثیر نگاه های ملایم و پرمهر او قرار گرفت. مونیکا نه تنها راسل را به عنوان آدمی بد و نااهل رد نکرد،بلکه با علاقه و از روی محبت و مهر عمیق به مسائلش توجه کرد،مونیکا خیلی زود به راسل گفت که می خواهد در خدمت او باشد و راسل این گفته را خیلی زود تجربه کرد. وقتی کار راسل به زندان افتاد مونیکا با صبر وحوصله در انتظارش باقی ماند،به نظر می رسید که مونیکا از عشق،پایداری ومداومت کافی بهره دارد تا با هر اقدامی که راسل بکند وهر اتفاقی که برای او بیفتد برخورد کند. گرچه به نظر می رسید مونیکا می توانست راسل و رفتار او را تحمل کند،در واقع عکس این مطلب صادق بود. آنچه هیچکدام از این دو جوان متوجه آن نشدند این بود که مونیکا تا زمانی می توانست در خدمت راسل باشد که راسل در خدمت او نباشد تا زمانی که راسل از مونیکا جدا بود،مونیکا برایش همسری دلخواه بود،زن دلخواه یک زندانی. مونیکا به سختی تلاش کرد وانتظار کشید که راسل تغییر کند تا بتوانند با هم زندگی شادمانه داشته باشند.همسران زندان از گونه مونیکا،احتمالا" بارزترین نوع زنان شیفته به شمار می آیند. آن ها از آن جهت که نمی توانند با یک مرد برخورد صمیمی داشته باشند، زندگی در رویا را انتخاب می کنند. دل به این می بندند که اگر کسی را دوست دارند در زندگیشان حضور پیدا کند،به خوشبختی می رسند.اما متاسفانه این اشخاص تنها با خیال و رویا می توانند صمیمی شوند. نکته مهم این است که به نظر می رسید راسل نمی تواند کسی را عمیقا" دوست بدارد و حال آنکه مونیکا با مهربانی و شکیبایی فراوانش به خوبی از عهده ی انجام این کار بر می آمد. اما به هر صورت هر دو آن ها در کار دوست داشتن صمیمانه با دشواری روبه رو بودند. به همین دلیل وقتی نمی توانستند با هم باشند شریک زندگی یکدیگر بودند و وقتی شرایط برای در کنار هم قرار گرفتن آن ها فراهم شد از یکدیگر جدا شدند.شاید برایتان جالب باشد که بدانید راسل تا به امروز با کسی ازدواج نکرده است. او نیز همچنان با صمیمیت و یگانگی مشکل دارد. تایل:42ساله،مدیر یک موسسه تجاری،متارکه کرده،بدون فرزند 

 قبلا" ، وقتی هنوز با هم بودیم، به شوخی می گفتم وقتی برای نخستین بار نانسی را دیدم ضربان قلبم چنان تند شد که نفسم به شماره افتاد.اما این عین حقیقت بود. او پرستاری بود که در موسسه ای که من در آن کار می کردم فعالیت داشت. به دفترش رفته بودم تا دستگاه تنفسی ام را معاینه کنم.تند شدن ضربان قلب و به شماره افتادن نفسم هم جز این دلیلی نداشت. مدیر واحد مرا برای معاینه فرستاده بود، یکی به این دلیل که وزنم به شدت بالا رفته بود و دیگر اینکه روی قفسه سینه ام درد می گرفت. در شرایط بدی به سر می بردم. یک سال و نیم بود که زنم مرا ترک کرده بود. برخلاف بسیاری از مردهای تنها که در این مواقع برای گرم کردن سرشان به کافه و رستوران می روند،من در خانه می ماندم،تلویزیون تماشا می کردم و غذا می خوردم.خوردن همیشه برایم لذت بخش بود ، من و زنم اغلب تنیس بازی می کردیم . اما وقتی زنم رفت بازی تنیس مرا افسرده می کرد. البته باید بگویم که از هر کاری افسرده می شدم. آن روز در دفتر نانسی متوجه شدم که در مدت هجده ماه،سی کیلو وزن اضافه کرده ام . در این مدت حتی خودم را وزن هم نکرده بودم ، هر چند چند بار اندازه لباس هایم را عوض کردم، اما برایم ابدا" مهم نبود. نانسی صریحا" گفت که نباید وزن اضافه کنم،اما من احساس پیری می کردم و انگیزه ای برای اینکه خودم را تغییر بدهم نداشتم. ظاهرا" به حال خودم تاسف می خوردم. امیدوار بودم زن سابقم مرا در آن شرایط نبیند. امیدوار بودم برگردد و مرا نجات دهد. اما این اتفاق نیفتاد. نانسی می خواست بداند آیا اتفاق به خصوصی با وزن اضافه کردن من مرتبط است. وقتی ماجرای متارکه ام را شرح دادم،حالت رسمی اش را از دست داد و از روی لطف دست مرا گرفت. هیجانی در من ایجاد شد. به خصوص اینکه مدت ها بود به کسی فکر نکرده بودم. برایم برنامه غذایی نوشت، جزوات متعددی را در اختیار من گذاشت و خواست که هر دو هفته یک بار به دیدن او بروم تا از وضع من اطلاع پیدا کند. به برنامه غذایی او عمل نکردم و مسلما" وزنم هم پایین نیامد. دو هفته بعد طبق قرار قبلی به ملاقاتش رفتم. در تمام مدتی که آنجا بودم توضیح دادم که چگونه متارکه با همسرم روی من اثر گذاشته است. اصرار کرد به توصیه های دیگران عمل کنم ، به کلاس بروم، به باشگاه های ورزشی ملحق شوم، با دوستانم به سفر بروم و علایق جدیدی در خودم ایجاد کنم. حرف هایش را قبول کردم اما کاری صورت ندادم . در نهایت دو هفته دیگر صبر کردم تا دوباره به دیدن او بروم . در جلسه ی سوم بود که او را به صرف شام دعوت کردم. می دانستم که چاق هستم. نمی دانم از کجا دل و جراتش را پیدا کردم، اما به هر صورت دل به دریا زدم و از او دعوت کردم. او هم دعوت مرا پذیرفت. وقتی شنبه شب به سراغش رفتم با انبوهی جزوه ومقاله درباره چاقی، قلب، ورزش وسوگواری برای عزیزان از دست رفته به استقبال من آمد. مد تها بود کسی به این اندازه به من توجه نکرده بود. آشنایی ما با هم خیلی زود جدی تر شد. با خود گفتم نانسی همه ی ناراحتی هایم را برطرف خواهد کرد و باید بگویم که همه ی تلاشش را هم کرد. برایم غذای کم چرب تهیه می کرد، مراقب غذا خوردنم بود و برای ناهار غذای کم کالری درست می کرد تا آن را به اداره ببرم. با آنکه حالا کمتر غذا می خورم اما وزنم به مراتب بیشتر از تلاشی بود که خودم می کردم. انگار مسئولیت او در این خلاصه می شد که ناراحتی های مرا برطرف کند. در واقع گمان می کنم نظام سوخت و ساز بدن من به گونه ای است که برای کم کردن وزن بدنم باید به طور جدی ورزش کنم و من در آن زمان ابدا" ورزش نمی کردم. نانسی گلف بازی می کرد. من هم با او بازی می کردم . اما گلف بازی من نبود. هشت ماه بعد از آشنایی با نانسی برای سفری شغلی عازم شهر مادری ام، اوانستون شدم. دو روز بعد از ورود به این شهر با چند تن از همشاگردیهای دوران تحصیلم در دبیرستان ملاقات کردم. نمی خواستم کسی مرا در آن شکل و قیافه ببیند، اما آن ها دوستان قدیم من بودند و با هم حرف ها داشتیم که بزنیم. از متارکه من و همسرم تعجب کردند. زنم هم اهل همان شهر بود . با دوستانم به بازی تنیس رفتیم. دوستانم با هم بازی کردند و بعد خواستند که من هم بازی کنم. می دانستند که از همان دوران دبیرستان من تنیس بازی میکردم. در جوابشان گفتم فکر نمی کنم بتوانیم حتی یک دور بازی کنم اما آن ها اصرار کردند که حتما" باید بازی کنم. از اینکه دوباره بازی می کردم احساس بسیار خوبی داشتم هر چند تحت تاثیر وزن زیاد نمی توانستم به راحتی بازی کنم و همه ی دورها را باختم . به آن ها گفتم سال دیگر برمیگردم و خدمتشان می رسم. وقتی برگشتم از نانسی شنیدم در سمینار بسیار خوبی در زمینه تغذیه شرکت کرده وبعد از من خواست یافته های جدید او را امتحان کنم. به او جواب منفی دادم. گفتم ترجیح می دهم مدتی به روش خودم عمل کنم. من و نانسی هرگز با هم مرافعه نکرده بودم. البته مرتب به من غرولند می کرد که بیشتر مراقب خودم باشم. اما وقتی مجددا" بازی تنیس را شروع کردم اختلاف میان من و او شروع شد . موقع ظهر بازی می کردم تا به صرف وقت با او لطمه ای نزنم،اما من و او دیگر هرگز مانند گذشته ها نشدیم. نانسی دختر جذابی است و حدود هشت سال از من جوان تر است. وقتی تصمیم گرفتم برای کاستن از وزنم کاری انجام دهم، احساس می کردم که او خوشحال خواهد شد، اما اینطور نشد. به من گفت که آن آدم سابق نیستم و خواست که روابطمان را قطع کنیم. تا آن زمان از وزن بدنم کم کرده بودم به طوری که در مقایسه با روزهای قبل از طلاق فقط سه کیلو اضافه وزن داشتم. جدا شدن از نانسی برایم دشوار بود زیرا دل به این بسته بودم که روزی با او ازدواج کنم. اما وقتی لاغر شدم، روابطمان دیگر مانند گذشته ها نبود. توجه نانسی به تایلر تایلر مرد وابسته ای بود که تحت تاثیر متارکه با همسرش این نیاز در او تشدید شده بود. او با بی توجهی عمدی به خود در اصل می خواست به شکلی احساس ترحم زن سابقش را به خود جلب کند که این اتفاق نیفتاد. بعد او از زن دیگری خوشش آمد، زنی که محبت بیش از اندازه داشت وبه بیانی یک زن شیفته بود . برای این زن توجه به دیگران هدف زندگی بود. احساس درماندگی و تالم تایلر واشتیاق نانسی برای کمک به دیگران دلیل اصلی جذب شدن این زن ومرد به یکدیگر بود. در حالی که تایلر هنوز در اندوه متارکه با همسرش به سر می برد به زنی برخورد که کارش کمک به اشخاص بود. اینگونه بود که نظر تایلر به نانسی جلب شد. اما نیاز تایلر به توجه موقتی بود؛ مرحله ای گذرا در فرایند التیام او بود. اما وقتی تایلر از وزن بدنش کاست و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد، حمایت بیش از حد نانسی که زمانی آرامش بخش و اسباب تسلی خاطر بود، حالا دیگر چنگی به دل نمی زد. برخلاف وابستگی موقتا" مبالغه آمیز تایلر نیاز نانسی که می خواست مورد نیاز باشد،مرحله ای گذرا نبود، به جای آن بخشی از ویژگی شخصیتی او بود. تنها اینگونه بود که می توانست با اشخاص ارتباط برقرار کند. او در محل کار و در منزل یک پرستار و یک مراقب بود. سلامتی تایلر که نانسی برای تحقق آن به شدت تلاش کرده بود در واقع مرگ روابط آن ها را رقم می زد. اریک ؛42 ساله،متارکه کرده و مجددا" ازدواج کرده وقتی سوزان را دیدم یک سال ونیم بود که از همسرم جدا شده بودم. در ضیافت شامی شرکت داشتم.من مربی تیم فوتبال یک کالج بودم.دستم در جریان تمرین آسیب دیده بود به همین جهت خارج از گروه مهمانان در اتاق دیگری نشسته بودم و مسابقه ای را از تلویزیون تماشا می کردم. در همین حال سوزان به آن اتاق آمد تا کتش را آویزان کند.سلامی به هم گفتیم و او بیرون رفت.نیم ساعت بعد مجددا" آمد و این بار پرسید که آیا از تنهایی حوصله ام سرنرفته است . هنگام پخش آگهی های تجاری بود و توانستیم چند کلمه ای با هم حرف بزنیم. بعد دوباره بیرون رفت و این بار که برگشت بشقابی پر از غذا آورد.دختر بسیار جذابی بود. مسابقه ی ورزشی که تمام شد به جمع سایر میهمانان پیوستم اما او آنجا را ترک کرده بود. از دوستم درباره او پرسیدم. معلوم شد که معلم زبان انگلیسی است که به شکلل پاره وقت درس می دهد. دوشنبه به مدرسه اش رفتم و از او دعوت کردم که با من ناهار بخورد.گفتم می خواستم جبران غذای آن شب را کرده باشم.پیشنهادم را پذیرفت اما در ضمن این را هم گفت که امیدوارم در رستوارن تلویزیون نداشته باشند.هر دو خندیدیم. اما او شوخی نکرده بود. وقتی سوزان را ملاقات کردم همه ی زندگی ام در ورزش خلاصه می شد. این خاصیت ورزش است .اگر بخواهید و به آن علاقه داشته باشید،تمام وقت شما را پر می کند، به طوری که برای هیچ کار دیگری فرصت باقی نمی ماند.من همه روزه می دویدم و می خواستم خودم را برای شرکت در مسابقه ی ماراتن آماده کنم از سوی دیگر بازیکنان تیمم را تمرین می دادم و با آن ها برای شرکت در مسابقه مرتب به سفر می رفتم برنامه های ورزشی تلویزیون را هم تماشا می کردم.اما در ضمن احساس تنهایی داشتم و در این شرایط به نظر می رسید که سوزان بتواند تا حدود زیاد تنهایی ام را پر کند. از همان شروع به من توجه فراوان داشت وقتی کاری را از او می خواستم به سرعت و به طیب خاطر انجام میداد و با این حال در کارهایی که نمی خواستم مداخله نمی کرد. او از همسر قبلی اش پسر شش ساله ای به نام تیم داشت. پسر خوبی بود و من هم او را دوست داشتم. شوهر سابق سوزان در ایالت دیگری زندگی می کرد و به ندرت پسرش را می دید. به همین سبب من و تیم به آسانی با هم دوست شدیم . به طور مشخص تیم احتیاج داشت که با مردی همصحبت شود. یک سال بعد از آشنایی با سوزان ازدواج کردم. اما خیلی زود روابطمان تیره شد. شکایت می کرد که من به او و به تیم نمی رسم. وقتی در منزل هستم تنها کارم این است که تلویزیون تماشا می کنم. من هم متقابلا" از او گله می کردم که مرتب غرولند می کند. و بعد هم به این نکته اشاره می کردم که او به هنگام ازدواج خوب می دانست که چگونه آدمی هستم و چه عادات وبرنامه هایی دارم. به او می گفتم اگر کارهای مرا دوست ندارد می تواند مرا ترک کند. بارها از سوزان عصبانی می شدم اما هرگز از تیم عصبانی نشدم. این را هم می دانستم که جنگ و دعوای من با سوزان روی تیم اثر نامطلوب می گذارد. با آنکه هرگز به این موضوع اشاره نکردم اما واقعیت این است که حق با سوزان بود. من از او و از تیم اجتناب می کردم. با ورزش کاری برای انجام دادن داشتم، می توانستم درباره اش حرف بزنم و فکر کنم ، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که با پدرم تنها می توانستم درباره ورزش صحبت کنم. تنها با پرداختن به ورزش بود که می توانستم نظرش را جلب کنم،از مرد بودن به همین اندازه اطلاع داشتم. در این شرایط من و سوزان در شرف جدایی بودیم. مرتب مشاجره می کردیم . هر چه مرا بیشتر زیر فشار می گذاشت ، بیشتر از او فرار می کردم و اوقات بیشتری را صرف دویدن یا فوتبال یا کارهای دیگر می کردم. یکشنبه روزی بود که از تلویزیون یک مسابقه ی فوتبال را تماشا می کردم . سوزان و تیم به گردش رفته بودند. در همین اثنا تلفن زنگ زد. هیچ دوست نداشتم وسط بازی جواب تلفن را بدهم . به هر صورت گوشی را برداشتم. برادرم بود که به من اطلاع می داد پدرم در اثر حمله ی قلبی درگذشته است. بدون سوزان در مراسم خاکسپاری شرکت کردم. به قدری با هم مشاجره کرده بودیم که ترجیح می دادم این کار را به تنهایی انجام دهم. از این کارم هم خوشحال هستم. بازگشت به شهر پدری ام زندگی مرا به کلی تغییر داد. من در مراسم تدفین پدرم شرکت کرده بودم،کسی که هرگز نتوانسته بودم با او حرف بزنم و حالا هم چیزی نمانده بود که ازدواج دومم هم به طلاق بینجامد. احساس کردم که خیلی از چیزها را از دست می دهم و بعد از خودم پرسیدم که چرا همه ی این حوادث برای من اتفاق می افتد؟ من آدم خوبی بومد. زیاد کار می کردم و هرگز کسی را از خودم نرنجانیده بودم. به حال خودم تاسف خوردم . احساس تنهایی شدید داشتم. با برادر کوچکم سوار اتومبیل شدم. گریه اش قطع نمی شد. مرتب می گفت که هرگز نتوانست به پدرمان نزدیک شود. در منزل همه از مرگ پدر حرف می زدند. همه می گفتند که پدرم تا چه اندازه به ورزش علاقه داشت و مرتب سرگزم تماشای مسابقات ورزشی بود. شوهر خواهرم که می خواست خوشمزگی کرده باشد گفت:"این اولین بار است که می بینم تلویزیون این خانه روشن نیست." نگاهی به برادردم کردم واو مجددا" گریه اش شروع شد. در یک لحظه به ذهنم رسید که کاری را تکرار می کنم که پدرم یک عمر انجام داد. من هم درست مانند او بودم.به کسی اجازه نمی دادم به من نزدیک شود،مرا بشناسد و با من حرف بزند.زندگی من در تماشای تلویزیون خلاصه شده بود. به اتفاق برادرم با اتومبیل به اطراف دریاچه رفتیم و مدتی طولانی آنجا نشستیم. برادرم گفت مدت ها صبر کرد تا پدر متوجه او بشود. برایم روشن تر شد که تا چه اندازه به پدرم تاسی کرده ام. به یاد تیم افتادم که چقدر به او بی توجه بوده ام،چقدر دلش می خواست به او توجه می کردم،چقدر سرم برای بودن با او و مادرش شلوغ بود. وقتی در هواپیما به شهر خودم بر میگشتم از خودم پرسیدم پس از مرگم دوست دارم مردم درباره ام چه بگویند. در بازگشت به منزل با سوزان صادقانه حرف زدم. شاید این نخستین بار بود که چنین می کردم. به اتفاق گریستیم و بعد از تیم خواستیم که پیش ما بیاید . او هم گریه می کرد. بعد از آن تا مدتی همه چیز خوب و عالی بود. کارهایمان را با هم انجام می دادیم، با هم تفریح می کردیم و به اتفاق به پیک نیک می رفتیم. با دوستانمان هم معاشرت می کردیم. هم ما به خانه آن ها می رفتیم و هم آن ها به خانه ما می آمدند. برای من پشت کردن به ورزش دشوار بود اما مجبور بودم برای بهبود روابط میان افراد خانواده کاری صورت دهم . در اصل می خواستم به کسانی که دوستشان داشتم نزدیک باشم. نمی خواستم بمیرم و دیگران درباره من احساسی را که به پدرم داشتند،داشته باشند. اما معلوم شد این کار برای سوزان دشوار تر است. بعد از چند ماه گفت که می خواهد در تعطیلات آخر هفته کار پاره وقت بگیرد، باور نمی کردم،تعطیل آخر هفته فرصتی بود که وقتمان را با هم بگذرانیم . حالا همه چیز معکوس شده بود. حالا او از من فرا می کرد. به این نتیجه رسیدیم که بهتر است از یک مشاور در امور زناشویی کمک بگیریم. در جلسه مشاوره سوزان اذعان کرد که این با هم بودن او را دیوانه کرده است. گفت که نمی داند چگونه باید با من باشد. هر دو ما گفتیم که برایمان بودن با دیگران تا چه اندازه دشوار است. با آنکه او سابقا" از بی توجهی من شکایت داشت. حالا از توجه من ناراحت می شد. به چنین چیزی عادت نداشت. در کار محبت کردن خانواده او از خانواده من هم عقب تر بود. پدرش که ناخدای کشتی بود هرگز در منزل حضور نداشت و مادرش هم اینگونه بودن را ترجیح می داد. سوزان در تنهایی وانزوا بزرگ شده بود، همیشه خواسته بود به کسی نزدیک شود،اما او هم مانند من راهش را نمی دانست. برنامه مشاوره و درمان را مدتی ادامه دادیم. بعد روان درمانگر ما را به سازمان دیگری معرفی کرد. مراجعه به این سازمان به من کمک فراوان کرد. آن ها برای خانواده هایی از گونه ما جلسات گروهی دایر می کردند. گوش دادن به مردانی که با احساساتشان در تعارض بودند. به من کمک کرد تا درباره خودم با سوزان حرف بزنم. ما هنوزهم با هم هستیم و با هم حرف می زنیم، می آموزیم که چگونه به هم نزدیک باشیم و به یکدیگر اعتماد کنیم. البته هنوز به آن کیفیتی نرسیده ایم که باید برسیم. اما به تمرین خود ادامه می دهیم . بازی جدیدی است که آن را فرا می گیریم. توجه سوزان به اریک اریک در انزوایی که برای خود ایجاد کرده بود مشتاق مهر و توجه بود و با این حال از صمیمی شدن می ترسید. در ملاقات نخست سوزان ظاهرا" شرایط او را پذیرفت و بر علاقه ی شدید او به ورزش صحه گذاشت. اریک به این فکر افتاد که همسر دلخواهش را یافته است. زنی می خواست که هم به او خدمت کند و هم او را تنها بگذارد . گرچه سوزان در آغاز آشنایی زیرکانه گفته بود ترجیح می دهد روز نخست ملاقاتشان بدون تلویزیون برگزار شود،اریک به درستی فرض را بر این گذاشته بود که سوزان رعایت فاصله ر ادوست دارد، در غیر این صورت سوزان همان روز نخست از اریک فاصله می گرفت. برای سوزان نداشتن مهارت های اجتماعی و ناتوانی در برقراری روابط عاطفی از ناحیه اریک عناصر جذب کننده ای بودند،کمبود مهارت های اجتماعی اریک به سوزان قوت قلب می داد که او با دیگران ارتباط برقرا نخواهد کرد. سوزان مانند بسیاری از زنان شیفته نگران بود که ترک شود و تنها بماند. برای او زندگی با کسی که نیازهایش را برآورده نمی ساخت اما او را ترک نمی کرد، بهتر از زندگی با کسی بود که مهر و عشق داشت، اما چه بسا به سراغ دیگران می رفت و او را تنها می گذاشت. سوزان در رابطه با اریک زندگی دوران کودکی خود را حیات دوباره می بخشید. او در کودکی با احساسی از تنهایی زندگی کرده بود، خواهان مهر وتوجه بود،نومیدی شدیدی را تجربه کرده بود. اما اریک تحت تاثیر حوادث تکان دهنده زندگی اش تغییر کرد،با ترس از صمیمی شدن با اشخاص روبه رو شد. توجه و علاقه ی شدید او به تیم سبب شد که تصمیم به تغییر بگیرد. اما تغییر در او سبب بروز تغییراتی در همه ی اعضای خانواده شد.

