فصل سوم

نیاز به مورد نیاز بودن

ابدا" سر در نمی آورم که چگونه می تواند این طور باشد.اگر مجبور بودم مثل او رفتار کنم دیوانه می شدم.

"می دانی ،تا به حال نشنیده ام از چیزی شکایت کند."

"چرا اینگونه رفتار می کند؟"

"مگر در او چه دیده است؟ می تواند به مراتب بهتر از این ها عمل کند."

خیلی ها درباره زنان شیفته و آنهایی که محبت بیش از اندازه می کنند از این قبیل حرف ها می زنند اما واقعیت این است که باید سرنخ بسیاری از این رفتار ها را در تجارب دوران کودکی زنان جستجو نمود. اغلب ما بر اساس آموزش های دوران کودکی خود رفتار می کنیم اغلب زنان در کودکی می آموزند که نیاز افراد خانواد را مقدم بر نیاز خود به شمار آورند.ممکن است تحت تاثیر شرایط مجبور باشیم که به سرعت رشد کنیم . بسیاری از ما هنوز به اندازه کافی رشده نکرده مسئولیت های بزرگترها را برعهده می گیریم،شاید به این دلیل که پدرومادمان ناتوان تر از آن بودند که مسئولیت های والدانه خود را تقبل کنند.این امکان هم وجود دارد که پدر یا مادر ما فوت کرده یا از هم طلاق گرفته باشند و ما در کودکی خواسته ایم جای خالی او را پر کنیم. شاید مجبور شده ایم از خواهران و برادرانمان و والد بر جای مانده خود،نگهداری و سرپرستی کنیم.شاید مادرمان باید برای تامین معیشت خانواده در بیرون از منزل کار می کرد و ما به ناگریز باید در نقش او ظاهر می شدیم و وظایفش را انجام می دادیم.ممکن است با پدر ومادرمان هر دو زندگی می کردیم . اما آن ها به خواسته های یکدیگر بی توجه بودند و ما مجبور می شدیم که به درد دل آن ها که با ما درباره روابطشان حرف می زدند گوش بدهیم در حالی که از آمادگی احساسی لازم برای این کار برخوردار نبودیم.به صحبت آن ها گوش می دادیم زیرا می ترسیدیم اگر اینگونه برخورد نکنیم مشکلی برای پدر یا مادرمان به وجود آید.مجبود بودیم در نقشی ظاهر شویم که برای ایفای آن آمادگی کافی نداشتیم. در نتیجه اقدامی برای حمایت از خود انجام ندادیم.پدر و مادرمان نیز ما را حمایت نکردند.به این دلیل که می خواستند ما را قوی تر از آنچه به واقع بودیم ببینند.با آنکه برای قبول این مسئولیت از بلوغ کافی برخوردار نبودیم،در مقام حمایت از آن ها برآمدیم.وقتی این اتفاق افتاد.دانستیم که چگونه به جای نیازهای خود به برآورده ساختن نیازهای دیگران توجه داشته باشیم . نیاز خود ما به عشق ،به مراقبت و به امنیت برآورده نشده باقی می ماند اما ما وانمود کردیم که قدرتمندتریم و هراسی به دل راه نمی دهیم .احساس کردیم که رشده کرده تریم و کمتر محتاج و نیازمند هستیم و حال آنکه واقعیت جز این بود.یاد گرفتیم که نیازمان را به مراقبت و توجه منکر شویم. آموختیم که به نیازها وخواسته های دیگران بیش از نیازها و خواسته های خودمان بها بدهیم و از کنار هراس ها و تالمات و نیازهای برآورده نشده خود بی تفاوت بگذریم . مدت ها وانمود که رشد کرده ایم و به بلوغ رسیده ایم .تقاضای چندانی نداشتیم و با این حال از خود مایه فراوان گذاشتیم.به طوری که حالا احساس می کنیم که دیر شده و کار از کار گذشته است.اینگونه است که کمک می کنیم و دل به این بسته ایم که هراسمان تمام خواهد شد و پاداشمان عشق خواهد بود.

