فصل چهارم

اما زنان شیفته چگونه می توانند برای خود همسرانی پیدا کنند تا در ارتباط با آن ها به انگاره های ناسالمی که در کودکی ایجاد کرده اند تحقق بخشند؟

چگونه است زنی که پدرش هرگز در زندگی او حضور احساسی نداشته مردی را به همسری بر می گزیند که به رغم همه ی تلاش هایش نمی تواند مهر و علاقه ی او را برای خویش خریداری کند؟ چگونه است زنی که در خانواده ای پرخاشگر بزرگ شده با مردی ازدواج می کند که مرتب از او کتک می خورد؟ چگونه است زنی که در خانواده الکلی بزرگ شده با مردی ازدواج می کند که او هم سر وکارش با الکل می افتد؟ چگونه است زنی که مادرش به لحاظ احساسی و عاطفی وابسته به او بوده با مردی ازدواج می کند که می خواهد زنش از او مراقبت کند؟

چگونه است که همه ی این زنان مردانی را برای ازدواج پیدا می کنند که با آن ها همخوانی کامل دارند و راه کنار آمدن با آن ها را از دوران کودکی فرا گرفته اند؟ و اگر در این میان با مردی ازدواج کنند که مطابق این خواسته آن ها رفتار نکند،اگر با مردی ازدواج کنند که رفتار بالغانه و سالم داشته باشد، چه می کنند و چه اتفاقی می افتد؟ اگر همخوانی مورد نظرشان فراهم نگردد چه می کنند؟

کلیشه ای قدیم در زمینه روان درمانی است که اشخاص کسی را به همسری انتخاب می کنند که به لحاظ رفتار و عاطفه شبیه پدر یا مادرشان باشند. برداشت صد در صد درستی نیست. اینگونه نیست که همسر انتخابی ما دقیقا" باید مانند پدر و یا مادرمان باشد. به جای آن ما مترصد یافتن همسری می شویم تا از طریق او احساسات و چالش های مربوط به دوران کودکی خود را تجربه کنیم. کسانی را به همسری انتخاب می کنیم که مانورهای آشنای خود در دوران کودکی و مهارتهایمان را به خوبی روی آن ها پیاده کنیم. اینگونه احساس راحتی بیشتری می کنیم. احساس می کنیم در خانه خودمان هستیم و آنطور که می خواهیم و راغب هستیم زندگی می کنیم . حتی اگر رفتارها و روحیه های آنها مشکل ساز باشد،به هر صورت این روحیه و رفتاری است که به آن عادت کرده ایم.

اما ببینیم چرا اینگونه است. کودک کم سالی که برای مدتی یک ناراحتی را تحمل می کند،آن را به شکلی بارها در بازی هایش نشان می دهد تا برای این تجربه چیرگی لازم را پیدا کند. برای مثال کودکی که تحت عمل جراحی قرار می گیرد تا مدت ها در بازی هایش در نقش پزشک و بیمار و پرستار ظاهر می شود تا ترس ایجاد شده از حادثه به قدر کافی نقصان پیدا کند. ما هم به عنوان زنانی که مهر بی تناسب داریم همین کار را می کنیم. به عبارت دیگر روابط ناخوشایند را به اندازه ای تکرار و تمرین می کنیم تا بر آن ها احاطه ی لازم را پیدا کنیم.

با این حساب به نظر می رسد که ازدواج ها و روابط اتفاقی و برحسب تصادف صورت خارحی پیدا نمی کنند. زنی که می بیند با مردی با ویژگی خاصی ازدواج کرده باید بررسی کند که چرا تن به چنین کاری داده است. چرا حاضر شده از او صاحب اولاد شود. از سوی دیگر اگر زنی بگوید به هنگام ازدواج کم سالتر از آن بود که بتواند بد و خوب را از هم تمیز دهد و یات اگر بگوید همه اش به دست او نبود و نمی توانست به تنهایی تصمیم بگیرد، اینها هم توجیهاتی هستند که بررسی بیشتری را می طلبند.

درواقع خود او انتخاب کرده است هر چند ممکن است انتخابش ناخودآگاه بوده است . هر زن در همان شروع زندگی مشترکش می داند که با چگونه مردی ازدواج می کند و چه آینده ای را باید انتظار داشته باشد. انکار این مطلب در واقع انکار داشتن مسئولیت در قبال انتخاب ها و زندگی خویشتن است. این انکار مانع از بهبود می شود.