فصل چهارم

اما زنان شیفته چگونه می توانند برای خود همسرانی پیدا کنند تا در ارتباط با آن ها به انگاره های ناسالمی که در کودکی ایجاد کرده اند تحقق بخشند؟

چگونه است زنی که پدرش هرگز در زندگی او حضور احساسی نداشته مردی را به همسری بر می گزیند که به رغم همه ی تلاش هایش نمی تواند مهر و علاقه ی او را برای خویش خریداری کند؟ چگونه است زنی که در خانواده ای پرخاشگر بزرگ شده با مردی ازدواج می کند که مرتب از او کتک می خورد؟ چگونه است زنی که در خانواده الکلی بزرگ شده با مردی ازدواج می کند که او هم سر وکارش با الکل می افتد؟ چگونه است زنی که مادرش به لحاظ احساسی و عاطفی وابسته به او بوده با مردی ازدواج می کند که می خواهد زنش از او مراقبت کند؟

چگونه است که همه ی این زنان مردانی را برای ازدواج پیدا می کنند که با آن ها همخوانی کامل دارند و راه کنار آمدن با آن ها را از دوران کودکی فرا گرفته اند؟ و اگر در این میان با مردی ازدواج کنند که مطابق این خواسته آن ها رفتار نکند،اگر با مردی ازدواج کنند که رفتار بالغانه و سالم داشته باشد، چه می کنند و چه اتفاقی می افتد؟ اگر همخوانی مورد نظرشان فراهم نگردد چه می کنند؟

کلیشه ای قدیم در زمینه روان درمانی است که اشخاص کسی را به همسری انتخاب می کنند که به لحاظ رفتار و عاطفه شبیه پدر یا مادرشان باشند. برداشت صد در صد درستی نیست. اینگونه نیست که همسر انتخابی ما دقیقا" باید مانند پدر و یا مادرمان باشد. به جای آن ما مترصد یافتن همسری می شویم تا از طریق او احساسات و چالش های مربوط به دوران کودکی خود را تجربه کنیم. کسانی را به همسری انتخاب می کنیم که مانورهای آشنای خود در دوران کودکی و مهارتهایمان را به خوبی روی آن ها پیاده کنیم. اینگونه احساس راحتی بیشتری می کنیم. احساس می کنیم در خانه خودمان هستیم و آنطور که می خواهیم و راغب هستیم زندگی می کنیم . حتی اگر رفتارها و روحیه های آنها مشکل ساز باشد،به هر صورت این روحیه و رفتاری است که به آن عادت کرده ایم.

اما ببینیم چرا اینگونه است. کودک کم سالی که برای مدتی یک ناراحتی را تحمل می کند،آن را به شکلی بارها در بازی هایش نشان می دهد تا برای این تجربه چیرگی لازم را پیدا کند. برای مثال کودکی که تحت عمل جراحی قرار می گیرد تا مدت ها در بازی هایش در نقش پزشک و بیمار و پرستار ظاهر می شود تا ترس ایجاد شده از حادثه به قدر کافی نقصان پیدا کند. ما هم به عنوان زنانی که مهر بی تناسب داریم همین کار را می کنیم. به عبارت دیگر روابط ناخوشایند را به اندازه ای تکرار و تمرین می کنیم تا بر آن ها احاطه ی لازم را پیدا کنیم.

با این حساب به نظر می رسد که ازدواج ها و روابط اتفاقی و برحسب تصادف صورت خارحی پیدا نمی کنند. زنی که می بیند با مردی با ویژگی خاصی ازدواج کرده باید بررسی کند که چرا تن به چنین کاری داده است. چرا حاضر شده از او صاحب اولاد شود. از سوی دیگر اگر زنی بگوید به هنگام ازدواج کم سالتر از آن بود که بتواند بد و خوب را از هم تمیز دهد و یات اگر بگوید همه اش به دست او نبود و نمی توانست به تنهایی تصمیم بگیرد، اینها هم توجیهاتی هستند که بررسی بیشتری را می طلبند.

درواقع خود او انتخاب کرده است هر چند ممکن است انتخابش ناخودآگاه بوده است . هر زن در همان شروع زندگی مشترکش می داند که با چگونه مردی ازدواج می کند و چه آینده ای را باید انتظار داشته باشد. انکار این مطلب در واقع انکار داشتن مسئولیت در قبال انتخاب ها و زندگی خویشتن است. این انکار مانع از بهبود می شود.

اما چگونه این کار را می کنیم؟ چه فرایند رمز و راز گونه ای در کار است؟ چه اتفاقی می افتد که زنان شیفته جذب مردان به خصوصی می شوند؟

میتوان سوال را به شکل دیگری مطرح ساخت. چه جرقه ای میان یک زن که می خواهد مورد نیاز باشد و مردی که دنبال زنی می گردد تا مسئولیت هایش را عهده دار شود زده می شود؟ چه عاملی است که یک زند به شدت از خود گذشته را به مردی به شدت خودخواه جلب می کند؟ و یا چه سبب می شود که زنی مظلوم قربانی مردی شقی می شود؟ چگونه سات زنی که می خواهد زمام همه ی امور را در دست داشته باشد با مردی نابسنده وبی کفایت کنار می آید؟ اینها موضوعاتی هستند که به تدریج روشن می شوند. به شکلی می توان گفت که این مردها و این زن ها به هم علاماتی می دهند که آن ها را به یکدیگر جلب می کند. زنان شیفته عموما" از دو کیفیت برخوردارند.1)قفل و کلیدشان به انگاره های آشنایی که در مرد سراغ دارند جفت وجور می شود و 2) زن می خواهد با باز آفرینی انگاره ه ای دردناک گذشته بر آن ها غلبه کند.

در ادامه ی مطلب با ذکر نمونه هایی توضیح داده ایم که چگونه اطلاعات به شکلی تقریبا" و بر آستانه ای میان زنان شیفته و مردانی که به آن ها جلب می شوند رد و بدل می گردد و روابط میان آن ها ر ابه جریان می اندازد.

کلوئه :23 ساله،دانشجوی کالج،دختر پدری پرخاشگر

من در خانواده ای به راستی دیوانه بزرگ شدم. این را حالا می دانم اما وقتی کم سال بودم ابدا" به این موضوع فکر نکرده بودم. فقط خدا خدا می کردم کسی نفهمد که پدرم مادرم را کتک می زند.پدرم همه ی ما را کتک می زد. فکر می کنم او به شکلی همه ی فرزندانش را مجاب کرده بود که شایسته کتک خوردن هستند. اما دست کم این را می دانستم که مادرم سزاوار کتک خوردن نیست. همیشه آرزو می کردم که پدرم به جای مادرم مرا کتک بزند. می دانستم که من می توانم کتک های پدرم را تحمل کنم. اما مطمئن نبودم که مادرم بتواند تحمل کند. همه ی ما دلمان می خواست که مادرمان از پدرمان جدا شود اما او این کار را نمی کرد. پدرمان به او بسیار کم توجه بود. من همیشه سعی داشتم به مادرم محبت کنم تا بتواند روی پایش بایستد و حرفش را بزند اما او هرگز این کار را نکرد. پنج سال پیش او از بیماری سرطان مرد. از زمان مرگ مادرم هرگز به خانه ی پدرم نرفتم و با او حرف نزدم . به نظر من به جای سرطان، پدرم بود که او را کشت. مادربزرگ پدری ام به هر یک از ما پولی می داد و من به کمک این پول می توانستم به کالج بروم و آنجا بود که با روی آشنا شدم.

یک ترم کامل با او در کلاس هنر بودم. در این مدت حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم. در شروع ترم دوم بچه های ترم قبل دور هم جمع شدیم. در همان روز اول بحث سنگینی درباره روابط میان زنان و مردان در گرفت. روی معتقد بود زنان آمریکایی بسیار لوس هستند. می خواهند همه چیز به میل و خواسته ی آن ها باشد و اضافه کرد که آن ها از مردها سوء استفاده می کنند. بسیار کینه توزانه حرف می زد به طوری که من با خودم گفتم بیچاره خیلی رنج کشیده است. از او پرسیدم:" آیا به واقع فکر می کنی همینطور است که می گویی؟" وبعد سعی کردم برایش ثابت کنم که همه ی زن ها اینگونه نیستند. در واقع می خواستم به او بگویم که من اینطوری نیستم وقتی حرفم تمام شد، گفت که می خواهد با من بیشتر صحبت کند. به نظرم رسید که نسبت به من برداشت متفاوتی پیدا کرده است.