ماجرای ملانی نکته ای است که می توان به آن اشاره کرد.نمونه ای است که نشان می دهد چگونه رشد کردن و بزرگ شدن سریع تر از قاعده و قبول مسئولیت های فراوان – و در این مورد به خصوص پر کردن جای خالی یکی از والدین-می تواند تولید مشکل کند.

روزی که با هم ملاقات کردیم. درست بعد از اینکه برای جمعی از دانشجویان پرستاری سخنرانی کردم،احساس کردم که در پس چهره اش تعارضی نهفته است. به نظر خسته اما بازیگوش می رسید . در پایان سخنرانی طبق معمول جمعی از حاضران در مجلس می خواستند حرف بزنند ومسائل خصوصیشان را در میان بگذارند،اما صحبت ها خصوصی تر از آن بود که بتوان در حضور سایرین درباره اش صحبت کرد.

در پایان سخنرانی و پس از آنکه همه ی دانشجویان سالن را ترک کردند،ملانی پیش من آمد و خودش را معرفی کرد.دستم را صمیمانه اما محکم فشرد.به نظرم رسید که این دست فشردن برا کسی که به جثه و ظرافت جسمانی او قدری محکم است.

برای صحبت با من مدتی طولانی انتظار کشیده بود و به نظر می رسید که گفتنی فراوان دارد.برای اینکه به او فرصت صحبت داده باشم پیشنهاد کردم که در فضای باز خوابگاه به اتفاق راه برویم تا حرف هایش را بزند. اشیا وکیف دستی ام را برداشتم تا از ساختمان بیرون برویم.تا نزدیک محوطه بیرون،دوستانه و معاشرتی حرف می زد،اما وقتی از ساختمان بیرون رفتیم و وارد فضای باز شدیم. لحن صحبتش تغییر کرد. متفکرانه شد.مسیری طولانی راه رفتیم. تنها صدایی که شنیده می شد،خش خش برگ هایی بود که از روی آن ها عبور می کردیم.

ملانی از روی زمین برگ درختی برداشت و به آرامی گفت: "مادر من الکلی نبود اما با توجه به آنچه شما درباره الکلیها گفتید و از تاثیر مخرب آن بر خانواده سخن گفتید،می توانم بگویم که تاثیرش در خانواده ما شبیه تاثیر یک الکلی بود.مادرم یک بیمار روانی بود.مشکل ذهنی داشت.بهتر بگویم خل بود و همین او را به کشتن داد. او به شدت افسرده بود . بارها در بیمارستان بستری شد وگاه مدت ها دور از خانه زندگی می کرد. مصرف داروهای اعصاب بر وخامت حالش می افزود.با خوردن این داروها حضور ذهن و تحرکش را از دست داد. کرخت و بی حال شد. بارها اقدام به خود کشی کرد تا اینکه یک بار موفق شد و جانش را از دست داد. البته سعی می کردیم که حتی برای لحظه ای او را تنها نگذاریم .اما آن روز به خصوص شرایط طوری شد که هر کدام به سمتی رفتیم. اگر چه خیلی طول نکشید مادرم خودش را در گاراژ حلق آویز کرد. پدرم او را پیدا کرد.

در این لحظه ملانی به سرعت سرش را تکان می داد،انگار می خواست خاطراتش را تخلیه کند.بعد از لحظه ای ملانی ادامه داد. مطالب مختلفی شنیده ام که با صحبت های امروز شما همخوانی دارد.شما در سخنرانی تان گفتید که فرزندان خانواده های الکلی یا سایر خانواده های بدکارکردی و ناسالم مانند خانواده ما اغلب کسانی را به همسری انتخاب می کنند که یا الکلی هستند یا به مواد مخدر معتادند.البته خدا را صد هزار مرتبه شکر که این موضوع در مورد شون صدق نمی کند.او نه الکلی است و نه به مواد مخدر توجه دارد،اما ما مسائل دیگری داریم.ملانی نگاهش را از من گرفت و به سمتی دیگر چرخید.