اما چگونه این کار را می کنیم؟ چه فرایند رمز و راز گونه ای در کار است؟ چه اتفاقی می افتد که زنان شیفته جذب مردان به خصوصی می شوند؟

میتوان سوال را به شکل دیگری مطرح ساخت. چه جرقه ای میان یک زن که می خواهد مورد نیاز باشد و مردی که دنبال زنی می گردد تا مسئولیت هایش را عهده دار شود زده می شود؟ چه عاملی است که یک زند به شدت از خود گذشته را به مردی به شدت خودخواه جلب می کند؟ و یا چه سبب می شود که زنی مظلوم قربانی مردی شقی می شود؟ چگونه سات زنی که می خواهد زمام همه ی امور را در دست داشته باشد با مردی نابسنده وبی کفایت کنار می آید؟ اینها موضوعاتی هستند که به تدریج روشن می شوند. به شکلی می توان گفت که این مردها و این زن ها به هم علاماتی می دهند که آن ها را به یکدیگر جلب می کند. زنان شیفته عموما" از دو کیفیت برخوردارند.1)قفل و کلیدشان به انگاره های آشنایی که در مرد سراغ دارند جفت وجور می شود و 2) زن می خواهد با باز آفرینی انگاره ه ای دردناک گذشته بر آن ها غلبه کند.

در ادامه ی مطلب با ذکر نمونه هایی توضیح داده ایم که چگونه اطلاعات به شکلی تقریبا" و بر آستانه ای میان زنان شیفته و مردانی که به آن ها جلب می شوند رد و بدل می گردد و روابط میان آن ها ر ابه جریان می اندازد.

کلوئه :23 ساله،دانشجوی کالج،دختر پدری پرخاشگر

من در خانواده ای به راستی دیوانه بزرگ شدم. این را حالا می دانم اما وقتی کم سال بودم ابدا" به این موضوع فکر نکرده بودم. فقط خدا خدا می کردم کسی نفهمد که پدرم مادرم را کتک می زند.پدرم همه ی ما را کتک می زد. فکر می کنم او به شکلی همه ی فرزندانش را مجاب کرده بود که شایسته کتک خوردن هستند. اما دست کم این را می دانستم که مادرم سزاوار کتک خوردن نیست. همیشه آرزو می کردم که پدرم به جای مادرم مرا کتک بزند. می دانستم که من می توانم کتک های پدرم را تحمل کنم. اما مطمئن نبودم که مادرم بتواند تحمل کند. همه ی ما دلمان می خواست که مادرمان از پدرمان جدا شود اما او این کار را نمی کرد. پدرمان به او بسیار کم توجه بود. من همیشه سعی داشتم به مادرم محبت کنم تا بتواند روی پایش بایستد و حرفش را بزند اما او هرگز این کار را نکرد. پنج سال پیش او از بیماری سرطان مرد. از زمان مرگ مادرم هرگز به خانه ی پدرم نرفتم و با او حرف نزدم . به نظر من به جای سرطان، پدرم بود که او را کشت. مادربزرگ پدری ام به هر یک از ما پولی می داد و من به کمک این پول می توانستم به کالج بروم و آنجا بود که با روی آشنا شدم.

یک ترم کامل با او در کلاس هنر بودم. در این مدت حتی یک کلمه با هم حرف نزدیم. در شروع ترم دوم بچه های ترم قبل دور هم جمع شدیم. در همان روز اول بحث سنگینی درباره روابط میان زنان و مردان در گرفت. روی معتقد بود زنان آمریکایی بسیار لوس هستند. می خواهند همه چیز به میل و خواسته ی آن ها باشد و اضافه کرد که آن ها از مردها سوء استفاده می کنند. بسیار کینه توزانه حرف می زد به طوری که من با خودم گفتم بیچاره خیلی رنج کشیده است. از او پرسیدم:" آیا به واقع فکر می کنی همینطور است که می گویی؟" وبعد سعی کردم برایش ثابت کنم که همه ی زن ها اینگونه نیستند. در واقع می خواستم به او بگویم که من اینطوری نیستم وقتی حرفم تمام شد، گفت که می خواهد با من بیشتر صحبت کند. به نظرم رسید که نسبت به من برداشت متفاوتی پیدا کرده است.