در فاصله ی کمتر از دو ماه با هم ازدواج کردیم.هنوز چهار ماه نگذشته تمام اجاره منزل و تقریبا" همه ی قبوض دیگر را من می پرداختم . خرید غذا هم بر عهده ی من بود. مدت دو سال خواستم به او ثابت کنم که من زن خوبی هستم وهرگز نمی خواهم کاری کنم که او مانند گذشته ها ناراحت شود. البته خودم ناراحت بودم.ناراحتی ام در اوایل احساسی و عاطفی بود. اما کمی بعد مشکلات جسمانی هم پیدا کردم. کسی به اندازه او از زن ها عصبانی نبود. البته مطمئن بودم که در این میان خود من هم تقصیر کار هستم،به راستی معجزه شد که از دستش نجات پیدا کردم. یکی از دوستان سابق او را جایی ملاقات کردم . او خیلی زود از من پرسید: " آیا تو را کتک می زند؟" گفتم: " در واقع نه" قصدم حمایت از روی بود. در ضمن این را هم نمی خواستم که مثل احمقها ظاهر شوم. اما می دانستم که او همه چیز را

می داند. ابتدا وحشت کردم. همان احساس دوران کودکی ام را داشتم. نمی خواستم کسی آنچه را در پس نقاب چهره ام وجود دارد ببیند.می خواستم دروغ بگویم. اما آن دختر نگاه معنی داری به من کرد که جایی برای وانمود کردن و تظاهر باقی نگذاشت.

مدتی طولانی صحبت کردیم . به من یک گروه روان درمانی را معرفی کرد که خودش هم به آنجا می رفت. همه ی زن های گروه گرفتار روابط ناسالم بودند و آموزش می دیدند که با خود اینگونه بد رفتار نکنند. بعد شماره تلفنش را به من داد. بعد از آنکه دو ماه جهنمی را پشت سر گذاشتم به او زنگ زدم . به اتفاق او به جمع این گروه پیوستم و فکر می کنم توانستم زندگی ام را نجات بدهم. آن زن ها هم درست حال وروز مرا داشتند . آن ها هم از کودکی آموخته بودند تا با رنج و محنت روزگار بگذرانند.

چند ماه بعد از روی جدا شدم. حتی با حمایت گروه درمانگر هم انجام دادن این کار دشوار بود. می خواستم هر طور شده به روی ثابت کنم که او مردی دوست داشتنی است. فکر می کردم اگر او را به قدر کافی دوست بدارم می تواند تغییر کند. خدا را شکر که از این گرفتاری نجات پیدا کردم . در غیر این صورت دوباهر اسیر مشکل مشابهی می شدم.

جلب شدن کلوئه به روی

وقتی کلوئه،دانشجوی رشته هنر، روی ،دانشجوی متنفر از زن ها را ملاقات کرد، انگار که سنتز پدر ومادرش را ملاقات کرده است. روی مردی خشمگین بود که از زن ها نفرت داشت. کلوئه با رسیدن به عشق روی در واقع به عشق پدرش می رسید که او هم مردی خشمگین و ویرانگر بود. کلوئه با تغییر دادن روی در اصل مادرش را تغییر و نجات می داد. در نظر کلوئه روی قربانی احساسات بیمار گونه اش بود. کلوئه می خواست با محبت کردن و با عشق ورزیدن به روی او را به مردی سالم تبدیل کند. کلوئه هم مانند زنان شیفته می خواست در تلاش برای جلب توجه شوهرش پیروز شود. اگر او در این کار موفق می شد در واقع بر مشکل خود با پدر ومادرش هم غلبه کرده بود. به همین دلیل بود که برای کلوئه دست کشیدن از این رابطه ی ناسالم تا این حد دشوار بود.

مری جین: 30 سال زندگی زناشویی با یک معتاد به کار

در مهمانی کریسمس با هم ملاقات کردیم. با برادر کوچکترش که همسن و سال من بود و مرا به واقع دوست داشت در مراسم شرکت کرده بودیم. به هر حال پیتر هم آنجا بود. پیپ می کشید و کتی پوشیده بود که در ناحیه ی آرنج ها روی آستینش وصله هایی دوخته بودند. به شدت تحت تاثیرش قرار گرفتم . اما در ضمن هاله ی اندوهی بر چهره داشت. خیلی دلم می خواست او را بهتر بشناسم . می خواستم بدانم برایش چه اتفاقی افتاده، مطمئن بودم که دست نیافتنی است.اما به فکرم رسید اگر بتوانم به قدر کافی با او محبت آمیز صحبت کنم. بخواهد با من حرف بزند. جالب بود. آن شب با هم حرف ها زدیم. اما حتی یک لحظه در چشمانم نگاه نکرد. ذهنش جای دیگر بود و من پیوسته سعی داشتم که همه ی توجهش را جلب کنم. هر کلمه ای که می گفت برایم مهم بود.

با پدرم هم دقیقا" اینگونه بودم. در دوران کودکی و زمانی که بزرگ می شدم او حضور نداشت. ما بسار فقیر بودیم. پدر وماردم هر دو در شهر کار می کردند و اغلب ما بچه ها را در منزل به حال خود رها می ساختند. پدرم حتی در تعطیلات آخر هفته کار می کرد. تنها زمانی پدرم را می دیدم که او در خانه چیزی را تعمیر می کرد. به خاطر دارم که همیشه احساس می کردم پشت پدرم به من است. اما مهم نبود. همین که در منزل بود برای من کفایت می کرد. آن روزها از او سوالات گوناگون می کردم. دلم می خواست به من توجه کند.

اینجا با پیتر هم همین کار را کردم اما در آن زمان متوجه این مطلب نبودمو حالا خوب به یاد دارم که تا چه اندازه می خواستم در معرض دید مستقیمش قرار بگیرم . اما او در حالی که پیپش را می کشید ، به اطراف و یا به سقف نگاه می کرد یا توجهش به این بود که پیپش را روشن نگه دارد. به نظرم آدم کاملا" بالغی می رسید.به شدت شیفته ی او شده بودم.

توجه مری جین به پیتر

احساس مری جین به پدرش در بسیاری از زنان شیفته مشاهده می شود. مری جین پدرش را به شدت دوست داشت. او را تحسین می کرد و مشتاقانه می خواست زمان هر چه بیشتری را با او بگذراند. پیتر که از مری جین بزرگتر بود خیلی زود جای پدر او را پر کرد. برای مری جین چیزی از این مهمتر نبود که توجه پیتر را به خود جلب کند. اما او هم مانند پدرش به این راحتی ها راه نمی داد. مردهایی که به میل واشتیاق به حرف های او گوش می دادند، به او توجه می کردند، مورد توجه مری جین قرار نمی گرفتند. در واقع مری جین پیتر را برای همسری می خواست زیرا مانند پدرش بود که جلب کردن توجهش دشوار می نمود.

پگی ؛زندگی با مادربزرگ ایراد گیر و مادری به لحاظ احساسی غیر حمایتگر، طلاق گرفته، صاحب دو دختر

هرگز پدرم را نشناختم . او و مادرم قبل از اینکه به دنیا بیایم. از هم جدا شده بودند. مادرم برای تامین معیشت ما کار می کرد و مادربزرگم از ما در منزل نگهداری می نمود. حالا شرایطمان آنقدرها بد نیست اما قبلا" بود. مادربزرگم زن به شدت ظالمی بود. او بیش از آنکه من وخواهرم را کتک بزندن ما را با سخنانش رنج می داد. کار همه روزه او بود. می گفت که دخترهای بدی هستیم. او را به زحمت می اندازیم؛می گفت بی ارزش هستیم و به درد هیچ کاری نمی خوریم. اینها عبارات مورد علاقه او بودند. جالب این بود که من و خواهرم تحت تاثیر انتقادات او بیشتر سعی می کردیم که دخترهای خوبی باشیم. دلمان می خواست ارزشمند ظاهر شویم . مادر مان هرگز از ما در برابر او دفاع نکرد. نگران آن بود که مادربزرگ ما را ترک کند و اگر این اتفاق می افتاد او دیگر نمی توانست بیرون از منزل کار کند و مخارجمان را تامین کند و اگر این اتفاق می افتاد او دیگر نمی توانست بیرون از منزل کار کند و مخارجمان را تامین نماید کسی را نداشت که از ما نگهداری کند. از این رو وقتی مادربزرگ به ما بد و ناسزا می گفت خودش را به نشنیدن می زد. به یاد دارم که آن روزها سعی می کردم بعضی از کارهای تعمیراتی منزل را انجام دهم. می خواستم به شکلی از هزینه های منزل بکاهم.

در هجده سالگی ازدواج کردم . از همان شروع ازدواج زندگی بدی داشتم. شوهرم پیوسته از من انتقاد می کرد. اوایل انتقاداتش ملایم و زیرکانه بود،اما کمی بعد انتقادات او با خشونت همراه شد. او را دوست نداشتم و با این حال با او ازدواج کردم. احساس می کردم که جز این چاره ای ندارم. پانزده سال به این ازدواج پایبند باقی ماندم . به گذشت این همه سال احتیاج داشم تا به این نتیجه برسم که بدبختی و تیره روزی ام به آن اندازه هست که تقاضای طلاق کنم.

در حالی که به ازدواجم پایان دارم که می دانستم زن بی ارزشی هستم که نمی توانم مهر کسی را جلب کنم. مطمئن بودم که چیزی ندارم که به یک مرد خوب و مهربان بدهم.

 یکی از روزها در حالی که با دوستم در رستورانی شام می خوردیم چشمم به مرد بلند بالایی افتاد که سرد وبی روح بود. به یاد همسر اولم افتادم که وقتی او را برای نخستین بار در دبیرستان ملاقات کردم همین احساس را درباره اش پیدا کردم. اما با خود گفتم فکر می کنم مرد جالبی باشد. بله،سرد و بی روح است . اما می توانم او را از این حالت دربیاورم. با هم آشنا شدیم اما در تمام مدت آشنایی سردی و بی توجهی او ادامه داشت. چند بار نزدیک بود که روابطمان قطع شود اما هر بار به شکلی کدورت ها بر طرف شد.

در مجموع ما هرگز لحظات خوشی را با هم نگذراندیم. همیشه اشکالی پیش می آمد و من هم می خواستم هر طور شده مشکل را از میان بردارم. همیشه تنشی میان ما وجود داشت و من احساس وظیفه می کردم که باید این تنش را برطرف کنم. اینگونه و در این شرایط با هم ازدواج کردیم. باز هم طبق معمول یقین داشتم که می توانم او را متحول کنم. به بایرد التماس می کردم به من بگوید که برایش چه می توانم بکنم، چه کاری از من ساخته است، چه می توانم بکنم که او راحت تر شود و او همیشه در جوابم می گفت:" تو خودت می دانی که چه باید بکنی."

اما مسئله این بود که نمی دانستم. تقریبا" داشتم خل می شدم. می خواستم هر طور شده مشکل را از میان بردارم. به هر صورت ازدواجمان در نهایت دو ماه دوام آورد . به من گفت که زندگی اش را خراب کردم. ازآن زمان به بعد جز یکی ،دو بار در خیابان هر گز او را ندیده ام . در این مواقع هم هر وقت به هم برخورد کردیم طوری نگاه کرد که اصولا" مرا نمی شناسد.

نمی دانم چطور بگویم که چه اندازه بی قرار او بودم. هر بار از من قهر می کرد بیشتر احساس می کردم که به او متصل هستم، بیشتر دلم هوای او را می کرد. کاری از این مهمتر برایم وجود نداشت. او را در میان بازوانم نگه می داشتم و او در حالی که می گریست می گفت: چقدر احمق بوده که با من ازدواج کرده است.

وقتی ازدواج ما به سر رسید، توان کار از من سلب شده بود؛ دیگر کاری از دستم بر نمی آمد . همه ی کارم گریه و زاری شده بود. احساس می کردم که می میرم. برای اینکه دیگر او را نبینم به کمک احتیاج داشتم ؛ کلافه شده بودم.

جلب شدن پگی به بایرد

پگی از مورد عشق و محبت بودن بی اطلاع بود. او که بدون پدر بزرگ شده بود. اصولا" از رفتار و ذهنیت مردها اطلاعی نداشت. به خصوص نمی دانست که یک مرد مهربان و علاقمند چگونه انسانی است. اما تحت تاثیر زندگی با مادربزرگش به خوبی می دانست که مورد بی اعتنایی واقع شدن، تحقیر شدن و ناسزا شنید، آن هم از آدمی ناسالم، چه معنا و مفهمومی دارد. این را هم می دانست که چگونه با تمام نیرو برای جلب محبت مادری تلاش کند که به دلایل مشخصی نه می توانس به کسی محبت کند و نه از کسی مراقبت نماید.ازدواج او با جوانی عیبجو و متوقع بود ، که محبتی رد خود نسبت به او احساس نمی کرد. رابطه ی جنسی او با شوهرش تنها کسب رضایت او بود و هرگز برای این نبود که به او بی توجهی کرده باشد. پانزده سال زندگی مشترک با این مرد او را متقاعد تر کرد که انسانی ذاتا" بی ارزش است.

نیاز پگی به تکرار شرایط خصمانه ی دوران کودکی و تلاش او برای جلب محبت کسانی که توان دادن آن را نداشتند، به قدری زیاد بود که وقتی مردی سرد و بی اعتنا و بی تفاوت بر می خورد بلافاصله جلب او می شد. پگی مترصد فرصت دیگری بود تا یک انسان بی توجه و بی محبت را به کسی که بتواند سرانجام عشق او را برای خود بخرد تبدیل کند.نیازپگی به تغییر دادن همسر و البته مادر ومادربزرگش بیش از اندازه زیاد بود.

النور: 65 ساله ، زندگی با مادر مطلقه و به شدت انحصار طلب

مادرم با هیچ مردی سازگار نبود. مادرم در منطقه ای دو بار طلاق گرفت که اصولا" هیچ کس ، حتی یک بار هم طلاق نمی گرفت. خواهرم ده سال از من بزرگتر بود. مادرم چند بار به من گفت: " خواهرت مال پدرت بود،به همین جهت خواستم من هم دختری برای خودم داشته باشم." من برای او دقیقا" در همین حد بودم. هرگز اعتقاد نداشت که من و او دو موجود متفاوت و منفک از هم هستیم.

بعد از متارکه ی پدر و مادرم، دلم به راستی برای پدرم تنگ می شد. مادرم اجازه نمی داد که او به من نزدیک شود. پدرم هم فاقد اراده ای بود که با مادرم برخورد کند. هیچ کس این کار را نکرد. من همیشه خودم را برده و اسیر احساس می کردم. اما در ضمن خودم را مسئول خوشبختی او نیز می دانستم . ترک او برایم دشوار بود. با این حال احساس خفگی می کردم. بعد به کالج مدیریت بازرگانی در شهری دور از محل اقامتم رفتم و آنجا در منزل بستگانم ماندم. مادرم به قدری عصبانی بود که دیگر با آن ها صحبت نکرد.