"من معمولا" با هر شرایطی میسازم . اما کم کم وضع رو به وخامت می گذارد. موضوع این است که پول و غذا و فرصتم تمام شده است،طوری این را گفت که گویی می خواست لطیفه ای تعریف کند،از او خواستم بیشتر توضیح بدهد.

"شون دوباره از پیش ما رفته است.ما سه فرزند داریم:سوزی شش ساله،جیمی چهار ساله وپیتر دو سال ونیمه است. من در یک بیمارستان به طور نیمه وقت کار می کنم . درس های دانشکده پرستاری هم هست. کارهای منزل را هم دارم که باید به آن ها رسیدگی کنم،وقتی شون در دانشکده هنر نیست یا از بچه ها مراقبت می کند و یا می گذارد و می رود ، وقتی این را می گفت نشانه ای از ناراحتی و دلخوری در چهره اش نبود.

"هفت سال پیش ازدواج کردیم،هفده ساله بودم و به تازگی از دبیرستا فارغ التحصیل شده بودم. شون بیست وچهار ساله بود. در تئاتر بازی می کرد و به طور پاره وقت هم به مدرسه هنر می رفت. به اتفاق سه تن از دوستانش در آپارتمانی زندگی می کردند.سابقا" روزهای یکشنبه به آپارتمانشان می رفتم و برایشان غذا درست می کردم . روزهای جمعه و شنبه یا روی صحنه بود یا دوستانش را می دید.به هر صورت همه شان از دیدن من خوشحال می شدند. آشپزی مرا خیلی می پسندیدند. دوستان شون به شوخی به او می گفتند که باید با من ازدواج کند تا من از او مراقبت کنم. فکر می کنم از این پیشنهاد خوشش آمد زیرا همین کار را هم کرد. از من تقاضای ازدواج کرد و من هم البته جواب مثبت دادم به هیجان آمده بودم او مرد فوق العاده  جذابی بود. بگذار عکسش را نشانت دهم. بعد دست در کیفش کرد و چند عکس را که در یک نایلون گذاشته بود بیرون کشید. همان اولی عکس شون بود.چشمانی سیاه،گونه های برآمده،چانه ای چال دار و همه ی اینها روی چهر های جاب عکس ها به عکس های هنری که از هنرمندان می گرفتند شباهت داشتند . از او این را پرسیدم و او جواب داد که بله همینطور است و بعد اسم یک عکاس مشهور را گفت که آن ها را تهیه کرده بود.

گفتم:"بله ،خیلی جذاب است." و او مغرورانه سرش را به نشا نه ی تایید پایین آورد و بعد به اتفاق به سایر عکس ها نگاه کردیم. عکس های سه کودک در مراحل مختلف رشد بود. از او پرسیدم که این عکس ها را چه کسی گرفته و او در جوابم گفت که شون یک عکاس حرفه ای هم هست که به کارهای نمایشی و هنری علاقه فراوان دارد.

 پرسیدم:"آیا در حال حاضر در این زمینه نیز فعالیتی می کند؟"

با صدایی که حالا خیلی پایین آمده بود گفت"خوب،راستش نه. مادرش برای او قدری پول فرستاد و او با این پول دوباره به نیویورک رفت تا اگر فرصت مطلوبی پیدا کند از آن استفاده کند."

با توجه به وفاداری مسلم ملانی به شون انتظار داشتم که به سفر شوهرش به نیویورک امیدوار باشد . اما اینطور نبود. به همین جهت از ملانی پرسیدم:بگو بدانم موضوع از چه قرار است؟"

ملانی در جوابم گفت: " می دانی ،مشکل ازدواج ما نیست.مشکل مادر اوست. او مرتب برای شون پول می فرستد هر وقت شون تصمیم می گیرد که مستقر شود و به خانواده اش برسد و یا هر آینه شغلی اختیار می کند،مادرش برای او یک چک می فرستد و شون را روانه می کند.مادرش نمی تواند به او نه بگوید.اگر مادرش از دادن پول به او خودداری کند مشکل ما برطرف می شود."

پرسیدم:"اگر مادرش دست از این کار برندارد چه می شود؟"

"در این صورت شون باید تغییر کند . کاری می کنم که بداند تا چه اندازه ما را با این رفتارش ناراحت می کند." حالا اشک چشمانش را پر کرده بود ." باید از قبول پول از مادرش خودداری کند."