در فاصله ی کمتر از دو ماه با هم ازدواج کردیم.هنوز چهار ماه نگذشته تمام اجاره منزل و تقریبا" همه ی قبوض دیگر را من می پرداختم . خرید غذا هم بر عهده ی من بود. مدت دو سال خواستم به او ثابت کنم که من زن خوبی هستم وهرگز نمی خواهم کاری کنم که او مانند گذشته ها ناراحت شود. البته خودم ناراحت بودم.ناراحتی ام در اوایل احساسی و عاطفی بود. اما کمی بعد مشکلات جسمانی هم پیدا کردم. کسی به اندازه او از زن ها عصبانی نبود. البته مطمئن بودم که در این میان خود من هم تقصیر کار هستم،به راستی معجزه شد که از دستش نجات پیدا کردم. یکی از دوستان سابق او را جایی ملاقات کردم . او خیلی زود از من پرسید: " آیا تو را کتک می زند؟" گفتم: " در واقع نه" قصدم حمایت از روی بود. در ضمن این را هم نمی خواستم که مثل احمقها ظاهر شوم. اما می دانستم که او همه چیز را

می داند. ابتدا وحشت کردم. همان احساس دوران کودکی ام را داشتم. نمی خواستم کسی آنچه را در پس نقاب چهره ام وجود دارد ببیند.می خواستم دروغ بگویم. اما آن دختر نگاه معنی داری به من کرد که جایی برای وانمود کردن و تظاهر باقی نگذاشت.

مدتی طولانی صحبت کردیم . به من یک گروه روان درمانی را معرفی کرد که خودش هم به آنجا می رفت. همه ی زن های گروه گرفتار روابط ناسالم بودند و آموزش می دیدند که با خود اینگونه بد رفتار نکنند. بعد شماره تلفنش را به من داد. بعد از آنکه دو ماه جهنمی را پشت سر گذاشتم به او زنگ زدم . به اتفاق او به جمع این گروه پیوستم و فکر می کنم توانستم زندگی ام را نجات بدهم. آن زن ها هم درست حال وروز مرا داشتند . آن ها هم از کودکی آموخته بودند تا با رنج و محنت روزگار بگذرانند.

چند ماه بعد از روی جدا شدم. حتی با حمایت گروه درمانگر هم انجام دادن این کار دشوار بود. می خواستم هر طور شده به روی ثابت کنم که او مردی دوست داشتنی است. فکر می کردم اگر او را به قدر کافی دوست بدارم می تواند تغییر کند. خدا را شکر که از این گرفتاری نجات پیدا کردم . در غیر این صورت دوباهر اسیر مشکل مشابهی می شدم.

جلب شدن کلوئه به روی

وقتی کلوئه،دانشجوی رشته هنر، روی ،دانشجوی متنفر از زن ها را ملاقات کرد، انگار که سنتز پدر ومادرش را ملاقات کرده است. روی مردی خشمگین بود که از زن ها نفرت داشت. کلوئه با رسیدن به عشق روی در واقع به عشق پدرش می رسید که او هم مردی خشمگین و ویرانگر بود. کلوئه با تغییر دادن روی در اصل مادرش را تغییر و نجات می داد. در نظر کلوئه روی قربانی احساسات بیمار گونه اش بود. کلوئه می خواست با محبت کردن و با عشق ورزیدن به روی او را به مردی سالم تبدیل کند. کلوئه هم مانند زنان شیفته می خواست در تلاش برای جلب توجه شوهرش پیروز شود. اگر او در این کار موفق می شد در واقع بر مشکل خود با پدر ومادرش هم غلبه کرده بود. به همین دلیل بود که برای کلوئه دست کشیدن از این رابطه ی ناسالم تا این حد دشوار بود.