با اتمام دوره کالج در اداره پلیس یکی از شهر های بزرگ به عنوان منشی مشغول کار شدم. یکی از روزها یک افسر یونیفورم پوشیده خوش لباس و جذاب وارد اتاق شد و از من سراغ دستگاه آب نوشیدنی را گرفت. محل دستگاه را به او نشان دادم. پرسید آیا فنجانی در این جا هست. فنجان قهوه       ام را به او قرض دادم. باید چند عدد آسپیرین می خورد،گفت که شب قبل افراط کرده و حالا باید برای رفع سر دردش قرص بخورد. دلم برایش سوخت. با خود گفتم: حتما" تنهاست. دقیقا" همان کسی بود که به او احتیاج داشتم. کسی را می خواستم که بتوانم از او مراقبت کنم. کسی که به من احتیاج داشت. با خود گفتم حتما" تنهاست. دقیقا" همان کسی بود که به او احتیاج داشتم. کسی را می خواستم که بتوانم از او مراقبت کنم، کسی که به من احتیاج داشت. با خود گفتم " حتما" باید او را خوشبخت کنم." دو ماه با هم ازدواج کردیم و بعد به مدت چهار سال برای خوشبخت کردن او تلاش کردم. غذاهای خوشمزه می پختم تا به آمدن به خانه ترغیب شود. اما او تا دیر وقت بیرون از خانه باقی می ماند. بعد وقتی می آمد با هم نزاع می کردیم و من زیر گریه می زدم. بار دیگری که دیر به منزل آمد خودم را شماتت کردم که چرا بار قبلی ناراحت شده ام و بعد با خود به این نتیجه رسیدم که در این شرایط چه جای تعجب که بخواهد دیر به منزل بیاید. اما به تدریج حالم بد و بدتر شد تا اینکه سرانجام او را ترک کردم. این موضوع به سی وهفت سال قبل مربوط می شود . در سال آخر دانستم که او معتاد به الکل است. همیشه فکر می کردم که همه ی تقصیر ها به گردن من است. تقصیر من است که نمی توانم او را خوشبخت کنم.

جلب شدن النور به همسرش

اگر مادری که از مردها متنفر است به شما بگوید مردها آدم های جالبی نیستند و اگر شما عاشق پدری بوده اید که او را از دست داده اید و حالا معتقدید که مردها جذاب هستند به احتمال زیاد نگران می شوید که مردی که او را دوست دارید شما را ترک کند. بنابراین ممکن است دنبال مردی بگردید که به کمک شما احتیاج داشته باشد تا بتوانید در رابطه خود با او دست بالا را بگیرید. این دقیقا" همان اتفاقی است که برای النود در رابطه با آن پلیس افتاد. النور به دنبال تضمین می گشت که مرد مورد نظرش او را ترک نکند.

بنابر این موقعیتی که قرار بود به النور این تضمین را بدهد که او هرگز از ناحیه ی شوهرش ترک نخواهد شد در اصل تضمینی بود که او را ترک کنند و تنها بگذارند . هر شبی که شوهرش به منزل نمی آمد. نشان می داد که نظر مادرش درباره ی مردها صائب است و سرانجام هم کار به جایی کشید که النور از مردی که مثل همه ی مردها خوب نبود؛ جدا شد.

تا اینجا با توجه به آنچه خواندید در همه ی موارد زن های مورد بحث به مردانی برخوردند که احساس می کردند می توانند با آن ها زندگی راحتی داشته باشند. اما نکته اینجاست که هیچیک از این زنان متوجه نبودند چیست که آن ها را جلب می کند. اگر این را می دانستند احتمالا" انتخاب درست تری می کردند.در بسیاری از مواقع به نظر می رسد که ما جذب کیفیاتی می شویم که به ظاهر مغایر با کیفیاتی است که پدر ومادرمان داشته اند.بسیاری از زنانی که پدرانشان برخوردهای خشونت آمیز داشته اند،ممکن است به مردانی توجه کنند که انگاره رفتاری پدرشان را به نمایش نگذارند.

بعضی دیگر می خواهند همسرانی هم ردیف پدر ومادرشان پیدا کنند تا آنچه را در مورد پدر و مادرشان به آن نرسیدند روی این یکی با موفقیت آزمون کنند.

کلوئه که ماجرایش را توضیح دادیم با مردی پرخاشگر ازدواج کرد، اما در نظرش این شخص یک قربانی درمانده بود که باید کسی او را درک می کرد. مطمئنا" اگر زنان متعددی با شوهر او آشنا می شدند به چنین برداشتی درباره او نمی رسیدند. اما کلوئه نظر دیگری داشت. او اظطرار گونه می خواست با این مرد وصلت کند و مشکلاتش را برطرف نماید.

اما وقتی این روابط شروع می شوند و ماهیتشان را نشان می دهند،چگونه است که زن ها نمی توانند خود را از شر آن نجات بدهند، اینجاست که پای حوادث و اتفاقات مربوط به دوران کودکی به میان می آید. وقتی بحث بیش از اندازه می کنید، می خواهید به شکلی بر هراس ها، غضب ها ، دلتنگی ها و تالمات دوران کودکی خود غلبه کنید. حال آنکه اگر تصمیم به جدایی بگیرید، از این برنامه مهمی که باری خود انتخاب کرده اید ، باز می مانید.

این ها باورها و ذهنیت هایی هستند که در ضمیر نا هشیار شما وجود دارند و سبب می شوند با آنکه رنج می برید و ناراحت می شوید ، با مردی که ت این اندازه از او آسیب می بینید به زندگی ادامه دهید.

توضیح ناراحتیی که زن ها در این شرایط تحمل می کند دشوار است. اما اشکال همانطور که گفتیم بر سر دوران کودکی آن هاست که اجازه نمی دهد آن ها از این رنح و تالم نجات پیدا کنند.

این انگیزه شدید برای به سر بردن با مردها به منظور اصلاح آن ها در روابط سالم تر و رضایت بخش تر وجود ندارند زیرا در این ازدواج ها مسئله فیصله بخشیدن به تالمات گذشته مطرح نیست. این هیجان ناشی از اصلاح اشتباهات گذشته، رسیدن به عشق از دست رفته و به دست آوردن تایید و تصدیقی که زن قبلا" از دست داده است، یکی از دلایل عاشق شدن و محبت کردن بیش از اندازه است.

در ضمن به همین دلیل است که وقتی به مردان سالمتر بر می خوریم که خواهان خوشبخت تر کردن ما هستند و می خواهند ما را به خواسته هایمان برسانند، اغلب به آن ها علاقه ای نشان نمی دهیم، اشتباه هم نکنیم،زیرا مردان سالم مناسب در زندگی همه زن ها پیدا می شوند. هر یک از مراجعان من که گرفتار محبت بیش از اندازه بوده اند به این اشاره کرده اند که دست کم در زندگیشان به یک مرد برخورده اند که شخصیتی سالم داشته و می توانسته آن ها را خوشبخت کند. اما آن ها دست رد به سینه این مردان زده اند و بعد برایشان این سوال مطرح شده که "چرا اینگونه برخورد کردم." و در پی آن در مقام توجیه رفتارشان مثلا" گفته اند؛"بیش از اندازه خوب بود.به من هیجانی را که دلم میخواست نمی داد."

اما جواب درست تر این است که کنش آن ها و واکنش ما، رفتار آن ها و رفتار متقابل ما از همخوانی لازم بی بهره بود. گرچه در مصاحبت آن ها بودن می توانست خوشایند،آرامبخش ، جالب و تایید کننده باشد.برایمان دشوار است که این روابط را مهم و جدی در نظر بگیریم. به جای آن این قبیل مردان یا به سرعت نادیده انگاشته شده اند و یا  در نهایت به عنوان یک دوست خوب در نظر گرفته شده اند، آن هم به این دلیل که نتوانسته اند ضربان نبض ما را بالا ببرند وآن احساس را که ما اسمش را عشق گذاشته ایم در ما ایجاد کنند.

گاه این مردان تا سال های دراز در زمره دوستان باقی می مانند، گهگاه به دیدارمان می آیند و در غم و اندوهمان شریک می شوند . این مردان دلسوز و علاقمند و فهیم خیلی ساده نمی توانند به ما رنج و تالم و اندوه و یا تنش و هیجان بدهند. علتش این است که برای ما آنچه بد است خوب به نظر می رسد و آنچه باید احساس خوبی باشد غریبه و بیگانه می نماید، تولید سوءظن و ناراحتی می کند. ما آموخته ایم که رنج و تالم و ناراحتی را به جان بخریم. یک مرد سالمتر و پرمحبت تر تنها در صورتی می تواند در زندگی ما نقش موثرتری ایفا کند که از شر جان بخشیدن دوباره و چند باهر به انگاره های قدیمی نجات پیدا کنیم.

زنی با زمینه های سالمتر واکنش ها و بنابراین روابطی کاملا" متفاوت دارد زیرا تقلا و رنج کشیدن دیگر موضوعات آشنا برای او نیست؛بخشی از سرگذشت و شرح احوال او نیست و بنابراین نمی تواند با آن آنقدرها راحت باشد. اگر بودن با یک مرد او را نارحت ، نگران، مایوس، خشمگین و حسود و به طور کلی به لحاظ احساسی و عاطفی ناراحت کند، به این نتیجه می رسد که باید دست از او بکشد و از او اجتناب کند. به جای آن تن به رابطه با کسی می دهد که پرمهر و با توجه و علاقمند است. رابطه ی سالم و امید بخش با رابطه ای که زنان شیفته به دنبال آن هستند بسیار متفاوت است.

فصل سوم

نیاز به مورد نیاز بودن

ابدا" سر در نمی آورم که چگونه می تواند این طور باشد.اگر مجبور بودم مثل او رفتار کنم دیوانه می شدم.

"می دانی ،تا به حال نشنیده ام از چیزی شکایت کند."

"چرا اینگونه رفتار می کند؟"

"مگر در او چه دیده است؟ می تواند به مراتب بهتر از این ها عمل کند."

خیلی ها درباره زنان شیفته و آنهایی که محبت بیش از اندازه می کنند از این قبیل حرف ها می زنند اما واقعیت این است که باید سرنخ بسیاری از این رفتار ها را در تجارب دوران کودکی زنان جستجو نمود. اغلب ما بر اساس آموزش های دوران کودکی خود رفتار می کنیم اغلب زنان در کودکی می آموزند که نیاز افراد خانواد را مقدم بر نیاز خود به شمار آورند.ممکن است تحت تاثیر شرایط مجبور باشیم که به سرعت رشد کنیم . بسیاری از ما هنوز به اندازه کافی رشده نکرده مسئولیت های بزرگترها را برعهده می گیریم،شاید به این دلیل که پدرومادمان ناتوان تر از آن بودند که مسئولیت های والدانه خود را تقبل کنند.این امکان هم وجود دارد که پدر یا مادر ما فوت کرده یا از هم طلاق گرفته باشند و ما در کودکی خواسته ایم جای خالی او را پر کنیم. شاید مجبور شده ایم از خواهران و برادرانمان و والد بر جای مانده خود،نگهداری و سرپرستی کنیم.شاید مادرمان باید برای تامین معیشت خانواده در بیرون از منزل کار می کرد و ما به ناگریز باید در نقش او ظاهر می شدیم و وظایفش را انجام می دادیم.ممکن است با پدر ومادرمان هر دو زندگی می کردیم . اما آن ها به خواسته های یکدیگر بی توجه بودند و ما مجبور می شدیم که به درد دل آن ها که با ما درباره روابطشان حرف می زدند گوش بدهیم در حالی که از آمادگی احساسی لازم برای این کار برخوردار نبودیم.به صحبت آن ها گوش می دادیم زیرا می ترسیدیم اگر اینگونه برخورد نکنیم مشکلی برای پدر یا مادرمان به وجود آید.مجبود بودیم در نقشی ظاهر شویم که برای ایفای آن آمادگی کافی نداشتیم. در نتیجه اقدامی برای حمایت از خود انجام ندادیم.پدر و مادرمان نیز ما را حمایت نکردند.به این دلیل که می خواستند ما را قوی تر از آنچه به واقع بودیم ببینند.با آنکه برای قبول این مسئولیت از بلوغ کافی برخوردار نبودیم،در مقام حمایت از آن ها برآمدیم.وقتی این اتفاق افتاد.دانستیم که چگونه به جای نیازهای خود به برآورده ساختن نیازهای دیگران توجه داشته باشیم . نیاز خود ما به عشق ،به مراقبت و به امنیت برآورده نشده باقی می ماند اما ما وانمود کردیم که قدرتمندتریم و هراسی به دل راه نمی دهیم .احساس کردیم که رشده کرده تریم و کمتر محتاج و نیازمند هستیم و حال آنکه واقعیت جز این بود.یاد گرفتیم که نیازمان را به مراقبت و توجه منکر شویم. آموختیم که به نیازها وخواسته های دیگران بیش از نیازها و خواسته های خودمان بها بدهیم و از کنار هراس ها و تالمات و نیازهای برآورده نشده خود بی تفاوت بگذریم . مدت ها وانمود که رشد کرده ایم و به بلوغ رسیده ایم .تقاضای چندانی نداشتیم و با این حال از خود مایه فراوان گذاشتیم.به طوری که حالا احساس می کنیم که دیر شده و کار از کار گذشته است.اینگونه است که کمک می کنیم و دل به این بسته ایم که هراسمان تمام خواهد شد و پاداشمان عشق خواهد بود.

ماجرای ملانی نکته ای است که می توان به آن اشاره کرد.نمونه ای است که نشان می دهد چگونه رشد کردن و بزرگ شدن سریع تر از قاعده و قبول مسئولیت های فراوان – و در این مورد به خصوص پر کردن جای خالی یکی از والدین-می تواند تولید مشکل کند.

روزی که با هم ملاقات کردیم. درست بعد از اینکه برای جمعی از دانشجویان پرستاری سخنرانی کردم،احساس کردم که در پس چهره اش تعارضی نهفته است. به نظر خسته اما بازیگوش می رسید . در پایان سخنرانی طبق معمول جمعی از حاضران در مجلس می خواستند حرف بزنند ومسائل خصوصیشان را در میان بگذارند،اما صحبت ها خصوصی تر از آن بود که بتوان در حضور سایرین درباره اش صحبت کرد.

در پایان سخنرانی و پس از آنکه همه ی دانشجویان سالن را ترک کردند،ملانی پیش من آمد و خودش را معرفی کرد.دستم را صمیمانه اما محکم فشرد.به نظرم رسید که این دست فشردن برا کسی که به جثه و ظرافت جسمانی او قدری محکم است.

برای صحبت با من مدتی طولانی انتظار کشیده بود و به نظر می رسید که گفتنی فراوان دارد.برای اینکه به او فرصت صحبت داده باشم پیشنهاد کردم که در فضای باز خوابگاه به اتفاق راه برویم تا حرف هایش را بزند. اشیا وکیف دستی ام را برداشتم تا از ساختمان بیرون برویم.تا نزدیک محوطه بیرون،دوستانه و معاشرتی حرف می زد،اما وقتی از ساختمان بیرون رفتیم و وارد فضای باز شدیم. لحن صحبتش تغییر کرد. متفکرانه شد.مسیری طولانی راه رفتیم. تنها صدایی که شنیده می شد،خش خش برگ هایی بود که از روی آن ها عبور می کردیم.

ملانی از روی زمین برگ درختی برداشت و به آرامی گفت: "مادر من الکلی نبود اما با توجه به آنچه شما درباره الکلیها گفتید و از تاثیر مخرب آن بر خانواده سخن گفتید،می توانم بگویم که تاثیرش در خانواده ما شبیه تاثیر یک الکلی بود.مادرم یک بیمار روانی بود.مشکل ذهنی داشت.بهتر بگویم خل بود و همین او را به کشتن داد. او به شدت افسرده بود . بارها در بیمارستان بستری شد وگاه مدت ها دور از خانه زندگی می کرد. مصرف داروهای اعصاب بر وخامت حالش می افزود.با خوردن این داروها حضور ذهن و تحرکش را از دست داد. کرخت و بی حال شد. بارها اقدام به خود کشی کرد تا اینکه یک بار موفق شد و جانش را از دست داد. البته سعی می کردیم که حتی برای لحظه ای او را تنها نگذاریم .اما آن روز به خصوص شرایط طوری شد که هر کدام به سمتی رفتیم. اگر چه خیلی طول نکشید مادرم خودش را در گاراژ حلق آویز کرد. پدرم او را پیدا کرد.