" اما اینطور که تو تعریف می کنی، بعید به نظر می رسد."

صدای ملانی بلندتر شد و حالا مصمم تر نشان می داد"او قرار نیست که زندگی ما را خراب کند،شون باید در رفتارش تجدید نظر کند."

ملانی به برگ درشتی که روی زمین افتاده بود رسید و بعد با پا چند قدم به آن ضربه زد و به سمت جلو پرتابش کرد.

چند لحظه ای صبر کردم وپرسیدم" آیا مطلب دیگری هم هست که بخواهی بگویی؟"

در حالی که همچنان به برگ مقابل پایش لگد می زد گفت:" او بارها و بارها به نیویورک رفته است،آنجا کسی را دارد که با او ملاقات می کند."

پرسیدم :"منظورت این است که پای زن دیگری در میان است؟ ملانی در حالی که سرش را به نشانه ی تصدیق پایین می آورد به جای دیگری نگاه کرد."چه مدتی است که با هم رابطه دارند؟"

" آه ،سال هاست که یکدیگر را می شناسند" در این زمان ملانی شانه ای بالا انداخت."با نخستین بارداری من شروع شد. اما او را سرزنش نمی کردم . در شرایط خوبی نبودم و او هم از من بسیار دور بود.

جالب بود که ملانی مسئولیت بی وفایی شون را به خودش نسبت می داد و معتقد بود در حالی که شوهرش نمی تواند به طور جدی به یک کار وفعالیت بچسبد،وظیفه اوست که اسباب معیشت خانواده را تامین کند.از او پرسیدم آیا تاکنون به فکر طلاق افتاده است.

"در واقع یک بار از هم جدا شدیم . البته خیلی مسخره است زیرا با این سفر های دور و دراز او ما همیشه از هم جدا بودیم. اما وقتی موضوع جدا شدن را با او مطرح کردم بیشتر می خواستم به او درسی داده باشم. در حال حاضر شش ماه است که از هم جدا شده ایم . البته هنوز به من زنگ می زند اگر پول احتیاج داشته باشد برایش می فرستم اما روی هم رفته می توانم بگویم هر کدام زندگی خودمان را داشته ایم. در این مدت دو خواستگار هم برایم پیدا شد. برایم عجیب بود که اینقدر به من محبت می کردند با بچه ها هم مهربان بودند از این رفتارشان خوشم می آمد اما من هنز در فکر شون بودم و به همین جهت آن ها را جواب کردم و مجددا" به سراغ شون رفتم.

همچنان با ملانی قدم می زدیم. می خواستم درباره کودکی او اطلاعات بیشتری کسب کنم . می خواستم بدانم چه عاملی سبب شده که او به زندگی امروزش تن داده است.

از دوران کودکی ات چه برداشتی داری؟ چه می بینی؟ این را گفتم و به چهره اش دقیق شدم ابروانش چین افتاد.

"آه ،خیلی مضحک است . می بینم با پیشبند روی یک چهار پایه روبروی اجاق گاز ایستاده ام و غذایی را هم می زنم . من فرزند میانی پنج فرزند خانواده هستم.چهار ساله بودم که مادرم مرد.اما مدت ها قبل از مرگ مادرم آشپزی و نظافت می کردم زیرا مادرم به شدت بیمار بود . معمولا" از روی تخت بلند نمی شد. دو برادر بزرگترم بعد از اتمام تحصیلاتشان جایی مشغول به کار شدند و من تقریبا" وظیفه ی مادری برای همه ی افراد خانواده را بر عهده گرفتم.دو خواهرم به ترتیب نه وپنج سال از من جوان تر بودند.به همین دلیل وظیفه انجام دادن همه کارهای منزل بر دوش من بود اما به هر صورت با موضوع کنار می آمدم.پدرم کار می کرد . وظیفه ی خرید هم به عهده او بود. من هم آشپزی و نظافت می کردم. هر کاری می توانستیم می کردیم.همیشه کمبود پول داشتیم اما با آن می ساختیم.پدرم بسیار پر کار بود .در واقع در دو جا کار می کرد. به همین دلیل اغلب در منزل نبود مجبور بود بیرون از خانه بماند.شاید هم تا حدودی می خواست از مادرم دور باشد. البته همه ی ما تا حدی که می توانستیم از مادرمان فاصله می گرفتیم. زن بسیار دشواری بود.