مری جین: 30 سال زندگی زناشویی با یک معتاد به کار

در مهمانی کریسمس با هم ملاقات کردیم. با برادر کوچکترش که همسن و سال من بود و مرا به واقع دوست داشت در مراسم شرکت کرده بودیم. به هر حال پیتر هم آنجا بود. پیپ می کشید و کتی پوشیده بود که در ناحیه ی آرنج ها روی آستینش وصله هایی دوخته بودند. به شدت تحت تاثیرش قرار گرفتم . اما در ضمن هاله ی اندوهی بر چهره داشت. خیلی دلم می خواست او را بهتر بشناسم . می خواستم بدانم برایش چه اتفاقی افتاده، مطمئن بودم که دست نیافتنی است.اما به فکرم رسید اگر بتوانم به قدر کافی با او محبت آمیز صحبت کنم. بخواهد با من حرف بزند. جالب بود. آن شب با هم حرف ها زدیم. اما حتی یک لحظه در چشمانم نگاه نکرد. ذهنش جای دیگر بود و من پیوسته سعی داشتم که همه ی توجهش را جلب کنم. هر کلمه ای که می گفت برایم مهم بود.

با پدرم هم دقیقا" اینگونه بودم. در دوران کودکی و زمانی که بزرگ می شدم او حضور نداشت. ما بسار فقیر بودیم. پدر وماردم هر دو در شهر کار می کردند و اغلب ما بچه ها را در منزل به حال خود رها می ساختند. پدرم حتی در تعطیلات آخر هفته کار می کرد. تنها زمانی پدرم را می دیدم که او در خانه چیزی را تعمیر می کرد. به خاطر دارم که همیشه احساس می کردم پشت پدرم به من است. اما مهم نبود. همین که در منزل بود برای من کفایت می کرد. آن روزها از او سوالات گوناگون می کردم. دلم می خواست به من توجه کند.

اینجا با پیتر هم همین کار را کردم اما در آن زمان متوجه این مطلب نبودمو حالا خوب به یاد دارم که تا چه اندازه می خواستم در معرض دید مستقیمش قرار بگیرم . اما او در حالی که پیپش را می کشید ، به اطراف و یا به سقف نگاه می کرد یا توجهش به این بود که پیپش را روشن نگه دارد. به نظرم آدم کاملا" بالغی می رسید.به شدت شیفته ی او شده بودم.

توجه مری جین به پیتر

احساس مری جین به پدرش در بسیاری از زنان شیفته مشاهده می شود. مری جین پدرش را به شدت دوست داشت. او را تحسین می کرد و مشتاقانه می خواست زمان هر چه بیشتری را با او بگذراند. پیتر که از مری جین بزرگتر بود خیلی زود جای پدر او را پر کرد. برای مری جین چیزی از این مهمتر نبود که توجه پیتر را به خود جلب کند. اما او هم مانند پدرش به این راحتی ها راه نمی داد. مردهایی که به میل واشتیاق به حرف های او گوش می دادند، به او توجه می کردند، مورد توجه مری جین قرار نمی گرفتند. در واقع مری جین پیتر را برای همسری می خواست زیرا مانند پدرش بود که جلب کردن توجهش دشوار می نمود.

پگی ؛زندگی با مادربزرگ ایراد گیر و مادری به لحاظ احساسی غیر حمایتگر، طلاق گرفته، صاحب دو دختر

هرگز پدرم را نشناختم . او و مادرم قبل از اینکه به دنیا بیایم. از هم جدا شده بودند. مادرم برای تامین معیشت ما کار می کرد و مادربزرگم از ما در منزل نگهداری می نمود. حالا شرایطمان آنقدرها بد نیست اما قبلا" بود. مادربزرگم زن به شدت ظالمی بود. او بیش از آنکه من وخواهرم را کتک بزندن ما را با سخنانش رنج می داد. کار همه روزه او بود. می گفت که دخترهای بدی هستیم. او را به زحمت می اندازیم؛می گفت بی ارزش هستیم و به درد هیچ کاری نمی خوریم. اینها عبارات مورد علاقه او بودند. جالب این بود که من و خواهرم تحت تاثیر انتقادات او بیشتر سعی می کردیم که دخترهای خوبی باشیم. دلمان می خواست ارزشمند ظاهر شویم . مادر مان هرگز از ما در برابر او دفاع نکرد. نگران آن بود که مادربزرگ ما را ترک کند و اگر این اتفاق می افتاد او دیگر نمی توانست بیرون از منزل کار کند و مخارجمان را تامین کند و اگر این اتفاق می افتاد او دیگر نمی توانست بیرون از منزل کار کند و مخارجمان را تامین نماید کسی را نداشت که از ما نگهداری کند. از این رو وقتی مادربزرگ به ما بد و ناسزا می گفت خودش را به نشنیدن می زد. به یاد دارم که آن روزها سعی می کردم بعضی از کارهای تعمیراتی منزل را انجام دهم. می خواستم به شکلی از هزینه های منزل بکاهم.