در این لحظه ملانی به سرعت سرش را تکان می داد،انگار می خواست خاطراتش را تخلیه کند.بعد از لحظه ای ملانی ادامه داد. مطالب مختلفی شنیده ام که با صحبت های امروز شما همخوانی دارد.شما در سخنرانی تان گفتید که فرزندان خانواده های الکلی یا سایر خانواده های بدکارکردی و ناسالم مانند خانواده ما اغلب کسانی را به همسری انتخاب می کنند که یا الکلی هستند یا به مواد مخدر معتادند.البته خدا را صد هزار مرتبه شکر که این موضوع در مورد شون صدق نمی کند.او نه الکلی است و نه به مواد مخدر توجه دارد،اما ما مسائل دیگری داریم.ملانی نگاهش را از من گرفت و به سمتی دیگر چرخید.

"من معمولا" با هر شرایطی میسازم . اما کم کم وضع رو به وخامت می گذارد. موضوع این است که پول و غذا و فرصتم تمام شده است،طوری این را گفت که گویی می خواست لطیفه ای تعریف کند،از او خواستم بیشتر توضیح بدهد.

"شون دوباره از پیش ما رفته است.ما سه فرزند داریم:سوزی شش ساله،جیمی چهار ساله وپیتر دو سال ونیمه است. من در یک بیمارستان به طور نیمه وقت کار می کنم . درس های دانشکده پرستاری هم هست. کارهای منزل را هم دارم که باید به آن ها رسیدگی کنم،وقتی شون در دانشکده هنر نیست یا از بچه ها مراقبت می کند و یا می گذارد و می رود ، وقتی این را می گفت نشانه ای از ناراحتی و دلخوری در چهره اش نبود.

"هفت سال پیش ازدواج کردیم،هفده ساله بودم و به تازگی از دبیرستا فارغ التحصیل شده بودم. شون بیست وچهار ساله بود. در تئاتر بازی می کرد و به طور پاره وقت هم به مدرسه هنر می رفت. به اتفاق سه تن از دوستانش در آپارتمانی زندگی می کردند.سابقا" روزهای یکشنبه به آپارتمانشان می رفتم و برایشان غذا درست می کردم . روزهای جمعه و شنبه یا روی صحنه بود یا دوستانش را می دید.به هر صورت همه شان از دیدن من خوشحال می شدند. آشپزی مرا خیلی می پسندیدند. دوستان شون به شوخی به او می گفتند که باید با من ازدواج کند تا من از او مراقبت کنم. فکر می کنم از این پیشنهاد خوشش آمد زیرا همین کار را هم کرد. از من تقاضای ازدواج کرد و من هم البته جواب مثبت دادم به هیجان آمده بودم او مرد فوق العاده  جذابی بود. بگذار عکسش را نشانت دهم. بعد دست در کیفش کرد و چند عکس را که در یک نایلون گذاشته بود بیرون کشید. همان اولی عکس شون بود.چشمانی سیاه،گونه های برآمده،چانه ای چال دار و همه ی اینها روی چهر های جاب عکس ها به عکس های هنری که از هنرمندان می گرفتند شباهت داشتند . از او این را پرسیدم و او جواب داد که بله همینطور است و بعد اسم یک عکاس مشهور را گفت که آن ها را تهیه کرده بود.

گفتم:"بله ،خیلی جذاب است." و او مغرورانه سرش را به نشا نه ی تایید پایین آورد و بعد به اتفاق به سایر عکس ها نگاه کردیم. عکس های سه کودک در مراحل مختلف رشد بود. از او پرسیدم که این عکس ها را چه کسی گرفته و او در جوابم گفت که شون یک عکاس حرفه ای هم هست که به کارهای نمایشی و هنری علاقه فراوان دارد.

 پرسیدم:"آیا در حال حاضر در این زمینه نیز فعالیتی می کند؟"

با صدایی که حالا خیلی پایین آمده بود گفت"خوب،راستش نه. مادرش برای او قدری پول فرستاد و او با این پول دوباره به نیویورک رفت تا اگر فرصت مطلوبی پیدا کند از آن استفاده کند."

با توجه به وفاداری مسلم ملانی به شون انتظار داشتم که به سفر شوهرش به نیویورک امیدوار باشد . اما اینطور نبود. به همین جهت از ملانی پرسیدم:بگو بدانم موضوع از چه قرار است؟"

ملانی در جوابم گفت: " می دانی ،مشکل ازدواج ما نیست.مشکل مادر اوست. او مرتب برای شون پول می فرستد هر وقت شون تصمیم می گیرد که مستقر شود و به خانواده اش برسد و یا هر آینه شغلی اختیار می کند،مادرش برای او یک چک می فرستد و شون را روانه می کند.مادرش نمی تواند به او نه بگوید.اگر مادرش از دادن پول به او خودداری کند مشکل ما برطرف می شود."

پرسیدم:"اگر مادرش دست از این کار برندارد چه می شود؟"

"در این صورت شون باید تغییر کند . کاری می کنم که بداند تا چه اندازه ما را با این رفتارش ناراحت می کند." حالا اشک چشمانش را پر کرده بود ." باید از قبول پول از مادرش خودداری کند."

" اما اینطور که تو تعریف می کنی، بعید به نظر می رسد."

صدای ملانی بلندتر شد و حالا مصمم تر نشان می داد"او قرار نیست که زندگی ما را خراب کند،شون باید در رفتارش تجدید نظر کند."

ملانی به برگ درشتی که روی زمین افتاده بود رسید و بعد با پا چند قدم به آن ضربه زد و به سمت جلو پرتابش کرد.

چند لحظه ای صبر کردم وپرسیدم" آیا مطلب دیگری هم هست که بخواهی بگویی؟"

در حالی که همچنان به برگ مقابل پایش لگد می زد گفت:" او بارها و بارها به نیویورک رفته است،آنجا کسی را دارد که با او ملاقات می کند."

پرسیدم :"منظورت این است که پای زن دیگری در میان است؟ ملانی در حالی که سرش را به نشانه ی تصدیق پایین می آورد به جای دیگری نگاه کرد."چه مدتی است که با هم رابطه دارند؟"

" آه ،سال هاست که یکدیگر را می شناسند" در این زمان ملانی شانه ای بالا انداخت."با نخستین بارداری من شروع شد. اما او را سرزنش نمی کردم . در شرایط خوبی نبودم و او هم از من بسیار دور بود.

جالب بود که ملانی مسئولیت بی وفایی شون را به خودش نسبت می داد و معتقد بود در حالی که شوهرش نمی تواند به طور جدی به یک کار وفعالیت بچسبد،وظیفه اوست که اسباب معیشت خانواده را تامین کند.از او پرسیدم آیا تاکنون به فکر طلاق افتاده است.

"در واقع یک بار از هم جدا شدیم . البته خیلی مسخره است زیرا با این سفر های دور و دراز او ما همیشه از هم جدا بودیم. اما وقتی موضوع جدا شدن را با او مطرح کردم بیشتر می خواستم به او درسی داده باشم. در حال حاضر شش ماه است که از هم جدا شده ایم . البته هنوز به من زنگ می زند اگر پول احتیاج داشته باشد برایش می فرستم اما روی هم رفته می توانم بگویم هر کدام زندگی خودمان را داشته ایم. در این مدت دو خواستگار هم برایم پیدا شد. برایم عجیب بود که اینقدر به من محبت می کردند با بچه ها هم مهربان بودند از این رفتارشان خوشم می آمد اما من هنز در فکر شون بودم و به همین جهت آن ها را جواب کردم و مجددا" به سراغ شون رفتم.

همچنان با ملانی قدم می زدیم. می خواستم درباره کودکی او اطلاعات بیشتری کسب کنم . می خواستم بدانم چه عاملی سبب شده که او به زندگی امروزش تن داده است.

از دوران کودکی ات چه برداشتی داری؟ چه می بینی؟ این را گفتم و به چهره اش دقیق شدم ابروانش چین افتاد.

"آه ،خیلی مضحک است . می بینم با پیشبند روی یک چهار پایه روبروی اجاق گاز ایستاده ام و غذایی را هم می زنم . من فرزند میانی پنج فرزند خانواده هستم.چهار ساله بودم که مادرم مرد.اما مدت ها قبل از مرگ مادرم آشپزی و نظافت می کردم زیرا مادرم به شدت بیمار بود . معمولا" از روی تخت بلند نمی شد. دو برادر بزرگترم بعد از اتمام تحصیلاتشان جایی مشغول به کار شدند و من تقریبا" وظیفه ی مادری برای همه ی افراد خانواده را بر عهده گرفتم.دو خواهرم به ترتیب نه وپنج سال از من جوان تر بودند.به همین دلیل وظیفه انجام دادن همه کارهای منزل بر دوش من بود اما به هر صورت با موضوع کنار می آمدم.پدرم کار می کرد . وظیفه ی خرید هم به عهده او بود. من هم آشپزی و نظافت می کردم. هر کاری می توانستیم می کردیم.همیشه کمبود پول داشتیم اما با آن می ساختیم.پدرم بسیار پر کار بود .در واقع در دو جا کار می کرد. به همین دلیل اغلب در منزل نبود مجبور بود بیرون از خانه بماند.شاید هم تا حدودی می خواست از مادرم دور باشد. البته همه ی ما تا حدی که می توانستیم از مادرمان فاصله می گرفتیم. زن بسیار دشواری بود.

در مقطع دبیرستان بودم که پدرم دوباره ازدواج کرد. شرایط ما بالافاصله بهتر شد زیرا زن جدیدش هم کار می کرد.او هم دختر 12 ساله ای داشت که در واقع هم سن و سال خواهر کوچکتر من بود.حالا پول مسئله آنقدر حادی نبود. پدرم هم خوشحال به نظر می رسید.برای اولین بار احساس بهتری می کردیم "دوباره پرسیدم:"درباره مرگ مادرت چه احساسی داشتی؟"

ملانی دندانهایش را روی هم فشار داد:" کسی که مرد سال ها بود که مادر من نبود. او شخص دیگری بود. کسی که یا خواب بود،یا فریاد می کشید و دردسر درست می کرد. زمانی را که او هنوز مادرم بود به یاد دارم ،اما نه آنقدر ها شفاف و روشن،موضوع مربوط به سال ها قبل است که او زنی ملایم و خوشرو بود. به هنگام کار و یا وقتی با ما بازی می کرد آواز می خواند. مادرم ایرلندی بود به همین سبب ترانه های ایرلندی میخواند...به هر صورت وقتی مرد همه ی ما ناراحت شدیم ،اما من احساس گناه هم می کردم احساس می کردم اگر به او توجه بیشتری کرده بودم شاید حالش تا این حد بد نمی شد."

کم کم به جایی که باید می رفتم نزدیک می شدیم.امیدوار بودم درآن چند لحظه باقی مانده بتوانم به ملانی نگاهی کرده باشم می خواستم او دست کم از همه ی مشکلاتش اطلاعاتی هر چند اندک به دست آورد.

از او پرسیدم:"آیا شباهتی میان زندگی کودکی ات و حالا احساس می کنی؟ حنده ناراحتی تحویلم داد:"بله،بیش از هر زمانی هنوز انتظار مراجعت شون را میکشم.درست همانطور که در کودکی انتظار آمدن پدرم را می کشیدم.اما هرگز شون را به سبب رفتارش ملامت نمی کنم.رفتنش به رفتن های پدرم شباهت دارد.پدرم ازآن جهت منزل را ترک می کرد که اسباب معیشت ما را فراهم کند البته حالا می بینم که این دو رفتن به هم شبیه نیست.اما من به آن به یک شکل نگاه می کنم."

ملانی لحظه ای مکث کرد ، انگار کم کم موضوع برایش روشن تر می شد و من هنوز همان ملانی شجاع هستم که شیرازه امور را در دست دارم.غذا را روی اجاق گاز هم می زنم و از بچه ها نگهداری می کنم:گونه های کرم مالیده ملانی گل انداخت."با این حساب حرفهایی که در سخنرانیتان زدید در مورد من کاملا" مصداق دارد.بله،همانطور است که شما می گویید،ما در زندگیمان کسانی را پیدا می کنیم تا در برخورد با آن ها در همان نقش های سنتیمان ظاهر شویم."

به هنگام خداحافظی ملانی مرا در آغوش کشید وگفت : " از اینکه به حرفهایم گوش دادید متشکرم لازم بود با کسی در این زمینه حرف بزنم . حالا بهتر درک میکنم اما هنوز آمادگی آن را ندارم که شرایطم را تغییر بدهم." و بعد از لحظه ای مکث گفت: از آن گذشته شون باید رشد کند و این کار را هم خواهد کرد؛مجبور است که رشد کند.آیا غیر از این است؟"

وبعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ،برگشت و با گام نهادن روی برگ های زمین ریخته از من فاصله گرفت.

آگاهی و فراست ملانی به واقع افزایش یافته بود.اما بسیاری از تشابهات دیگر میان دوران کودکی و زندگی کنونی اش هنوز از آگاهی او خارج بود.

چرا زن جذاب ،باهوش و توانمندی مانند ملانی به رابطه ای تا این اندازه پر از رنج با کسی مانند شون احتیاج دارد؟ زیرا او و زنانی مثل او در خانواده های نگون بختی بزرگ شده اند که درآن فشار های احساسی بیش از اندازه و مسدولیت ها بیش از حد زیاد بوده است.برای این دسته از زنان احساس خوش و ناخوش با هم یکی شده است.

برای مثال در خانواده پدری ملانی،توجه پدر و مادر به فرزندان بسیار اندک بوده واز آن گذشته شخصیت مادر و گرفتاری های او هم اجازه چنین کاری را نمی داد.تلاش های قهرمانانه ملانی برای اداره امور خانواده سببی بود تا پدرش به او وابسته شود. احساس هراس وفشار که در این موقع برای یک کودک طبیعی است،در مورد ملانی تحت تاثیر احساس صلاحیت و شایستگی او قرار گرفته بود که این ناشی از نیاز پدر به  او و شرایط وخیم و نابسندگی مادرش بود.به راستی که برای یک کودک دشوار است که قوی تر از پدرو مادرش ظاهر شود.ملانی تحت تاثیر شرایط دوران کودکی خود را یک منجی می دانست که می تواند بر مسائل و مشکلات غلبه کند.

در حالی که توانمند ظاهر شدن در یک بحران ستودنی و تحسین برانگیز است،ملانی مانند سایر زنانی که از زمینه های مشابه برخودارند،برای اینکه به وظایف خود عمل کند محتاج بحران بود.بدون وجود شرایط دشوار،بدون استرس و فشار و یا بدون اینکه موقعیت دشواری وجود داشته باشد،احساسات مدفون شده دوران کودکی ظهور می کندو حالیت تهدید آمیز به خود می گیرد. ملانی در کودکی در نقش یاور پدرش ظاهر شده بود وبرای خواهران و برادرانش هم مادری می کرد.اما خود او کودکی بود که به مراقبت و توجه احتیاج داشت و از آنجایی که مادرش به لحاظ احساسی بسیار فروپاشیده و پدرش به ندرت در منزل بود،نیازهای خود او برآورده نشده به حال خود رها می شدند. سایر فرزندان این خانواده ملانی را داشتند که از آن ها نگهداری کند و متوجه و مراقبشان باشد .اما ملانی برای رفع نیازهایش کسی را نداشت . او نه تنها بدون مادر بود بلکه باید می آموخت که مانند بالغ ها بیندیشد و مانند آن ها عمل کند .مکان وزمانی که او بتواند هراس هایش را مطرح کند وجود نداشت و بعد هیمن نیاز نظرش درست و به جا رسید.اگر برای بزرگ نشان دادن خود به قدر کافی وانمود به بزرگ بودن می کرد،می توانست خود را از شر هراس دوران کودکی خلاص کند.دیری نگذشت که ملانی در شرایط نابسامان به خوبی عمل می کردو در واقع برای اینکه خوب عمل کند و وظایفش را به نحو احسن انجام دهد.به آشفتگی و نابسامانی نیاز داشت . باری که بر دوش خود حمل می کرد مانع از آن بود که رنج و وحشتش را احساس کند . اینگونه به احساسی از آرامش می رسید.