در مقطع دبیرستان بودم که پدرم دوباره ازدواج کرد. شرایط ما بالافاصله بهتر شد زیرا زن جدیدش هم کار می کرد.او هم دختر 12 ساله ای داشت که در واقع هم سن و سال خواهر کوچکتر من بود.حالا پول مسئله آنقدر حادی نبود. پدرم هم خوشحال به نظر می رسید.برای اولین بار احساس بهتری می کردیم "دوباره پرسیدم:"درباره مرگ مادرت چه احساسی داشتی؟"

ملانی دندانهایش را روی هم فشار داد:" کسی که مرد سال ها بود که مادر من نبود. او شخص دیگری بود. کسی که یا خواب بود،یا فریاد می کشید و دردسر درست می کرد. زمانی را که او هنوز مادرم بود به یاد دارم ،اما نه آنقدر ها شفاف و روشن،موضوع مربوط به سال ها قبل است که او زنی ملایم و خوشرو بود. به هنگام کار و یا وقتی با ما بازی می کرد آواز می خواند. مادرم ایرلندی بود به همین سبب ترانه های ایرلندی میخواند...به هر صورت وقتی مرد همه ی ما ناراحت شدیم ،اما من احساس گناه هم می کردم احساس می کردم اگر به او توجه بیشتری کرده بودم شاید حالش تا این حد بد نمی شد."

کم کم به جایی که باید می رفتم نزدیک می شدیم.امیدوار بودم درآن چند لحظه باقی مانده بتوانم به ملانی نگاهی کرده باشم می خواستم او دست کم از همه ی مشکلاتش اطلاعاتی هر چند اندک به دست آورد.

از او پرسیدم:"آیا شباهتی میان زندگی کودکی ات و حالا احساس می کنی؟ حنده ناراحتی تحویلم داد:"بله،بیش از هر زمانی هنوز انتظار مراجعت شون را میکشم.درست همانطور که در کودکی انتظار آمدن پدرم را می کشیدم.اما هرگز شون را به سبب رفتارش ملامت نمی کنم.رفتنش به رفتن های پدرم شباهت دارد.پدرم ازآن جهت منزل را ترک می کرد که اسباب معیشت ما را فراهم کند البته حالا می بینم که این دو رفتن به هم شبیه نیست.اما من به آن به یک شکل نگاه می کنم."

ملانی لحظه ای مکث کرد ، انگار کم کم موضوع برایش روشن تر می شد و من هنوز همان ملانی شجاع هستم که شیرازه امور را در دست دارم.غذا را روی اجاق گاز هم می زنم و از بچه ها نگهداری می کنم:گونه های کرم مالیده ملانی گل انداخت."با این حساب حرفهایی که در سخنرانیتان زدید در مورد من کاملا" مصداق دارد.بله،همانطور است که شما می گویید،ما در زندگیمان کسانی را پیدا می کنیم تا در برخورد با آن ها در همان نقش های سنتیمان ظاهر شویم."

به هنگام خداحافظی ملانی مرا در آغوش کشید وگفت : " از اینکه به حرفهایم گوش دادید متشکرم لازم بود با کسی در این زمینه حرف بزنم . حالا بهتر درک میکنم اما هنوز آمادگی آن را ندارم که شرایطم را تغییر بدهم." و بعد از لحظه ای مکث گفت: از آن گذشته شون باید رشد کند و این کار را هم خواهد کرد؛مجبور است که رشد کند.آیا غیر از این است؟"

وبعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ،برگشت و با گام نهادن روی برگ های زمین ریخته از من فاصله گرفت.

آگاهی و فراست ملانی به واقع افزایش یافته بود.اما بسیاری از تشابهات دیگر میان دوران کودکی و زندگی کنونی اش هنوز از آگاهی او خارج بود.