در هجده سالگی ازدواج کردم . از همان شروع ازدواج زندگی بدی داشتم. شوهرم پیوسته از من انتقاد می کرد. اوایل انتقاداتش ملایم و زیرکانه بود،اما کمی بعد انتقادات او با خشونت همراه شد. او را دوست نداشتم و با این حال با او ازدواج کردم. احساس می کردم که جز این چاره ای ندارم. پانزده سال به این ازدواج پایبند باقی ماندم . به گذشت این همه سال احتیاج داشم تا به این نتیجه برسم که بدبختی و تیره روزی ام به آن اندازه هست که تقاضای طلاق کنم.

در حالی که به ازدواجم پایان دارم که می دانستم زن بی ارزشی هستم که نمی توانم مهر کسی را جلب کنم. مطمئن بودم که چیزی ندارم که به یک مرد خوب و مهربان بدهم.

 یکی از روزها در حالی که با دوستم در رستورانی شام می خوردیم چشمم به مرد بلند بالایی افتاد که سرد وبی روح بود. به یاد همسر اولم افتادم که وقتی او را برای نخستین بار در دبیرستان ملاقات کردم همین احساس را درباره اش پیدا کردم. اما با خود گفتم فکر می کنم مرد جالبی باشد. بله،سرد و بی روح است . اما می توانم او را از این حالت دربیاورم. با هم آشنا شدیم اما در تمام مدت آشنایی سردی و بی توجهی او ادامه داشت. چند بار نزدیک بود که روابطمان قطع شود اما هر بار به شکلی کدورت ها بر طرف شد.

در مجموع ما هرگز لحظات خوشی را با هم نگذراندیم. همیشه اشکالی پیش می آمد و من هم می خواستم هر طور شده مشکل را از میان بردارم. همیشه تنشی میان ما وجود داشت و من احساس وظیفه می کردم که باید این تنش را برطرف کنم. اینگونه و در این شرایط با هم ازدواج کردیم. باز هم طبق معمول یقین داشتم که می توانم او را متحول کنم. به بایرد التماس می کردم به من بگوید که برایش چه می توانم بکنم، چه کاری از من ساخته است، چه می توانم بکنم که او راحت تر شود و او همیشه در جوابم می گفت:" تو خودت می دانی که چه باید بکنی."

اما مسئله این بود که نمی دانستم. تقریبا" داشتم خل می شدم. می خواستم هر طور شده مشکل را از میان بردارم. به هر صورت ازدواجمان در نهایت دو ماه دوام آورد . به من گفت که زندگی اش را خراب کردم. ازآن زمان به بعد جز یکی ،دو بار در خیابان هر گز او را ندیده ام . در این مواقع هم هر وقت به هم برخورد کردیم طوری نگاه کرد که اصولا" مرا نمی شناسد.

نمی دانم چطور بگویم که چه اندازه بی قرار او بودم. هر بار از من قهر می کرد بیشتر احساس می کردم که به او متصل هستم، بیشتر دلم هوای او را می کرد. کاری از این مهمتر برایم وجود نداشت. او را در میان بازوانم نگه می داشتم و او در حالی که می گریست می گفت: چقدر احمق بوده که با من ازدواج کرده است.

وقتی ازدواج ما به سر رسید، توان کار از من سلب شده بود؛ دیگر کاری از دستم بر نمی آمد . همه ی کارم گریه و زاری شده بود. احساس می کردم که می میرم. برای اینکه دیگر او را نبینم به کمک احتیاج داشتم ؛ کلافه شده بودم.