از آن گذشته احساس ارزشمندی که او در کودکی به دلیل تقبل مسئولیت های اداره خانواده بدست آورده بود.به مراتب فراتر از آن بود که مناسب یک کودک باشد . او با کار زیاد،مراقبت از دیگران و گذشت از خواسته ها و نیازهای خود درصدد کسب تایید و تصدیق دیگران بود.اینگونه احساس از خود گذشتگی بخشی از شخصیت او شد تا شرایط برای ورود شخصیتی از گونه شون به زندگی او فراهم آید.برای  در ک هر چه بیشتر نیروهای موجود در زندگی ملانی بد نیست به اجمال مطالبی را درباره شرایط رشد کودکان مرور کنیم.زیرا تحت تاثیر شرایط غیر عادی در دوران کودکی او،آنچه می توانست احساسات و واکنش های طبیع به حساب آید،به طرزی خطرناک در ملانی حالت مبالغه آمیز پیدا کرد.

کاملا" طبیعی است که کودکی بخواهد و آرزو کند که از شر والد هم جنس خود خلاص شود تا والد از جنس مخالف را از آن خود کند.پسرهای کوچک صمیمانه آرزو می کنند که پدرشان ناپدید شود تا مهر وتوجه مادرشان در شب در اختیار آن ها قرار بگیرد.دختران کم سال هم به همین شکل آرزو می کنند که مادرشان ناپدید شود تا پدر منحصرا" از آن آنان باشد.بسیاری از والدین از کودکان از جنس مخالف خود این پیام ها را دریافت می کنند.مثلا" ممکن است پسر چهار ساله ای به مادرش بگوید:" مامان،وقتی بزرگ شدم با تو ازدواج می کنم."یا دختر سه ساله ای ممکن است به پدرش بگوید:"پدر،بیا بدون مامان من و تو به خانه دیگری برویم." این ها احساساتی هستند که کودکان آن ها را تجربه می کنند و این در حالی است که اگر یکی از والدین به دلیلی از صحنه خانواده حذف شود،کودک با مسائل عاطفی فراوانی روبه رو می گردد.

وقتی مادر در خانواده مشکل احساسی دارد، اگر بیماری شدید و مزمن داشته باشد ، اگر الکلی یا معتاد باشد و یا به هر دلیل به لحاظ جسمانی یا احساسی حضور داشته باشد،اگر الکلی یا معتاد باشد و یا به هر دلیل به لحاظ جسمانی یا احساسی حضور نداشته باشد،دختر خانواده( و معمولا" بزرگترین دختر) برای پر کردن جای خالی مادر انتخاب می شود. ماجرای زندگی ملانی نمونه ای است که می تواند به آن اشاره کرد. او به دلیل بیماری شدید ذهنی مادرش،در نقش زن اول خانواده ظاهر شده بود. او در سال هایی که هویتش شکل می گرفت،به لحاظ گوناگون،به جای اینکه دختر پدش باشد،شریک زندگی او محسوب می شد. با هم درباره مسائل و مشکلات خانواده بحث می کردند. رابطه ی او با پدرش متفاوت از رابطه ی سایر فرزندان خانواده با پدرشان بود. در واقع ملانی همدم پدرش بود. او سال ها قوی تر و توانمند تر از مادرش ظاهر شده بود. شاید بتوان گفت که آرزوی ملانی به شکلی در ارتباط با پدرش تحقق یافته بود،تحققی که به بهای از دست رفتن سلامتی مادر و سرانجام مرگ او حاصل گردیده بود.

اما ببینیم وقتی آرزوی کودک کمسال برای خلاص شدن از شر والد از جنس خودش تحقق پیدا می کند چه اتفاقی می افتد و چه احساسی به کودک دست می دهند. می توان به چند مورد اشاره کرد:

قبل از همه به احساس گناه می رسیم.

ملانی وقتی به یاد خودکشی مادرش می افتاد و می دید که نتوانسته از اقدام مادرش جلوگیری کند،ناراحت می شد و احساس گناده می کرد؛ احساس گناهی که موارد مشابه آن در اغلب خانوا ده ها مشاهده می کنیم ، احساس گناه ملانی تحت تاثیر احساس مسئولیت شدید او در قبال رفاه افراد خانواده تشدید می شد. اما سوای این فشار شدید ناشی از احساس گناه،ملانی فشاری از این شدیدتر را تحمل می کرد.

وقتی ملانی به یاد دوران کودکی خود می افتاد که آرزو کرده بود پدرش تنها از آن او باشد،احساس گناه می کرد و ناتوانی در باز داشتن مادرش از خودکشی بر شدن احساس گناه او می افزود. این شرایط، و میل شدید ملانی برای کمک به دیگران،او را آزار می داد . به همین دلیل بود که از رابطه اش با شون، به رغم رنجی که می کشیدو مسئولیتی که برعهده داشت. به شکلی احساس رضایت می کرد.

یکی از مشکلات ملانی در ارتباط با شون این بود که در قبال او احساس مسئولیت می کرد و در واقع این احساس مسئولیت طریقی برای نشان دادن و ابراز عشق بود.

 وقتی ملانی 17 ساله بود، پدرش مجددا" ازدواج کرد، این ازدواج آرامشی به افراد خانواده و از جمله به ملانی بخشید . ملانی از ازدواج مجدد پدرش استقبال کرد، اما به احتمال زیاد یکی از دلایل آن این بود که در همان زمان با شون آشنا شده بود و همانطور که قبلا" توضیح دادیم، ملانی به شون و دوستانش رسیدگی می کرد،و از جمله برایشان غذا می پخت و اینها در اصلی همان کارهایی بودند که او در منزل برای افراد خانواده اش انجام می داد. برای ملانی جای پدرش با آمدن شون پر شده بود اما شون هم مانند پدرش کمتر در منزل بود و شاید به همین علت بود که ملانی که میل به محبت کردن و نگهداری و مراقبت در او زیاد بود،بلافاصله بعد از ازدواج صاحب اولاد شد تا در غیاب همسرش از کودک مراقبت کند.

حتی پس از متارکه ملانی برای شون پول می فرستاد و اینگونه با مادر شون که او هم گهگاه برای پسرش پول می فرستاد رقابت می کرد. می خواست بگوید کسی بهتر از او نمی تواند از شون مراقبت کند. ملانی تنها با مهر ورزیدن و محبت و توجه کردن به آرامش می رسید.

نکته ی دیگر این بود که ملانی تحت تاثیر تجربیات دوران کودکی به شدت احساس قدرت می کرد و خود را زنی قدرتمند می دید.

کودکان کم سال اغلب خود را قدرتمند ارزیابی می کنند و برای خود قدرتی جادویی قایل می شوند، احساس می کنند که می توانند روی همه ی حوادث مهم زندگیشان اثر بگذارند. دختر کم سال ممکن است گمان کند که می تواند پدرش را از آن خود کند،اما کمی دیرتر تحت تاثیر واقعیت ها به این نتیجه می رسد که این امکان پذیر نیست. او  در نهایت به این نتیجه می رسد که نمی تواند اراده اش را در همه حال تحمیل کند. اینجاست که تصور قدرتمندی بی چون و چرا رنگ می بازد و او با واقعیت های زندگیش آشنا می شود.

اما در مورد ملانی جوان این قدرتمندین آرزوی او مورد اجابت قرار گرفت و او در زمینه های مختلف جانشین مادرش شد. ملانی بعد از موفقیت در این زمینه مهم خواست که قدرت اراده خود را در زمینه های دیگر هم نشان دهد . باز هم خواسته ی ناخودآگاه او مورد اجابت واقع شد و نصیبش شوهری شد فاقد احساس مستولیت، نابالغ وغیر صمیمی . ملانی از شوهرش صاحب سه اولاد شد که باید در غیاب شوهرش به تنهایی آن ها را بزرگ می کرد. مشکلات مالی شدید، ادامه ی تحصیل و کار تمام وقت، همه و همه اثبات اراده قوی و اجابت خواسته های او بودند.

تا بدین جا باید روش شده باشد که ملانی هرگز قربانی بیچاره یک ازدواج ناخوشایند نبود. کاملا" برعکس او و شون نیازهای روانی یکدیگر را به بهترین شکل برطرف می کردند. ملانی و شون کاملا" با هم جور در می آمدند و همخوانی داشتند. کمک های مالی مادرشون به او مسلما" به رشد و بالندگی شون لطمه می زد. اما آنطور که ملانی به خواست خود به آن نگاه می کرد. مسئله مهمی نبود. اشکال بر سر این بود که در این ماجرا زن و شوهری وجود داشتند که انگاره های ناسالمشان با یکدیگر همخوانی داشت و این همخوانی سببی بود تا شرایط ناسالم هر دو به قوت خود باقی بماند.

فصل ۲

برایت رنج می کشم تا دوستم بداری

برای خواندن شعری که دورش را قاب گرفته و آن را روی دیوار اتاق نشیمن کوبیده بودند مجبود شدم چند بار بدنم را پیچ و تاب بدهم.

مادر عزیز

مادر،مادر عزیز

وقتی به تو فکر می کنم

می خواهم همه ی خوبی هایت را

نصیب ببرم.

حقیقت را می گویم.

آنچه ارزشمند است.

آنچه شریف و باشکوه است.

از تو نشات گرفته مادر

از دست راهنمای تو.

لیزا،هنرمند کم درآمدی که خانه اش از دوبرابر استودیوی هنری اش بزرگتر نبود،به شعر اشاره کرد و به صدای بلند خندید.

"خیلی تند رفتم،مگه نه؟" خیلی چرند است ،اما کلمات بعدی اش احساسات عمیق تری را به نمایش گذاشت.

یکی از دوستانم اسباب کشی می کرد.چیزی نمانده بود که این شعر را به دور بیندازد از او خواستم که قاب را به من بدهد. او هم همین کار را کرد.

شعر را از یک سمساری برای خنده خریده بود.اما به نظر من آنقدرها هم بد نیست.شاید تا حدودی همینطور باشد.مگه نه؟ دوباره خندید و بعد در حالی که اندوهی در صدایش احساس می شد گفت:"دوست داشتن مادرم روی روابطم با مردها اثر گذاشته است."

لیزا لحظه ای مکث کرد و به فکر فرو رفت.لیزا زن جذابی بود با موهای مشکی و چشمانی سبز،اشاره کرد روی تشک پارچه ای اتاقش بنشینم تا برایم چای بریزد.در حالی که چای دم می کشید لحظاتی در سکوت گذشت.

لیزا را یکی از دوستان مشترکمان به من معرفی کرده بود . لیزا در یک خانواده الکلی بزرگ شده بود .اغلب کسانی که در این قبیل خانواده ها بزرگ می شوند در روابطشان با دیگران با مشکلات روبه رو می گردند.عزت نفس اندک داشت ،نیاز داشت که مورد نیاز باشد،می خواست دیگران را تغییر بدهد،رنج کشیدن را دوست داشت. در واقع تمامی ویژگی های زنان شیفته ،معمولا " در دختران و همسران معتادان وجود دارد.

پیشاپیش می دانستم رابطه لیزا با مادرش واینکه او از کودکی مجبور شده بود از مادرش مراقبت کند روی روابط او با اشخاص تاثیر می گذاشت،منتظر ماندم تا بیشتر حرف بزند و او هم همین کار را کرد.

لیزا فرزند میانی خانواده بود؛یک خواهر بزرگتر و یک برادر کوچکتر داشت.برادر جوان ترش هشت سال بعد از او متولد شده بود.جالب اینجا بود که خواهر بزرگتر و برادر کوچکتر لیزا هر دو ناخواسته متولد شده بودند و در این میان تنها لیزا بود که پدر و مادرش با قصد قبلی او را به دنیا آورده بودند.

"همیشه مادرم را زن بی کم وکاستی می دانستم،شاید هم دلیلش این بود که به شدت او را کامل میخواستم .او را در قالب مادری می دیدم که همیشه آرزویش را داشتم وبعد به خود گفتم که باید مثل او بشوم.در رویای عجیبی به سر می بردم .لیزا سرش را تکانی داد و گفت:"وقتی به دنیا آمدم.پدر و مادرم عاشق یکدیگر بودند.به همین دلیل مادرم از میان بچه ها مرا ترجیح می داد و با آنکه مدعی بود همه ی ما را به یکسان دوست دارد، خود من می دانستم که دردانه ی او هستم. تا حدی که امکان داشت با هم صرف وقت می کردیم .تا وقتی که کودک بودم از من مراقبت میکرد،اما وقتی بزرگ تر شدم جای من و او با هم عوض شد.حالا مسئولیت مراقبت از مادرم بر دوش من گذاشته شده بود.

"پدرم مرد وحشتناکی بود؛رفتاری زننده داشت ،با مادرم به شدت بد رفتار می کرد.مرتب پای میز قمار بود و دارایی خانواده را بر باد می داد.پدرم به عنوان یک مهندس درآمد خوبی داشت.اما ما هرگز هیچ چیزی نداشتیم و مرتب خانه عوض می کردیم.

"می دانید،آن چند بیت شعر دقیقا" چیزی است که میخواستم وجود داشته باشد و این به مراتب بیش از آن چیزی بود که وجود داشت.حالا به تدریج متوجه این مطلب می شودم.در تمام مدت عمر دلم میخواست مادرم همان زنی باشد که در شعر توصیف شده بود.اما در اغلب موارد او در حدی که انتظار داشتم ظاهر نمی شد.علت اصلی اش این بود که او الکلی بود.از همان آغاز همه ی تلاشم این بود که او را از راهی می رفت باز بدارم.با تمام وجود و با مهر وعشق می خواستم از او کسی بسازم که خواهانش هستم.می خواستم نیازم را برآورده سازد.امیدوار بودم آنچه را میدهم به شکلی بازستانم.لیزا لحظه ای مکث کرد،اشک در چشمانش حلقه زد "این مطالب را در جریان روان درمانی خودم متوجه شدم.گاه آدم را به راستی ناراحت می کند.میان آنچه به واقع بود و آنچه من می خواستم باشد فاصله زیاد بود.

"من و مادرم به هم نزدیک بودیم.اما خیلی زود-آنقدر زود که زمانش را به خاطر نمی آورم-رفتارم طوری شد که انگار من مادر هستم و او کودک من است.نگران مادرم بودم و می خواستم از او در برابر پدرم حمایت کنم.برای شاد کردنش تلاش می کردم.می خواستم هر طور شده او را خوشبخت کنم.او همه ی دارایی من بود. به من البته علاقه داشت زیرا اغلب می خواست کنارش بنشینم.کنار هم می نشستیم.آنقدرها حرف نمی زدیم،می نشستیم و به هم تکیه می دادیم،دست های یکدیگر را می گرفتیم.حالا که به گذشته نگاه می کنم می بینم همیشه نگران او بودم.همیشه انتظار حادثه وحشتناکی را می کشیدم،حادثه ای که فکر می کردم اگر به اندازه کافی از او مراقبت کنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد.کودکی را با این ذهنیت پشت سر گذاشتن به راستی دشوار است.اما من راه دیگری نمی شناختم.وقتی به دوران نوجوانی رسیدم با افسردگی های شدید روبه رو شدم."