چرا زن جذاب ،باهوش و توانمندی مانند ملانی به رابطه ای تا این اندازه پر از رنج با کسی مانند شون احتیاج دارد؟ زیرا او و زنانی مثل او در خانواده های نگون بختی بزرگ شده اند که درآن فشار های احساسی بیش از اندازه و مسدولیت ها بیش از حد زیاد بوده است.برای این دسته از زنان احساس خوش و ناخوش با هم یکی شده است.

برای مثال در خانواده پدری ملانی،توجه پدر و مادر به فرزندان بسیار اندک بوده واز آن گذشته شخصیت مادر و گرفتاری های او هم اجازه چنین کاری را نمی داد.تلاش های قهرمانانه ملانی برای اداره امور خانواده سببی بود تا پدرش به او وابسته شود. احساس هراس وفشار که در این موقع برای یک کودک طبیعی است،در مورد ملانی تحت تاثیر احساس صلاحیت و شایستگی او قرار گرفته بود که این ناشی از نیاز پدر به  او و شرایط وخیم و نابسندگی مادرش بود.به راستی که برای یک کودک دشوار است که قوی تر از پدرو مادرش ظاهر شود.ملانی تحت تاثیر شرایط دوران کودکی خود را یک منجی می دانست که می تواند بر مسائل و مشکلات غلبه کند.

در حالی که توانمند ظاهر شدن در یک بحران ستودنی و تحسین برانگیز است،ملانی مانند سایر زنانی که از زمینه های مشابه برخودارند،برای اینکه به وظایف خود عمل کند محتاج بحران بود.بدون وجود شرایط دشوار،بدون استرس و فشار و یا بدون اینکه موقعیت دشواری وجود داشته باشد،احساسات مدفون شده دوران کودکی ظهور می کندو حالیت تهدید آمیز به خود می گیرد. ملانی در کودکی در نقش یاور پدرش ظاهر شده بود وبرای خواهران و برادرانش هم مادری می کرد.اما خود او کودکی بود که به مراقبت و توجه احتیاج داشت و از آنجایی که مادرش به لحاظ احساسی بسیار فروپاشیده و پدرش به ندرت در منزل بود،نیازهای خود او برآورده نشده به حال خود رها می شدند. سایر فرزندان این خانواده ملانی را داشتند که از آن ها نگهداری کند و متوجه و مراقبشان باشد .اما ملانی برای رفع نیازهایش کسی را نداشت . او نه تنها بدون مادر بود بلکه باید می آموخت که مانند بالغ ها بیندیشد و مانند آن ها عمل کند .مکان وزمانی که او بتواند هراس هایش را مطرح کند وجود نداشت و بعد هیمن نیاز نظرش درست و به جا رسید.اگر برای بزرگ نشان دادن خود به قدر کافی وانمود به بزرگ بودن می کرد،می توانست خود را از شر هراس دوران کودکی خلاص کند.دیری نگذشت که ملانی در شرایط نابسامان به خوبی عمل می کردو در واقع برای اینکه خوب عمل کند و وظایفش را به نحو احسن انجام دهد.به آشفتگی و نابسامانی نیاز داشت . باری که بر دوش خود حمل می کرد مانع از آن بود که رنج و وحشتش را احساس کند . اینگونه به احساسی از آرامش می رسید.

از آن گذشته احساس ارزشمندی که او در کودکی به دلیل تقبل مسئولیت های اداره خانواده بدست آورده بود.به مراتب فراتر از آن بود که مناسب یک کودک باشد . او با کار زیاد،مراقبت از دیگران و گذشت از خواسته ها و نیازهای خود درصدد کسب تایید و تصدیق دیگران بود.اینگونه احساس از خود گذشتگی بخشی از شخصیت او شد تا شرایط برای ورود شخصیتی از گونه شون به زندگی او فراهم آید.برای  در ک هر چه بیشتر نیروهای موجود در زندگی ملانی بد نیست به اجمال مطالبی را درباره شرایط رشد کودکان مرور کنیم.زیرا تحت تاثیر شرایط غیر عادی در دوران کودکی او،آنچه می توانست احساسات و واکنش های طبیع به حساب آید،به طرزی خطرناک در ملانی حالت مبالغه آمیز پیدا کرد.