جلب شدن پگی به بایرد

پگی از مورد عشق و محبت بودن بی اطلاع بود. او که بدون پدر بزرگ شده بود. اصولا" از رفتار و ذهنیت مردها اطلاعی نداشت. به خصوص نمی دانست که یک مرد مهربان و علاقمند چگونه انسانی است. اما تحت تاثیر زندگی با مادربزرگش به خوبی می دانست که مورد بی اعتنایی واقع شدن، تحقیر شدن و ناسزا شنید، آن هم از آدمی ناسالم، چه معنا و مفهمومی دارد. این را هم می دانست که چگونه با تمام نیرو برای جلب محبت مادری تلاش کند که به دلایل مشخصی نه می توانس به کسی محبت کند و نه از کسی مراقبت نماید.ازدواج او با جوانی عیبجو و متوقع بود ، که محبتی رد خود نسبت به او احساس نمی کرد. رابطه ی جنسی او با شوهرش تنها کسب رضایت او بود و هرگز برای این نبود که به او بی توجهی کرده باشد. پانزده سال زندگی مشترک با این مرد او را متقاعد تر کرد که انسانی ذاتا" بی ارزش است.

نیاز پگی به تکرار شرایط خصمانه ی دوران کودکی و تلاش او برای جلب محبت کسانی که توان دادن آن را نداشتند، به قدری زیاد بود که وقتی مردی سرد و بی اعتنا و بی تفاوت بر می خورد بلافاصله جلب او می شد. پگی مترصد فرصت دیگری بود تا یک انسان بی توجه و بی محبت را به کسی که بتواند سرانجام عشق او را برای خود بخرد تبدیل کند.نیازپگی به تغییر دادن همسر و البته مادر ومادربزرگش بیش از اندازه زیاد بود.

النور: 65 ساله ، زندگی با مادر مطلقه و به شدت انحصار طلب

مادرم با هیچ مردی سازگار نبود. مادرم در منطقه ای دو بار طلاق گرفت که اصولا" هیچ کس ، حتی یک بار هم طلاق نمی گرفت. خواهرم ده سال از من بزرگتر بود. مادرم چند بار به من گفت: " خواهرت مال پدرت بود،به همین جهت خواستم من هم دختری برای خودم داشته باشم." من برای او دقیقا" در همین حد بودم. هرگز اعتقاد نداشت که من و او دو موجود متفاوت و منفک از هم هستیم.

بعد از متارکه ی پدر و مادرم، دلم به راستی برای پدرم تنگ می شد. مادرم اجازه نمی داد که او به من نزدیک شود. پدرم هم فاقد اراده ای بود که با مادرم برخورد کند. هیچ کس این کار را نکرد. من همیشه خودم را برده و اسیر احساس می کردم. اما در ضمن خودم را مسئول خوشبختی او نیز می دانستم . ترک او برایم دشوار بود. با این حال احساس خفگی می کردم. بعد به کالج مدیریت بازرگانی در شهری دور از محل اقامتم رفتم و آنجا در منزل بستگانم ماندم. مادرم به قدری عصبانی بود که دیگر با آن ها صحبت نکرد.

با اتمام دوره کالج در اداره پلیس یکی از شهر های بزرگ به عنوان منشی مشغول کار شدم. یکی از روزها یک افسر یونیفورم پوشیده خوش لباس و جذاب وارد اتاق شد و از من سراغ دستگاه آب نوشیدنی را گرفت. محل دستگاه را به او نشان دادم. پرسید آیا فنجانی در این جا هست. فنجان قهوه       ام را به او قرض دادم. باید چند عدد آسپیرین می خورد،گفت که شب قبل افراط کرده و حالا باید برای رفع سر دردش قرص بخورد. دلم برایش سوخت. با خود گفتم: حتما" تنهاست. دقیقا" همان کسی بود که به او احتیاج داشتم. کسی را می خواستم که بتوانم از او مراقبت کنم. کسی که به من احتیاج داشت. با خود گفتم حتما" تنهاست. دقیقا" همان کسی بود که به او احتیاج داشتم. کسی را می خواستم که بتوانم از او مراقبت کنم، کسی که به من احتیاج داشت. با خود گفتم " حتما" باید او را خوشبخت کنم." دو ماه با هم ازدواج کردیم و بعد به مدت چهار سال برای خوشبخت کردن او تلاش کردم. غذاهای خوشمزه می پختم تا به آمدن به خانه ترغیب شود. اما او تا دیر وقت بیرون از خانه باقی می ماند. بعد وقتی می آمد با هم نزاع می کردیم و من زیر گریه می زدم. بار دیگری که دیر به منزل آمد خودم را شماتت کردم که چرا بار قبلی ناراحت شده ام و بعد با خود به این نتیجه رسیدم که در این شرایط چه جای تعجب که بخواهد دیر به منزل بیاید. اما به تدریج حالم بد و بدتر شد تا اینکه سرانجام او را ترک کردم. این موضوع به سی وهفت سال قبل مربوط می شود . در سال آخر دانستم که او معتاد به الکل است. همیشه فکر می کردم که همه ی تقصیر ها به گردن من است. تقصیر من است که نمی توانم او را خوشبخت کنم.