لیزا تبسمی کرد:"همه نگرانی ام از افسرده شدن این بود که نتوانم از مادرم مراقبت کنم.به شدت احساس عذاب وجدان می کردم...جرات نداشتم حتی برای مدت کوتاهی هم که شده از او دست بکشم.تنها در صورتی می توانستم فکر او را از ذهنم بیرون کنم که همین رفتار را با شخص دیگری تکرار می کردم."

لیزا استکان چای را با یک سینی جلوی من گذاشت.

"نوزده ساله بودم که به اتفاق دو تن از دوستانم به مکزیک رفتم.اولین بار بود که مادرم را تنها می گذاشتم.قرار بود سه هفته آنجا بمانیم.در هفته ی دوم اقامت در مکزیک با یک مرد جذاب مکزیکی ،آشنا شدم که زبان انگلیسی را به روانی صحبت می کرد.در هفته ی سوم او از من تقاضای ازدواج کرد.می گفت مرا دوست دارد و نمی تواند بدون من زندگی کند.این احتمالا" عالی ترین صحبتی بود که می توانست با من بکند. در واقع حرفش این بود که به من احتیاج دارد من با تمام وجود می خواستم که مورد نیاز باشم.از آن گذشته انگار به شکلی می دانستم که باید از مادرم فاصله بگیرم.خانه ما به شدت ملال انگیز شده بود و حالا مردی پیدا شده بود که به من پیشنهادی عالی میداد.خانواده ثروتمندی داشت،خودش هم تحصیل کرده بود.ظاهرا" کاری نمی کرد که برای من قابل رویت باشد .اما فکر کردم آنقدر ثروتمند است که نیازی به کار کردن ندارد.اینکه او با همه ی ثروتش می گفت برای خوشبخت شدن به من احتیاج دارد،موضوعی به شدت مسرت بخش بود.

"به مادرم زنگ زدم و ماجرا را با آب وتاب برایش شرح دادم.مادرم گفت:"مطمئنم که تصمیم درست می گیری." اما کاش مطمئن نبود.تصمیم به ازدواجی گرفتم که قطعا" اشتباه بود.

"از احساسم مطمئن نبودم. نمی دانستم که آیا او را دوست دارم و یا آیا اصولا" او همان کسی است که من میخواهم،تنها این را می دانستم که سرانجام کسی پیدا شده بود که می گفت مرا دوست دارد. قبلا" با هیچ مردی دوست نشده بودم،آن ها را ابدا" نمی شناختم. تمام اوقات زندگی من صرف رسیدگی به مادرم شده بود وحالا کسی پیدا شده بود که به من پیشنهادی می کرد که برایم مهم بود.می گفت مرا دوست دارد . مدت ها محبت کرده بودم و حالا احساس می کردم نوبت من است که محبت ببینم.احساس می کردم دیگر چیزی ندارم که به کسی بدهم.

"بدون اطلاع پدر و مادرش با هم ازدواج کردیم. حالا به نظر مضحک می رسد اما من این را به حساب علاقه ی فراوان او به خودم گذاشتم.با خود گفتم او به قدری مرا دوست دارد که حاضر است برای اینکه با من باشد از پدر ومادر خودش بگذرد.درآن زمان به ذهنم رسید که او از روی سرکشی با من ازدواج کرده است،اقدامی که پدر و مادرش را عصبانی می کرد.اما نه آنقدر عصبانی که او را از خانه بیرون بیندازند.اما حالا موضوع را طور دیگری می بینم.او از نظر هویت جنسی خود مشکلاتی داشت و اگر همسری انتخاب می کرد زندگی اش طبیعی تر جلوه گر می شد. من برای او انتخاب خوبی بودم.من به عنوان یک خارجی در جامعه ی او خریدار نداشتم و کسی به حرفهایم بها نمی داد.اگر او با زنی از رده های اجتماعی خودش ازدواج کرده بود واین زن آنچه را من دیدم می دید مسلما" در این خصوص با دیگران حرف می زد بعد موضوع در همه شهر پخش می شد و همه می فهمیدند که موضوع از چه قرار است اما من به کی میگفتم؟ کی بود که با من حرف بزند؟کی حرف مرا باور می کرد؟

"البته فکر نمی کنم که این کارها را به عمد می کرد.من هم از ازدواج با او قصد به خصوصی نداشتم.شاید بهتر این است که بگویم فکر کردیم مناسب ازدواج با هم هستیم.فکر کردیم به هم می خوریم و اسمش را عشق گذاشتیم.

"اما حدس می زنید بعد از ازدواج چه اتفاقی افتاد؟ مجبود شدم به خانه او بروم و با کسانی زندگی کنم که حتی از ازدواج ما خبر نداشتند.به راستی که وحشتناک بود.آن ها از من متنفر بودند.به نظرم رسید که تا مدت ها از پسرشان هم خشمگین بودند.من حتی یک کلمه اسپانیایی بلد نبودم.اما همه ی خانواده او می توانستند انگلیسی حرف بزنند که این کار را نمی کردند.دهانم بسته شده بود،منزوی شده بودم.از همان روز اول وحشت کردم.شوهرم بسیاری از شب ها مرا در منزل تنها می گذاشت. در اتاقم می ماندم.سرانجام یاد گرفتم که او بیاید و یا نیاید بخوابم.من پیشاپیش راه رنج کشیدن را در خانواده خودم آموخته بودم.به شکلی که فکر می کردم این بهایی است که باید برای اینکه کسی شما را دوست بدارد باید بپردازید.به نظرم کاملا"طبیعی می رسید.

"اغلب اوقات دیر به منزل می آمد.بوی عطر زنانه می داد.به راستی که چندش آور بود.

"یکی از شب ها از صدایی بیدار شدم. شوهرم را دیدم که لباس خواب مرا پوشیده،جلوی آینه ایستاده واز خودش تعریف می کند.از او پرسیدم که چه میکند و او در جوابم گفت:به نظر تو زیبا نیستم؟ و بعد شکلک درآورد.خوب که نگاهش کردم دیدم ماتیک زده است.

"سرانجام حادثه ای مرا به خود آورده بود. می دانستم که باید از آن خانه بروم. به قدر کافی مشقت کشیده بودم اما تردید نداشتم که تقصیرش به گردن خود من است. فکر می کردم باید به او بیشتر محبت کنم تا مرا بیشتر دوست بدارد و پدر و مادرش را وادار کند که مرا دوست بدارند.درست مانند مورد مادرم فکر می کردم باید بیشتر تلاش کنم،اما مشکل بود،احمقانه بود.

"پولی در بساط نداشتم،امکان کسب درآمد هم وجود نداشت.به همین جهت صبح روز بعد به او گفتم اگر مرا فورا" به سان دیه گو نبرد به پدر ومادرش می گویم که او چه کرده است. به دروغ به او گفتم که قبلا" به مادرم زنگ زده ام و او در سان دیه گو منتظر من است. به او گفتم اگر مرا فورا" به آنجا ببرد دیگر هرگز مزاحمش نخواهم شد.نمی دانم این شجاعت را از کجا پیدا کردم. زیرا به واقع می ترسیدم که یا مرا بکشد یا بلایی به سرم بیاورد.اما به هر صورت موفق شدم . او به شدت واهمه داشت که پدرو مادرش از موضوع باخبر شوند . او مرا به مرز مکزیک وآمریکا برد و آنجا یک بلیت اتوبوس تا سان دیه گو به بهای حدودا" 15 دلار برایم خرید اینگونه توانستم در سان دیه گو به منزل یکی از دوستانم بروم.آنجا آنقدر ماندم تا شغلی پیدا کردم و بعد هم به اتفاق دو تن از دوستانم خانه ای گرفتیم و آنجا مستقر شدیم.

"حالا دیگر احساسی از آن خودم نداشتم. به کلی کرخت شده بودم. اما احساس مهر و محبت شدید همچنان در من بود و مرا به زحمت می انداخت. در سه ،چهار سال بعد با اشخاص متعددی معاشرت کردم.نه اینکه از آن ها خوشم می آمد،بلکه احساس میکردم که به من احتیاج دارند.بسیاری از آن ها درگیر اعتیاد بودند.با آن ها در نقاط مختلفی آشنا می شدم اما این احساس در من بود که به من احتیاج دارند و باید کاری برایشان بکنم."

با توجه به سابقه ی زندگی لیزا با مادرش،جلب شدن او به اشخاصی با این کیفیت کاملا" طبیعی بود.لیزا به چیزی بیش از مورد نیاز بود فکر نمی کرد.در نظر او هر نیازی نشانه ای از عشق بود و در این میان اگر کسی نیازش را به او ابراز می کرد،نشانه ی آن بود که عشقش را تقدیم او کرده است .نیازی به این نبود که او مهربان،بخشنده و علاقه مند باشد. همین قدر که او محتاج بود کفایت می کرد تا احساسات کهنه را در او جان دوباره ببخشد.

ماجرای زندگی او ادامه داشت:"زندگی بسیار بدی داشتم.زندگی مادرم هم بد بود. در واقع به دشواری می توان گفت که زندگی کدامین ما خراب تربود، کدامین ما بیمار تر بود. بیست وچهار ساله بودم که مادرم ترک الکل کرد.از کسی هم کمک نگرفت.به موسسه ی "الکلی های بی نشان" زنگ زد آن ها هم دو نفر فرستادند تا با او صحبت کنند. بعد از ظهر همان روز او را به جلسه ای دعوت کردند.از آن زمان تا به امروز لب به الکل نزده است."

لیزا در ستایش از شجاع مادرش تبسم کرد.

"احتمالا" تحملش برای او دشوار بود. مادرم زن مغروری بود،مغرور تر از آنکه به کسی زنگ بزند و تقاضای کمک کند. خدا را شکر که من آنجا نبودم که این را ببینم.اگر من آنجا بودم کمکش می کردم که به کمک کسی احتیاج نداشته باشد."نه ساله بودم که مادرم نوشیدن الکل را شروع کرد.وقتی از مدرسه می آمدم او را میددم که از خود بی خود روی مبل افتاده است.یک بطری کنارش رود.خواهربزرگترم از من عصبانی می شد و می گفت که به واقعیت ها بی توجهم .اما من به قدری مادرم را دوست داشتم که نمی توانستم بپذیرم کار بدی انجام می دهد.

"ما به شدت به هم نزدیک بودیم.خودم و مادرم را می گویم.به همین جهت وقتی رابطه ی پدر ومادر به هم خورد دلم می خواست برای کمک به او کاری صورت دهم.درواقع خوشبختی مادرم بزرگترین خواسته ی زندگی من بود.احساس می کردم تنها کاری که از من ساخته است این است که دختر خوبی باشم.از این رو سعی کردم که از جمیع جهات خوب و بی کم و کاست باشم . از مادرم می پرسیدم آیا به کمک من احتیاج دارد.بدون اینکه کسی از من بخواهد آشپزی و نظافت می کردم. سعی می کردم چیزی برای خودم نخواهم.

"اما همه ی اینها بی فایده بود.حالا احساس می کنم که میان دو نیروی به شدت قدرتمند گرفتار بودم :یکی ازدواج در حال فروپاشی پدر و مادرم و دیگری مصرف فزاینده الکل مادرم.کار چندانی از من ساخته نبود.اما این مانع تلاش من نبود و وقتی در کاری موفق نمی شدم همه ی تقصیر ها را به گردن می گرفتم و خود را مستوجب شماتت می دانستم.

"می دانید،بدبختی او مرا رنج می داد.می دانستم که خود من هم می توانم در شرایط بهتری قرار بگیرم.مثلا" موضوع درس مدرسه را در نظر بگیرید. در کار شرایط بهتری قرار بگیرم . مثلا" موضوع درس مدرسه را در نظر بگیرید. در کار درس خواندن وضع آنقدرها درخشانی نداشتم زیرا در منزل از جهات مختلف تحت فشار بودم.باید از برادرم مراقبت می کردم ،باید غذا تهیه می دیدم و بعد هم برای کمک به معیشت خانواده جایی کار می کردم .در مدرسه باید دست کم به یکی از استادانم ثابت می کردم که شاگرد کودنی نیستم.اما در زمینه های دیگر به من می گفتند که وضعم آنقدر ها خوب نیست.نمی دانستند چقدر تلاش می کنم،نمی دانستم برای سرو سامان دادن به خانواده ام در چه شرایط دشواری قرار دارم.نمرات جالبی نمی گرفتم،پدرم اعتراض می کرد و مادرم می گریست.من خودم را به خاطر کامل نبودن سرزنش می کردم و بیش از پیش بر شدت تلاشم می افزودم."

در خانواده های به شدت ناسالم،مانند خانواده لیزا که به ظاهر مشکلات لاینحلی وجود دارد،خانواده موضوعات کم اهمیت تر که امکان حلش بیشتر است توجه می کند.عملکرد لیزا و نمرات درسی او در این شرایط مورد توجه همه و از جمل خود لیزا بود.خانواده لیزا به این باور احتیاج داشت که اگر این مسئله از بین برود ،سایر مسائل خانواده نیز حل وفصل خواهد شد.

فشار روی لیزا بسیار زیاد بود.او نه تنها بیاد فکری برای مشکلات پدرو مادرش می کرد،نه تنها باید مسئولیت های مادرش را برعهده می گرفت ،بلکه همه ی اشکالات موجود در خانواده را متوجه او می دانستند.معتقد بودند که او مسبب بدبختی حاکم بر این خانواده است به سبب ابعاد وسیع وظایف و سختی هایی که بر دوش او بود.به رغم همه تلاش هایش هرگز موفقیت را تجربه نکرد و در این شرایط طبیعی بود که احساس ارزشمند بودن و حرمت نفسش فروکش کند.

"یکی از روزها به بهترین دوستم زنگ زدم و گفتم: می خواهم با تو حرف بزنم.می توانی اگر بخواهی در حالی که من حرف می زنم تو کتاب بخوانی مجبور نیستی به حرفم گوش بدهی .تنها به کسی احتیاج دارم که تلفنی با او حرف بزنم . همین که کسی گوشی را بردارد کافیست.حتی باور نمی کردم که اصولا" شایستگی آن را داشته باشم تا درباره مشکلاتم با کسی حرف بزنم .اما او البته به حرف هایم گوش داد . بعد توصیه کرد با موسسه ی الکلی های بی نشان تماس بگیرم. همه ی تقصیر ها را به گردن پدرم گذاشته بودم . از او متنفر بودم."

من و لیزا بی آنکه حرفی بزنیم در سکوت چایمان را نوشیدیم. اما او در سکوت خود با خاطرات ناخوشایندش دست به گریبان بود.لحظه ای بعد به صحبت هایش ادامه داد:شانزده ساله بودم که پدرم ما را ترک کرد.خواهر بزرگترم قبلا" خانواده را ترک کرد ه بود . او از من سه سال بزرگتر بود.وقتی 18 ساله شد کار تمام وقتی پیدا کرد و خودش را از ما مستقل ساخت.حالا مادرم،برادرم و من باقی مانده بودیم. فکر می کنم به تدریج به خودم فشار می آوردم که او را سالم و شاداب ببینم.باید از برادرم هم نگهداری می کردم.اینگونه بود که به مکزیک رفتم . ازدواج کردم و بعد هم طلاق گرفتم و برگشتم.

پنج ماه بود که مادرم در برنامه درمانی الکلی های بی نشان شرکت می کرد که با گری ملاقات کردم.از کشیدن سیگار ماری جوانا نشئه شده بود.به اتفاق یکی از دوستانم کمی گردش کردیم.دوستم او را می شناخت.در تمام مدت یک سیگار ماری جوانا گوشه ی لبش بود . از او خوشم آمد.او هم از من خوشش آمده بود.این را از طریق دوستم به من اطلاع داد.چند روز بعد زنگ زد به او گفتم روبه روی من بنشیند تا تصویرش را بکشم .احساس غریبی داشتم.