کاملا" طبیعی است که کودکی بخواهد و آرزو کند که از شر والد هم جنس خود خلاص شود تا والد از جنس مخالف را از آن خود کند.پسرهای کوچک صمیمانه آرزو می کنند که پدرشان ناپدید شود تا مهر وتوجه مادرشان در شب در اختیار آن ها قرار بگیرد.دختران کم سال هم به همین شکل آرزو می کنند که مادرشان ناپدید شود تا پدر منحصرا" از آن آنان باشد.بسیاری از والدین از کودکان از جنس مخالف خود این پیام ها را دریافت می کنند.مثلا" ممکن است پسر چهار ساله ای به مادرش بگوید:" مامان،وقتی بزرگ شدم با تو ازدواج می کنم."یا دختر سه ساله ای ممکن است به پدرش بگوید:"پدر،بیا بدون مامان من و تو به خانه دیگری برویم." این ها احساساتی هستند که کودکان آن ها را تجربه می کنند و این در حالی است که اگر یکی از والدین به دلیلی از صحنه خانواده حذف شود،کودک با مسائل عاطفی فراوانی روبه رو می گردد.

وقتی مادر در خانواده مشکل احساسی دارد، اگر بیماری شدید و مزمن داشته باشد ، اگر الکلی یا معتاد باشد و یا به هر دلیل به لحاظ جسمانی یا احساسی حضور داشته باشد،اگر الکلی یا معتاد باشد و یا به هر دلیل به لحاظ جسمانی یا احساسی حضور نداشته باشد،دختر خانواده( و معمولا" بزرگترین دختر) برای پر کردن جای خالی مادر انتخاب می شود. ماجرای زندگی ملانی نمونه ای است که می تواند به آن اشاره کرد. او به دلیل بیماری شدید ذهنی مادرش،در نقش زن اول خانواده ظاهر شده بود. او در سال هایی که هویتش شکل می گرفت،به لحاظ گوناگون،به جای اینکه دختر پدش باشد،شریک زندگی او محسوب می شد. با هم درباره مسائل و مشکلات خانواده بحث می کردند. رابطه ی او با پدرش متفاوت از رابطه ی سایر فرزندان خانواده با پدرشان بود. در واقع ملانی همدم پدرش بود. او سال ها قوی تر و توانمند تر از مادرش ظاهر شده بود. شاید بتوان گفت که آرزوی ملانی به شکلی در ارتباط با پدرش تحقق یافته بود،تحققی که به بهای از دست رفتن سلامتی مادر و سرانجام مرگ او حاصل گردیده بود.

اما ببینیم وقتی آرزوی کودک کمسال برای خلاص شدن از شر والد از جنس خودش تحقق پیدا می کند چه اتفاقی می افتد و چه احساسی به کودک دست می دهند. می توان به چند مورد اشاره کرد:

قبل از همه به احساس گناه می رسیم.

ملانی وقتی به یاد خودکشی مادرش می افتاد و می دید که نتوانسته از اقدام مادرش جلوگیری کند،ناراحت می شد و احساس گناده می کرد؛ احساس گناهی که موارد مشابه آن در اغلب خانوا ده ها مشاهده می کنیم ، احساس گناه ملانی تحت تاثیر احساس مسئولیت شدید او در قبال رفاه افراد خانواده تشدید می شد. اما سوای این فشار شدید ناشی از احساس گناه،ملانی فشاری از این شدیدتر را تحمل می کرد.

وقتی ملانی به یاد دوران کودکی خود می افتاد که آرزو کرده بود پدرش تنها از آن او باشد،احساس گناه می کرد و ناتوانی در باز داشتن مادرش از خودکشی بر شدن احساس گناه او می افزود. این شرایط، و میل شدید ملانی برای کمک به دیگران،او را آزار می داد . به همین دلیل بود که از رابطه اش با شون، به رغم رنجی که می کشیدو مسئولیتی که برعهده داشت. به شکلی احساس رضایت می کرد.