جلب شدن النور به همسرش

اگر مادری که از مردها متنفر است به شما بگوید مردها آدم های جالبی نیستند و اگر شما عاشق پدری بوده اید که او را از دست داده اید و حالا معتقدید که مردها جذاب هستند به احتمال زیاد نگران می شوید که مردی که او را دوست دارید شما را ترک کند. بنابراین ممکن است دنبال مردی بگردید که به کمک شما احتیاج داشته باشد تا بتوانید در رابطه خود با او دست بالا را بگیرید. این دقیقا" همان اتفاقی است که برای النود در رابطه با آن پلیس افتاد. النور به دنبال تضمین می گشت که مرد مورد نظرش او را ترک نکند.

بنابر این موقعیتی که قرار بود به النور این تضمین را بدهد که او هرگز از ناحیه ی شوهرش ترک نخواهد شد در اصل تضمینی بود که او را ترک کنند و تنها بگذارند . هر شبی که شوهرش به منزل نمی آمد. نشان می داد که نظر مادرش درباره ی مردها صائب است و سرانجام هم کار به جایی کشید که النور از مردی که مثل همه ی مردها خوب نبود؛ جدا شد.

تا اینجا با توجه به آنچه خواندید در همه ی موارد زن های مورد بحث به مردانی برخوردند که احساس می کردند می توانند با آن ها زندگی راحتی داشته باشند. اما نکته اینجاست که هیچیک از این زنان متوجه نبودند چیست که آن ها را جلب می کند. اگر این را می دانستند احتمالا" انتخاب درست تری می کردند.در بسیاری از مواقع به نظر می رسد که ما جذب کیفیاتی می شویم که به ظاهر مغایر با کیفیاتی است که پدر ومادرمان داشته اند.بسیاری از زنانی که پدرانشان برخوردهای خشونت آمیز داشته اند،ممکن است به مردانی توجه کنند که انگاره رفتاری پدرشان را به نمایش نگذارند.

بعضی دیگر می خواهند همسرانی هم ردیف پدر ومادرشان پیدا کنند تا آنچه را در مورد پدر و مادرشان به آن نرسیدند روی این یکی با موفقیت آزمون کنند.

کلوئه که ماجرایش را توضیح دادیم با مردی پرخاشگر ازدواج کرد، اما در نظرش این شخص یک قربانی درمانده بود که باید کسی او را درک می کرد. مطمئنا" اگر زنان متعددی با شوهر او آشنا می شدند به چنین برداشتی درباره او نمی رسیدند. اما کلوئه نظر دیگری داشت. او اظطرار گونه می خواست با این مرد وصلت کند و مشکلاتش را برطرف نماید.

اما وقتی این روابط شروع می شوند و ماهیتشان را نشان می دهند،چگونه است که زن ها نمی توانند خود را از شر آن نجات بدهند، اینجاست که پای حوادث و اتفاقات مربوط به دوران کودکی به میان می آید. وقتی بحث بیش از اندازه می کنید، می خواهید به شکلی بر هراس ها، غضب ها ، دلتنگی ها و تالمات دوران کودکی خود غلبه کنید. حال آنکه اگر تصمیم به جدایی بگیرید، از این برنامه مهمی که باری خود انتخاب کرده اید ، باز می مانید.

این ها باورها و ذهنیت هایی هستند که در ضمیر نا هشیار شما وجود دارند و سبب می شوند با آنکه رنج می برید و ناراحت می شوید ، با مردی که ت این اندازه از او آسیب می بینید به زندگی ادامه دهید.