"باز هم نشئه بود.روبه روی من نشسته بود وآرام حرف می زد. مجبور شدم نقاشی را متوقف کنم.دست هایم به شدت می لرزیدند.لرزش به قدری زیاد بود که هیچ کاری نمی توانستم بکنم.صفحه ی نقاشی را کنار زانوانم گذاشتم و دستهایم را پشت آن پنهان کردم تا متوجه لرزش دست هایم نشود.

"حالا می دانم که علت رعشه ی دستانم این بود که گری دقیقا"مثل مادرم وقتی الکل می نوشید حرف می زد.مثل او مکث های طولانی می کردو بر کلماتش تاکید می گذاشت.همه ی علاقه و محبتی که به مادرم داشتم حالا مشمول گری شده بود.او مرد جذابی بود اما در آن زمان هرگز نمی دانستم چرا اینگونه واکنش نشان میدادم.به نظرم می رسید که عشقم را به او نشان می دهنم."

اینکه رابطه ی لیزا با گری در کوتاه زمانی بعد از اینکه مادرش اقدام به درمان خود کرد شروع شد،هرگز تصادفی نبود.در واقعی پیمان میان این دو زن هرگز پاره نشده بود و با آنکه فاصله جغرافیایی قابل ملاحظه ای آن ها را از یکدیگر جدا می کرد،مادر لیزا اولویت اول او بود.کسی بود که بیش از هر کس به او دلبستگی داشت.وقتی لیزا متوجه شد که مادرش تغییر می کند وبدون کمک او از شر الکلیسم نجات می یابد،هراسی تمام وجودش را فرا گرفت.نگران شد که دیگر مورد نیاز نباشد.از این رو در کوتاه زمانی با یک معتاد دیگر ارتباط برقرار ساخت.وقتی مادرش ترک اعتیاد کرد او با یک معتاد ازدواج کرد. لیزا به داشتن رابطه با یک معتاد نیاز داشت تا احساس طبیعی بودن بکند.

بعد به روابطش با گری اشاره کرد که شش سال به طول انجامید.گری به منزل او اسباب کشی کرد.اما از همان روز اول به صراحت گفت که اگر قرار باشد ،میان پرداخت اجاره منزل و خرید سیگار ماری جوانا یکی را انتخاب کند،حتما"سیگار ماری جوانا را انتخاب خواهد کرد.اما لیزا یقین داشت که وضع تغییر خواهد کرد.معتقد بود که گری سرانجام قدر آنچه را دارد خواهد دانست و در مقام صیانت از آن کاری صورت خواهد داد.لیزا مطمئن بود می تواند کاری کند که به همان شکل که او گری را دوست دادر،گری هم او را دوست بدارد.

گری به ندرت کار می کرد و اگر هم می کرد درآمدش صرف خرید گران ترین انواع سیگار ماری جوانا یا حشیش می شد.لیزا اوایل با گری همراهی میکرد اما وقتی دانست کشیدن سیگار ماری جوانا روی زندگی و کسب وکارش تاثیر سو می گذارد،از آن دست کشید.به هر صورت او مسئول تامین معیشت خود و شوهرش بود و این مسئولیت را جدی می گرفت.گری چند بار از کیف لیزا پول برداشت و در چند نوبت وقتی لیزا پس از کار شدید روزانه خسته و فرسوده به منزل آمد.دید که گری دوستانش را جمع کرده و مهمانی به راه انداخته است.در مواقعی هم گری اصولا"به منزل نمی آمد،اما اگر برحسب اتفاق از فروشگاه چیزی برای خانه اش می خرید و یا اگر به لیزا تعارف می کرد با او سیگار بکشد،لیزا این اقدام او را به عنوان عشق گری نسبت به خود تلقی می کرد.

وقتی گری ماجراهای دوران کودکی اش را تعریف می کرد،لیزا از روی تاثر می گریست.لیزا احساس می کرد اگر شوهرش را به قدر کافی دوست داشته باشد می تواند جبران اینهمه ناراحتی هایی را که در کودکی تحمل کرده بکند.لیزا احساس می کرد که در حال حاضر نمی تواند گری را به خاطر شرایطی که دارد محکوم کند.

لیزا در ادامه ی مطالب خود گفت:"وقتی خشمگین می شد به خود می گفتم که همه اش تقصیر من است. نباید او را تا این اندازه خشمگین می کردم.همه ی سرزنش ها را متوجه خودم می دیدم.می خواستم موضوعی را حل کنم که حل ناشدنی بود."

لیزا سری تکان داد و گفت:"به این شرایط ناخوشایند ادامه می دادم زیرا احساس می کردم می توانم آن را تحمل کنم.

"بعد فهمیدم که گری با زن دیگری سر وسر دارد اینجا بود که تصمیمم را گرفتم."

وقتی گری به منزل آمد چمدان هایش بسته شده جلو در اتاق بود .لیزا با بهترین دوستش تماس گرفته بود. او هم شوهرش را با خود آورده بود .آن ها لیزا را تشویق کردند و به او شجاعت دادند تا از گری خداحافظی کند.

مشکلی پیش نیامد زیرا دوستانم حضور داشتند.از این رو گری خیلی راحت وسایلش را برداشت و رفت. بعدا" زنگ زد و تهدیدم کرد اما من به حرفهایش اهمیت ندادم و از این رو او پس از مدتی تماسش را با من قطع کرد.

"اما می خواهم بدانی که من به تنهایی این کار را نکردم ،بعد از ظهر آن روز به مادرم زنگ زدم و همه ی ماجرا را برایش توضیح دادم .مادرم توصیه کرد که در جلسات "آل آنون" شرکت کنم تا مورد حمایت های روانی قرار بگیرم . به قدری ناراحت بودم که به حرفش گوش دادم."

"آل آنون" مانند "آل آتین" سازمانی است که در آن دوستان و بستگان الکلیها دور هم جمع می شوند تا به خود و به یکدیگر کمک کنند.

"به تدریج خودم را شناختم.گری برای من در حکم الکل برای مادرم بود.در واقع گری ماده مخدری بود که بدون او نمی توانستم زندگی کنم.تا روزی که از او جدا دشم پیوسته نگران بودم که او را از دست بدهم وبرای جلوگیری از این اتفاق هر کاری که می توانستم برای راضی کردنش انجام میدادم.همه ی کارهای دوران کودکی ام را تکرار می کردم .کار زیاد،خوب بودن،چیزی را برای خودم نخواستن و انجام دادن کارهایی که مسئولیتش برعهده دیگران بود.

"از آنجایی که از خود گذشتگی همیشه بخشی از زندگی من بود نمی توانستم تصور کنم که اگر کسی را نداشته باشم که به او کمک کنم چه حال وروزی پیدا می کنم،نمی دانستم اگر موضوعی را نداشته باشم که به خاطرش رنج بکشم چه باید بکنم."

دلبستگی عمیق لیزا به مادرش و از خود گذشتگی فراوان او که لازمه ی این

دلبستگی بود او را برای روابط عاشقانه بعدی اش آماده می کرد.رابطه ای که به جای هر گونه شادی و سعادت،رنج و ناراحتی به همراه داست . او در کودکی تصمیم قاطع گرفته بود که با عشق و محبت خود همه ی ناراحتی های مادرش را به جان بخرد و به جای او رنج بکشد.دیری نگذشت که این تصمیم در ضمیر ناهشیار او جای گرفت.لیزا که هرگز نمی دانست چگونه باید از منافع خود دفاع کند،پیوسته درمقام رفع نیازهای دیگران بود.درگیر روابطی می شد که درآن باید صرفا" برای رفع نیازهای دیگران اقدام می کرد و از خواسته های خود غافل می ماند و چون تحت تاثیر تاریخچه زندگی اش نمی توانست موفقیتی نصیب برد،احساس می کرد که باید بیشتر بکوشد و بیشتر در همان راستایی که می رفت تلاش کند.

گری با اعتیادی که داشت و با وابستگی احساسی و شقاوتش بدترین ویژگی های پدرو مادر لیزا را با هم ترکیب کرده بود و عجیب بود که همین ویژگی های ناخوشایند نظر لیزا را به گری جلب می کرد.اگر در کودکی با پدرومادرمان روابطی حسنه،محبت آمیز و متناسب داشته باشیم،در سال های بلوغ و بزرگی با اشخاصی در ارتباط می شویم که از همین ویژگی ها برخوردارند.

اما اگر پدر و مادرمان با ما رفتاری خصمانه ،انتقاد آمیز،ظالمانه و سلطه جویانه را به نمایش می گذاشتند،اگر به ما بیش از اندازه وابسته می شدند،در برخورد با اشخاصی که بعدا" به زندگی ما وارد می شوند،همین رفتار را درست و عاقلانه می دانیم و تن به آن می دهیم.ما با کسانی که شرایط دوران کودکیمان را بازآفرینی کنند برخوردی راحت داریم و از ناحیه ی آن ها مشکلی احساس نمی کنیم و حال آنکه اگر در شرایط ارتباطی سالمتری قرار بگیریم راحت نیستیم. ممکن است در برخورد با آدم ها ی سالمتر احساس کسالت و تکدر خاطر بکنیم.زنان شیفته،یعنی زنانی که بیش از حد تناسب مهر می ورزند. در برخورد با شرایط مطلوب تر و سالمتر احساس ناراحتی می کنند .این اشخاص به عادت دوران کودکی نیازهای دیگران را مقدم بر نیازهای خود می دانند.

لیزا سرگذشتش را این گونه به پایان برد"آرامش و سکوتی که با رفتن گری برایم ایجاد شد چیزی نمانده بود که دیوانه ام بکند.اما به تدریج زندگی ام وضع عادی تری پیدا کرد و به شرایط جدیدی عادت کردم.

"حالا با کسی در ارتباط نیستم.این را میدانم که هنوز بیمارتر از آنم که بتوانم با کسی روابط سالم داشته باشم.می دانم در حال حاضر اگر مردی را برای زندگی ام انتخاب کنم به کسی در حد گری می رسم . اینگونه برای نخستین بار در زندگی خودم اولویت اول زندگی ام شده ام . می خواهم دیگر در مقام تغییر دادن دیگران نباشم."

لیزا در ارتباط با گری،مانند مادرش در ارتباط با الکل،از یک بیماری رنج می برد. گرفتار وسواس و اضطراری بود که به تنهایی بر آن اختیاری نداشت. همانطور که مادرش به تنهایی و بدون کمک دیگران نمی توانست خود را از شر الکل نجات دهد.لیزا هم با گری رابطه ای اعتیاد آمیز داشت.در کار مقایسه میان این مادر و دختر از واژه اعتیاد به مفهوم واقع کلمه استفاده می کنم.مادر لیزا به مواد مخدر وابسته بود و هر چه برای اجتناب از رنج و تالمش بیشتر می نوشید،ماده مخدر بیشتری روی نظام عصبی اش اثر می گذاشت و در نتیجه باعث ایجاد احساسی می شد که او به هر شکل قصد اجتناب از آن را داشت.

لیزا هم می خواست از یاس و نومیدی و ناراحتی اجتناب کند.لیزا از افسردگی شدیدی رنج می برد که ریشه هایش به دوران پرتالم کودکی او بر می گشت .افسردگی هایی از این نوع به شدت در خانواده های ناسالم و بد کارکردی مشاهده می شود و هر کس با توجه به جنسیت خود و نقشی که در کودکی ایفا کرده با آن به طرزی برخورد می کند.بسیاری از زنان جوان مانند لیزا در نوجوانی با شیفته شدن و دوست داشتن بیش از اندازه دیگران میخواهند افسردگی شان را کنترل کنند اما وقتی ارتباطی میان آن ها و مردان ناسالم برقرار می شود بر شدت افسردگیشان اضافه می گردد.

اینگونه شریک زندگی ظالم،بی تفاوت و بی صداقت و یا به عبارتی همسر مشکل و مسئله دار برای این دسته از زنان در حکم ماده مخدر می شود تا از احساساتشان اجتناب کنند.

در واقع این دو نوع اعتیاد همانند یکدیگرند و غلبه بر آن ها هم به یک اندازه دشوار است.اعتیاد زن و شوهرش ریشه در مسائل خانوادگی دارد.خوشبختانه فرزندان خانواده های الکلی در مقایسه با فرزندان خانواده های بد کارکردی معتاد به مواد دیگر از موقعیت بهتری برخوردارند زیرا در اغلب نقاط سازمان هایی برای کمک به افراد الکلی و نجات دادن آن ها وجود دارد.

بهبود یافتن از روابط ناسالم نیز به کمک اشخاص ذی صلاح نیاز دارد تا چرخه ی اعتیاد شکسته شود.مهم این است که زنان زندگی سالم را بیاموزند،باید به احساسی از ارزشمندی برسند و برای رسیدن به این کیفیت از منابعی سوای مردانی که نمی دانند چگونه می توانند آن ها را نجات دهند استفاده نمایند.مهم این است که هرکس برای رسیدن به احساس خوشبختی به خودش متکی باشد.

متاسفانه کسانی که گرفتار روابط اعتیادگونه هستند و آن هایی که اسیر اعتیاد به مواد مخدر هستند به اشتباه گمان می کنند که به تنهایی می توانند خودشان را نجات دهند و تحت همین ذهنیت مترصد کمک می شوند و اینگونه امکان بهبود خود را از دست می دهند.

تحت تاثیر باور خودم می توانم از پس این مشکل برآیم گاه شرایط قربانیان به قدری وخیم می شود که چاره ای جز مداخله ی اشخاص ثالث باقی نمی ماند. لیزا هم باید وضعش به حدی وخیم می شد تا به این نتیجه می رسید که بر مشکلش غلبه کند.

اشکال دیگر بر سر راه لیزا این بود که جامعه ی ما به طور کلی بر شیفتگی بیش از اندازه اشخاص در روابط و مناسبات عاشقا نه شان تاکید می ورزد و به آن به عنوان یک ارزش نگاه می کند . در بسیاری از سرودها و ترانه ها،در بسیاری از نمایشات ونوشته های کلاسیک و عاشقانه و فیلم ها و تئاترها،ناظر روابط عاشقانه محبت آمیز بیشماری هستیم که در نهایت نابالغانه اند و با این حال فرهنگ ما آن را با شکوه و زیبا توصیف می کند.بارها و بارها تحت تاثیرالگوهای فرهنگی قرار می گیریم که عمق عشق و مهر را با توجه به رنجی که اشخاص می کشند ارزیابی می کنند . بسیاری از ما تحت تاثیر این فرهنگ باور می کنیم که شرایط باید به همین گونه که هست باشد،می پذیریم که رنج کشیدن بخشی طبیعی از عشق است وبر این گمانیم که رنج کشیدن به خاطر عشق خصوصیتی مثبت است که باید بر آن ارج بگذاریم.

به ندرت الگوهایی از افراد بالغ و عاقل پیدا می کنیم که روابطی سالم،بالغانه،صادقانه،وغیر سلطه جویانه را به نمایش بگذارند که احتمالا" این به دو دلیل است:نخست آنکه صادقانه بگویم روابطی از این دست کمتر در جامعه ی ما به چشم می خورد.دوم،روابط بالغانه اغلب پوشیده تر هستند و حال آنکه روابط نابالغانه وناسالم را در کوس وکرنا می زنیم و در روابط و ادبیاتمان به ندرت به اشکالات این نوع روابط توجه داریم.از آن جهت از روابط ناسالم حمایت می کنیم زیرا در پیرامون خود آنچه می بینیم از گونه روابط ناسالم است.

باید به برداشت های فرهنگی خود از عشق توجه بیشتری داشته باشیم،محتاج آن هستیم که به شکلی بالغانه تر از آنچه وسایل ارتباط جمعی ما القا می کنند با موضوع مهر و عشق برخورد کنیم و جای هیجان کاذب را با صمیمیت عمیق تر عوض نماییم.