یکی از مشکلات ملانی در ارتباط با شون این بود که در قبال او احساس مسئولیت می کرد و در واقع این احساس مسئولیت طریقی برای نشان دادن و ابراز عشق بود.

 وقتی ملانی 17 ساله بود، پدرش مجددا" ازدواج کرد، این ازدواج آرامشی به افراد خانواده و از جمله به ملانی بخشید . ملانی از ازدواج مجدد پدرش استقبال کرد، اما به احتمال زیاد یکی از دلایل آن این بود که در همان زمان با شون آشنا شده بود و همانطور که قبلا" توضیح دادیم، ملانی به شون و دوستانش رسیدگی می کرد،و از جمله برایشان غذا می پخت و اینها در اصلی همان کارهایی بودند که او در منزل برای افراد خانواده اش انجام می داد. برای ملانی جای پدرش با آمدن شون پر شده بود اما شون هم مانند پدرش کمتر در منزل بود و شاید به همین علت بود که ملانی که میل به محبت کردن و نگهداری و مراقبت در او زیاد بود،بلافاصله بعد از ازدواج صاحب اولاد شد تا در غیاب همسرش از کودک مراقبت کند.

حتی پس از متارکه ملانی برای شون پول می فرستاد و اینگونه با مادر شون که او هم گهگاه برای پسرش پول می فرستاد رقابت می کرد. می خواست بگوید کسی بهتر از او نمی تواند از شون مراقبت کند. ملانی تنها با مهر ورزیدن و محبت و توجه کردن به آرامش می رسید.

نکته ی دیگر این بود که ملانی تحت تاثیر تجربیات دوران کودکی به شدت احساس قدرت می کرد و خود را زنی قدرتمند می دید.

کودکان کم سال اغلب خود را قدرتمند ارزیابی می کنند و برای خود قدرتی جادویی قایل می شوند، احساس می کنند که می توانند روی همه ی حوادث مهم زندگیشان اثر بگذارند. دختر کم سال ممکن است گمان کند که می تواند پدرش را از آن خود کند،اما کمی دیرتر تحت تاثیر واقعیت ها به این نتیجه می رسد که این امکان پذیر نیست. او  در نهایت به این نتیجه می رسد که نمی تواند اراده اش را در همه حال تحمیل کند. اینجاست که تصور قدرتمندی بی چون و چرا رنگ می بازد و او با واقعیت های زندگیش آشنا می شود.

اما در مورد ملانی جوان این قدرتمندین آرزوی او مورد اجابت قرار گرفت و او در زمینه های مختلف جانشین مادرش شد. ملانی بعد از موفقیت در این زمینه مهم خواست که قدرت اراده خود را در زمینه های دیگر هم نشان دهد . باز هم خواسته ی ناخودآگاه او مورد اجابت واقع شد و نصیبش شوهری شد فاقد احساس مستولیت، نابالغ وغیر صمیمی . ملانی از شوهرش صاحب سه اولاد شد که باید در غیاب شوهرش به تنهایی آن ها را بزرگ می کرد. مشکلات مالی شدید، ادامه ی تحصیل و کار تمام وقت، همه و همه اثبات اراده قوی و اجابت خواسته های او بودند.

تا بدین جا باید روش شده باشد که ملانی هرگز قربانی بیچاره یک ازدواج ناخوشایند نبود. کاملا" برعکس او و شون نیازهای روانی یکدیگر را به بهترین شکل برطرف می کردند. ملانی و شون کاملا" با هم جور در می آمدند و همخوانی داشتند. کمک های مالی مادرشون به او مسلما" به رشد و بالندگی شون لطمه می زد. اما آنطور که ملانی به خواست خود به آن نگاه می کرد. مسئله مهمی نبود. اشکال بر سر این بود که در این ماجرا زن و شوهری وجود داشتند که انگاره های ناسالمشان با یکدیگر همخوانی داشت و این همخوانی سببی بود تا شرایط ناسالم هر دو به قوت خود باقی بماند.