توضیح ناراحتیی که زن ها در این شرایط تحمل می کند دشوار است. اما اشکال همانطور که گفتیم بر سر دوران کودکی آن هاست که اجازه نمی دهد آن ها از این رنح و تالم نجات پیدا کنند.

این انگیزه شدید برای به سر بردن با مردها به منظور اصلاح آن ها در روابط سالم تر و رضایت بخش تر وجود ندارند زیرا در این ازدواج ها مسئله فیصله بخشیدن به تالمات گذشته مطرح نیست. این هیجان ناشی از اصلاح اشتباهات گذشته، رسیدن به عشق از دست رفته و به دست آوردن تایید و تصدیقی که زن قبلا" از دست داده است، یکی از دلایل عاشق شدن و محبت کردن بیش از اندازه است.

در ضمن به همین دلیل است که وقتی به مردان سالمتر بر می خوریم که خواهان خوشبخت تر کردن ما هستند و می خواهند ما را به خواسته هایمان برسانند، اغلب به آن ها علاقه ای نشان نمی دهیم، اشتباه هم نکنیم،زیرا مردان سالم مناسب در زندگی همه زن ها پیدا می شوند. هر یک از مراجعان من که گرفتار محبت بیش از اندازه بوده اند به این اشاره کرده اند که دست کم در زندگیشان به یک مرد برخورده اند که شخصیتی سالم داشته و می توانسته آن ها را خوشبخت کند. اما آن ها دست رد به سینه این مردان زده اند و بعد برایشان این سوال مطرح شده که "چرا اینگونه برخورد کردم." و در پی آن در مقام توجیه رفتارشان مثلا" گفته اند؛"بیش از اندازه خوب بود.به من هیجانی را که دلم میخواست نمی داد."

اما جواب درست تر این است که کنش آن ها و واکنش ما، رفتار آن ها و رفتار متقابل ما از همخوانی لازم بی بهره بود. گرچه در مصاحبت آن ها بودن می توانست خوشایند،آرامبخش ، جالب و تایید کننده باشد.برایمان دشوار است که این روابط را مهم و جدی در نظر بگیریم. به جای آن این قبیل مردان یا به سرعت نادیده انگاشته شده اند و یا  در نهایت به عنوان یک دوست خوب در نظر گرفته شده اند، آن هم به این دلیل که نتوانسته اند ضربان نبض ما را بالا ببرند وآن احساس را که ما اسمش را عشق گذاشته ایم در ما ایجاد کنند.

گاه این مردان تا سال های دراز در زمره دوستان باقی می مانند، گهگاه به دیدارمان می آیند و در غم و اندوهمان شریک می شوند . این مردان دلسوز و علاقمند و فهیم خیلی ساده نمی توانند به ما رنج و تالم و اندوه و یا تنش و هیجان بدهند. علتش این است که برای ما آنچه بد است خوب به نظر می رسد و آنچه باید احساس خوبی باشد غریبه و بیگانه می نماید، تولید سوءظن و ناراحتی می کند. ما آموخته ایم که رنج و تالم و ناراحتی را به جان بخریم. یک مرد سالمتر و پرمحبت تر تنها در صورتی می تواند در زندگی ما نقش موثرتری ایفا کند که از شر جان بخشیدن دوباره و چند باهر به انگاره های قدیمی نجات پیدا کنیم.

زنی با زمینه های سالمتر واکنش ها و بنابراین روابطی کاملا" متفاوت دارد زیرا تقلا و رنج کشیدن دیگر موضوعات آشنا برای او نیست؛بخشی از سرگذشت و شرح احوال او نیست و بنابراین نمی تواند با آن آنقدرها راحت باشد. اگر بودن با یک مرد او را نارحت ، نگران، مایوس، خشمگین و حسود و به طور کلی به لحاظ احساسی و عاطفی ناراحت کند، به این نتیجه می رسد که باید دست از او بکشد و از او اجتناب کند. به جای آن تن به رابطه با کسی می دهد که پرمهر و با توجه و علاقمند است. رابطه ی سالم و امید بخش با رابطه ای که زنان شیفته به دنبال آن هستند بسیار متفاوت است.